اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

کجاست آنکه دوباره مرا تکان بدهد؟وچشم های خودم را به من نشان بدهد؟

اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

کجاست آنکه دوباره مرا تکان بدهد؟وچشم های خودم را به من نشان بدهد؟

مشخصات بلاگ
اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

حیران شدم، حیران شدم
مجنون و سرگردان شدم
از هر دری گوید بیا
کین جا منم، کین جا منم
چون سوی آن در میروم
بینم که گردد بسته در
از هر رهی گوید بیا
دنبال من، دنبال من
چون میروم دنبال او
نی زو خبر، نی زو اثر

دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

ا

اول دو تا پیام خصوصی هست که باید جواب بدم. 

دوستی که جدیدا دارن به این خونه سر میزنن، از ماجرای تقویمایی که گفتم آتیششون زدم، پرسیدن. 

خب خلاصه مفیدش این که اون سررسیدها مال سالهای 75 تا حدود88 بود. و من تقریبا هر شب، شده چند خط، یه چیزی مینوشتم. خاطره یا حرفای خصوصی و... نجم بارها نقشه کشیده بود براشون. ولی نمیدادم بهش. به نظرم هنوز زود بود که تا این حد باهام صمیمی شه... سال 94 که به خونه قبلی اسباب کشی کردیم، با کمک زهرا بالاخره تونست بهشون دست پیدا کنه. که اونم بعد یه مدت فهمیدم و ازشون پس گرفتم. نوشتم تو وبلاگ قبلی. فکر کنم حدودای دی ماه 94 بود. برام تو وبلاگ پیام دادن...

یه چند دفعه ای نجم برام تو وبلاگ پیام داده بود. ولی هنوز دلم نیومده برم سر وقتشون. گذاشتم یه وقتی که نمیدونم کی هست، بشینم یه دل سیر تمام حرفا و نوشته هاش رو بخونم. هر چند که زیاد نبود. 

اگه دوست دارین برید بخونید ماجراش رو. 

اما پیام دوم. راستش اینکه به خاطر شباهت موضوع صحبتتون با صحبتای یکی دیگه از دوستان، اول فکر کردم ایشون هستین و خیلی تعجب کردم که چطور دوباره بعد اینهمه صحبت برگشتین سر نقطه اول! 

بله حق با شماست. امتحانات خدا سختن. ولی در حد توانمون هستن یقینا. باید از خودش کمک بگیریم. و البته که سختی ماجرا به اینه که خدا خیلی از اوقات ما رو دچار خونواده ای میکنه که تعامل باهاشون سخته. 

چشم، وظیفه ام هست. دعا میکنم و شما هم دعا کنید ما رو. 

...

این بهشت زهرا رفتن هفتگی ام باعث شده چند تا دوست پیدا کنم. تقریبا هر بار تو مترو موقع رفتن یا برگشتن میبینمشون. البته هنوز سر صحبت رو با هاشون باز نکردم. فقط سلام از راه دور و با سر میدیم به هم. 

نرگس ولی تو این مدت خیلی کم اومده. بهونه زیاد داره. اما من نگرانشم. احساس میکنم دوباره داره تبدیل میشه به عروسک کوکی به ظاهر شاد و خندون. دو سه سال پیش هم یه سری همینطور شده بود. بعد تولد خدیجه. 

...

یه چند تا ماجرا از عماد بنویسم. 

یک اینکه رفته با مدیر ساختمان صحبت کرده و راضی اش کرده خودش هر هفته نظافت ساختمون رو انجام بده. تو کوچه مون همه ساختمون ها 4،5 طبقه ان و تو برنامه اش هست که نظافت همه رو بگیره. 

مشکلم کارش نیست. خیلی هم خوب که براش عار نیست. مشکل اینه که مدیر ساختمون به پدرم گفتن اگه مشکل مالی دارید، چرا دو تا خونه خریدین؟ خب میتونید یکی رو بدین اجاره و هر دو خانواده تو یه خونه زندگی کنید. 

