اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

کجاست آنکه دوباره مرا تکان بدهد؟وچشم های خودم را به من نشان بدهد؟

اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

کجاست آنکه دوباره مرا تکان بدهد؟وچشم های خودم را به من نشان بدهد؟

مشخصات بلاگ
اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

حیران شدم، حیران شدم
مجنون و سرگردان شدم
از هر دری گوید بیا
کین جا منم، کین جا منم
چون سوی آن در میروم
بینم که گردد بسته در
از هر رهی گوید بیا
دنبال من، دنبال من
چون میروم دنبال او
نی زو خبر، نی زو اثر

دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

اول از همه درباره غدیر: چه میکنید؟! این طرح اطعام سیل زده ها خیلی خوبه ها. اگه هنوز برنامه خاصی ندارین.

منم تو همین طرح شرکت کردم. البته عماد و زهرا و محسن با هم سه تایی یه برنامه نمایش عروسکی برای گروه سنی ۴ تا ۸ سال ساختن که ان شاءاللّه از فردا شب تا جمعه شب برای بچه های کوچه و محل اجرا میکنن. همینجا، تو خونه. فاطمه هم با کمک نرگس خانوم پوسترای بامزه تبلیغی براش طراحی کرده. البته که مادرا هم میتونن شرکت کنن. پذیرایی هم وسعمون بستنیه. 

تو این دو سه روز، چند بار برای خدیجه اجرا کردن، هم کامل متوجه شده موضوع چیه و هم خیلی خندیده.

دوم اینکه میشه لطفا پیام هاتون رو خصوصی ندین؟ مخصوصا اینکه خیلی خوب و دقیقن و من دوست دارم درباره شون صحبت کنم، ولی وقتی خصوصی میدین، راه جواب و بحث نمیمونه.

سوم، فاطمه تیزهوشان قبول نشد. چرا؟ چون سوالات اصلا اون تیپی نبود که تمرین کرده. در واقع سوالای امسال نه درسی بودن و نه هوش، بلکه حدسی بودن. اینکه دانش آموزا باید حدس میزدن منظور طراح چی بوده. 

البته که من از این بابت اگه نگم خوشحال شدم، دیگه یقینا ناراحت نشدم. ولی خب واضحه که فاطمه بابتش اندازه یه استخر گریه کرد.

حرف حسابش هم این بود که چرا هوشش از مادرش کمتره و چرا نمیتونه بره همون مدرسه ای که مادرش رفته و آرزوش بوده یه بار اون مدرسه رو از نزدیک ببینه و...

ولی مسابقات رباتیک مرحله خرداد هم مقام آورد و داره برای شهریور آماده میشه.

چهارم اینکه با وجودی که در طول روز اصلا به دویدن و دوچرخه سواری فکر نمیکنم، ولی هر شب بلا استثنا تو یه جایی از خوابم دارم میدوم یا دوچرخه سواری میکنم. انگار که ناخودآگاهم دلتنگ شده برای دویدن....

پنجم: نمیدونم چرا اینقدر تنبل شدم تو نوشتن. نه اینجا و نه تو دفتر، مدت هاست ننوشتم. آخرین چیزی که تو دفتر نوشتم اینه:

نرگس برای خدیجه لباس آتش نشانی دوخته، بعد اینکه با کلی ترس و لرز پوشیدتش و دیده نه درد داره و نه خطرناکه، برگشته میگه: بابا! من یه «قویتی» دارم که حتی میتونم لباس پلیسای آتش نشانی رو هم بپوشم!

....

این جای خالی یه پاراگراف خاطره بود که یهو یادم اومد و نوشتم، ولی پاکش کردم.

ششم: شنیدین تا الان که میگن بگردین استعدادهاتون رو پیدا کنید و شکوفاشون کنید؟ من میگم بگردین وظایفتون رو پیدا کنید. چه بسا استعدادایی داشته باشیم که اینجا و تو مهلت چند روزه دنیا فرصت استفاده ازشون پیدا نشه. بهمون مهلت بروزش رو ندن. چه بسا که به ناحق حتی. 

باشه، ایراد نداره. نباید زانوی غم بغل کرد و ناامید شد. دنیا که به آخر نرسیده. اینهمه کار و توانایی دیگه.

نمونه: مادرم از وقتی یادمه، همیشه در کنار درس و کتاب و مطالعه شون، بساط خیاطی شون به راه بود. و همیشه هم به من میگفتن بیا یاد بگیر، به دردت میخوره. 

ولی من به شدت فراری بودم و اصلا حاضر نبودم چیزی از خیاطی یاد بگیرم. ماشین بافتنی هم داشتن، با اون مشکل نداشتم. کامل ازش سر درآوردم. ولی خیاطی برام خیلی سطح پایین بود، افت داشت.

حتی بعد ازدواج هم با وجودی که خود نرگس دوست داشت از مادرم خیاطی یاد بگیره، به لطایف الحیل دلسردش کردم.

تا دو سه سال پیش که بابت کار خیریه همه مون یه یک ماهی، مشغول دوخت و دوز شدیم. از الگو کشی و برش ‌‌و راسته دوزی و اتو و... 

بعد از اون هم کم کم نرگس شروع کرد به یادگرفتن جدی و خیاطی برای خودمون. اینقدر هم با اشتیاق که منم تشویق شدم.

