اهل سازش بدانند آمریکا رو به افول است کسانی که به سازش گرایش دارند بدانند، آمریکا رو به افول است
خدای من!
تو نزدیک ترین گوش شنوایی.
تو سریع ترین پاسخ اجابتی.
تو کریم ترین سایه سار گذشت و مرحمتی.
تو دست و دلبازترین سفره گستر عطا و کرامتی.
تو شنواترین سؤال شونده ای.
ای رحمان دنیا و آخرت!
ای رحیم این هر دو!
هیچ کس مثل تو پاسخگو نیست و هیچ کس جز تو خواستنی نیست.
بر محمد
بنده و رسول و پیامبرت
و بر خاندان پاک و مطهرش
درود فرست
و نعمت هایت را بر ما تمام کن
و عطاهایت را گوارایمان گردان
و ما را شاکر نعمت ها و یادآور بخشش های خود گردان.
آمین، یا رب العالمین!
سلام بعد از مدت ها... کجا بودم؟ مشغول اسباب کشی. این بار ما فقط آرزو کردیم از این خونه بریم. و خیلی زود دعامون مستجاب شد.
خلاصه مفیدش این که یه گروه سازنده به ما و پدرم پیشنهاد مشارکت ساخت و ساز دادن و ما قبول نکردیم و اصرار کردن و ما راضی به فروش شدیم. و چقدر قیمت خونه عجیبا غریبا تصاعدی بالا رفته و چقدر اوضاع مسکن درهم و برهمه و به لطف خدا تونستیم دو واحد آپارتمان بگیریم و همچنان با پدر و مادرم همسایه باشیم.
تا همین چند ساعت پیش هم هنوز مشغول بودیم. خدایی اش بدون نجم خیلی دست تنها بودیم.
نمیدونم چرا فقط موقع سختی و کار یادش میفتم. از بس بچه ام همیشه همیشه پایه کمک کردن بود. از بس هیچ وقت هیچی ازم نخواست..
گریه میکنم هنوز، مخصوصا وقتی یه چاله آب میبینم. تنها شیطنت بچگی اش همین جفت پا پریدن تو چاله های آب بود. فرقی نمیکرد عمق چاله چقدر باشه و چقدر آب توش باشه. اندازه یه استکان هم اگه آب بود، جوری میپرید توش که سر تا پامون گلی میشد!
گریه میکنم هنوز، ولی یه حس خوبی دارم. حس اطمینان از عاقبت به خیری اش. ناراحتش نیستم. غصه ام فقط و فقط دلتنگیه. هیچ چیزی جاش رو برام پر نمیکنه.
تو این مدت اصطلاح "از دست دادن" برام تبدیل به یه معما شده. خیلی باهاش کلنجار رفتم. هر چی بهش فکر میکنم، بیشتر مطمئن میشم از اساس ما چیزی تو دستامون نداریم که بخوایم از دستشون بدیم. هر چی که هست، بیرون از دستای ماست. فکر میکنیم مال ماست.
ولی با این حال تمام اون چیزایی رو که فکر میکنیم مال ماست، میتونیم بدیم بره، جز بچه. یه حس مالکیتی عجیبی نسبت به بچه داریم. حداقل من اینجوری ام. بچه هام رو حتی از خودم بیشتر مال خود میدونم. و دقیقا همین اشتباه منه.
با وجود این همه کاری که داشتیم تو این مدت، بهشت زهرا رفتنمون ترک نشد ولی. تقریبا هفته ای دو بار. و این بهترین فرصت بود که سر مزار تک تک شهدای مدافع حرم برم. دوست داشتنی های نازنین. نمیتونم نگم که بهشون حسادت میکنم.
دیگه اینکه عماد هم از پنجشنبه رفته اردوی جهادی. از طرف بسبج مسجد رفت. رفتن سمت سیستان برای ساخت سرویس بهداشتی برای یه روستا. تو قسمت تخصص فرم ثبت نامش نوشته: متخصص حمل فرغون و پرتاب آجر نیمه!!
راستی، فاطمه تو مسابقات رباتیک امسال تو یکی از بخش ها با دوستاش مدال طلا گرفتن.
خدیجه هم که روز به روز شیرین زبون تر میشه. جدیدا داره سعی میکنه ادبی صحبت کنه. میگه: بی زحمت برید بیران! یا مثلا میگه مامان داشت ظرفا را میشاست!
در واقع هر جا صدای "او" باشه، به "آ" تبدیلش میکنه.
آمنه هم که دیگه نگم. یه جوری همه خانواده رو ریاست میکنه که نگو و نپرس. هنوز خیلی حرف نمیزنه، چند تا کلمه بلده که براش کافیه: نه، میخوام، بده و نوچ غلیظ همراه با پشت چشم نازک کردن و ناز و ادای حسابی!
شکر خدا تو این خونه دیگه از دست پله راحت شدیم، ولی اپن آشپزخونه هنوز هست و اینکه ایشون به هر ترفندی خودش رو میرسونه بالای اپن که بپره پایین!
از نرگس میخوام بنویسم، ولی واقعش میبینم هرچی بنویسم حق مطلب ادا نمیشه. فقط اینقدر بگم، حال خوبم، سرحال بودنم، هر چی که هست، معجزه دستای نرگسه. معجزه لبخند و نگاهشه.
01:24:52
درست 4 دقیقه تا سال تحویل مونده. تو این 4 دقیقه تنها چیزی که از خدا میخوام اینه که اون دنیا هم نرگس رو به من ببخشه. دستم به دامنت نرگس! تو هم من رو از خدا بخواه....
چشم در راه کسی هستم
کوله بارش بردوش
آفتابش در دست
خنده بر لب
گل به دامن
پیروز
کوله بارش سرشار از عشق
امید
آفتابش نوروز
با سلامش شادی
در کلامش لبخند
از نفس هایش گل میبارد
با قدم هایش گل میکارد
قصه ساده است
معما مشمار
چشم در راه بهارم، آری
چشم در راه بهار...
پی نوشت: نمیدونم چرا قالب خراب شده، مجبور شدم از قالب قبلی استفاده کنم.