تا جایی که چشم باز کردم و دیدم دارم رسما خیاطی میکنم. از صفر تا صدش رو بلد شدم و انجام میدم و هیچ احساس حقارت هم نمیکنم.

اصلا برام عجیبه که چرا اینقدر مقاومت میکردم قبلا. 

میخوام بگم آره، من بلدم پرنده سبک چهار نفره خورشیدی طراحی کنم، ولی شاید قرار نباشه حالا حالا ها بسازمش. بیام ببینم در حد امکانم چه کاری از دستم برمیاد، چی میتونم بسازم، همون کار رو انجام بدم.

....

خیلی حرف هست، شاید بعدا بنویسم. فعلا تو مرز خوابم.

نظرات  (۱)

سلام اینکه میگین کم آوردین یا اشتباه کردین رو از کجا فهمیدین؟و اینکه حد و اندازش چقدر بود که همچین نتجه ای داشته باشه؟شنیدم باعث اتفاقات زندگیمون خودمونیم ولی اینکه آیا همشه یا بخشی ازون برام سواله و اینکه چیزایی که ما واقعا به ظاهر توش نقشی نداریم چی؟مثلا داشتن اقوام ناجور که قبل از ما بودن یا رفتار یه آدم غریبه که ما حتی خیلی باهاش مراوده و برخورد نداریم اما کارایی میکنه که روی زندگیه ما شدیدا موثره. مثلا یه فامیل که هیچ جوره نمیشه ازش جدا شد یا جلوی اثرش رو گرفت.و خیلی چیزای دیگه ...
سوال دومم منظورتون از ظلم چیه؟ این که حتی کوچکترین نافرمانیه ما از خدا ظلمه تا جایی که حتی مثلا خوردن یه غذای بیش از حد معمول هم ظلم به بدنه هم به مخلوقات محتاج هم طبیعت هم غذا و غیره رو میدونم.اما اینکه هر نوع ظلمی چطور محاسبه میشه و چطور جواب میگیره بنظرم یکم پیچیدس؟نفهمیدم شما دقیقا چه کردین که نتیجش بشه از دست دادن چیزی با این ارزش و اینکه اگه فهمیدنش ممکنه لطفا فرمولشو بگین که بفهمیم باید چیکار کنیم تا حداقل دچار تاوان سنگین نشیم؟
سوال آخرم نسبت بین آدماست.چطور رفتار کنیم تا دیگران دچار عواقب کارهای ما نشن و ماهم دچار عواقب اونها.اصلا چطور تو یه اجتماع به هم متصل میشه اعمال اشخاص رو از هم تفکیک کرد تا جایی که بشه از عواقب رفتارای اطرافیان در امان بود.اینکه بگیم خودت رو بساز تا هیچ تندبادی تکونت نده مال عرفای بزگی که تعدادشونم خیلی کمه.اکثر آدمای عادی غیر از اینن مثلا وقتی تو یه خانواده کسی خودکشی میکنه ضربه و سختی و بی آبرویی و بحثا و مجرم پیدا کردنا و... مال همس و یه غصو خانواده نمیتونه ازش فرار کنه یا مث یه عارف کامل با یه نفس قدسی درد به این عظمت رو جوری بهبود بده که در آخر از خودشم چیزی بمونه.
ممنون میشم در حد توان جواب بدین یا راهنمایی کنین.
پاسخ:
سلام
خوب هستین؟
خیلی خیلی معذرت میخوام از این همه تاخیر. راستش این که اول موبایلم به فنا رفت و تا یه گوشی دیگه بگیرم و اسم و رمز وبلاگ و غیره یادم بیاد، زانوم رو جراحی کردم و محرم بود و .....
خلاصه اینکه امشب بعد مدتها اومدم سر وقت اینجا. 
و حقیقتش درست متوجه منظورتون نشدم. یه کم مطالب قبلی رو خوندم، ولی خیلی متوجه نشدم دارید راجع به چی صحبت میکنید. یه کم گیجم من، در جریانید که؟
فقط تنها چیزی که به نظرم اومد بگم اینه که من چند وقت پیش درباره یه خاطره از نجم نوشتم. زمانی که نرگس نبود و حال و روز خوشی نداشتم. یه امتحانی باید میداد که یادم نبود. حتی وقتی گفت بهم بازم متوجه نشدم. یادم نیفتاد. اونم منی که اون موقع ها درس و مشق بچه ها از نون شب برام واجب تر بود. خیلی تو ذوقش خورد.ازم توقع نداشت تا این حد بی اهمیت شده باشه برام.
با اینکه درک میکرد موقعیت مون رو و با اینکه خودش هم دست کمی از من نداشت، ولی نگاه مظلومانه اش خیلی اذیتم میکنه. 
اصلا همه نگاه های مظلومش...
به خاطر اینکه نیست و دیگه فرصت جبران ندارم. نمیتونم برم از دلش در بیارم. نمیتونم برم براش توضیح بدم، نمیتونم...
اینا ربطی به صبر کردن و طاقت و ... نداره. فقط یه توصیه است. تا میشه، به هیچ کس سر سوزنی ظلم نکنید، به هیچ دلیل موجهی. که اگه یه وقت فرصت جبران نبود، پشیمون نشید. همین