لابد بنده خدا خواسته کمک کنه، بلد نبوده چی بگه که بد نباشه. 

دو اینکه دیروز امتحان دفاعی ترمشون بود و پریشب مثلا داشت درس میخوند. ولی هر دو سه خط، یه فحش زیر لبی میداد. آخر سر کتاب رو ازش گرفتم ببینم چیه که اینقدر عصبانی اش کرده، به آخر صفحه نرسیده، هر چی فحش و ناسزا بلد بودم تو دلم نثار نویسنده ها و تیم ایده پرداز کتاب کردم. حقیقتا بدتر از این نمیتونستن بچه ها رو از بسیج و بسیجی متنفر کنن. میگن میخوای یه چیزی رو خراب کنی، ازش بد دفاع کن، دقیقا ماجرای همین کتابه. خدا ازشون نگذره. 

سه اینکه امروز اتفاقی یه برگه دیدم از مدرسه عماد که باید برای سال آینده اینترنتی کتاب هاشون رو بخرن. و مهلتش تا چند روز دیگه تموم میشه. ازش پرسیدم خریدی؟ که با خونسردی تموم گفت نه، حالا وقت هست و... 

من اما به این خجسته دلی نبودم هیچ وقت و نیستم. این شد که باهاش چک و چونه زدم بره ثبت نام کنه. یه چند دقیقه که گذشت، اومد گفت سایت خرابه و نمیشه. گفتم مشکلش چیه؟ گفت شماره سریال شناسنامه میخواد که هرچی میزنم، باز نمیکنه. 

خودم رفتم سراغش و نیم ساعتی به تمام روش های ممکن امتحان کردم، نشد که نشد. تا نرگس اومد. نرگس تا دید، گفت خب شاید شماره سریال شناسنامه قبلی اش رو میخواد. 

عماد پارسال تابستون خودش رفت شناسنامه اش رو عوض کرد و کارت ملی گرفت. ولی همون روز شناسنامه اش رو ازش گرفتن و ما هم فکر نمیکردیم شماره سریالش مهم باشه.

حالا مونده بودیم شماره اش رو از کجا گیر بیاریم. من گفتم شاید کپی ازش مونده باشه. رفتیم سر پوشه کپی ها، ولی هیچی نبود. خودش گفت شاید بتونه از کپی هایی که داده برای بسیج، یکی اش رو پس بگیره. که تلفن کرد به سر حلقه شون و ایشون هم جواب داد چیزی دست ما نیست. ما هر مدرکی ازتون گرفتیم، تحویل حوزه دادیم و تو مسجد چیزی نداریم. 

خلاصه مونده بودیم چه کنیم که ناگهان نرگس یادش اومد موقع ثبت نام کلاس اولش، تو فرمی که پر میکرده، شماره سریال شناسنامه رو خواسته بودن و نوشته.

ما هم رفتیم سراغ پوشه مدارکش و دیدیم بله، تو پرونده دبستانش، تو فرم اولیه ثبت نامش، شماره سریال شناسنامه اش هست. 

ولی خدایی اش نوابغی بودن اونایی که این سیستم سناد رو طراحی کردن. آخه شماره سریال شناسنامه؟ از این مورد چیپ تر نبود؟!

و دیگه اینکه رسما تل میزنه موقع درس خوندن که موهاش تو چشمش نباشه. ولی حاضر نیست کوتاهشون کنه. قبل اینکه بره اردوی جهادی کوتاه کرده تا الان. اهل مد و این حرفا هم نیستا. بخواد کوتاه کنه، میره با نمره 0 میزنه و خلاص. ولی هنوز موعدش نرسیده. 

یادم نمیاد نجم هیچ وقت سر اینجور چیزا باهام چونه زده باشه. تا میگفتم موهات، عصر نشده موهاش کوتاه و مرتب بود. تنها موردی که سرش تعصب داشت و نمیشد درباره اش نظر داد، مدل درس خوندش بود که خیلی منحصر به فرد بود.

اول اینکه محال بود برای درسی که امتحان داشت بخونه. همیشه یا امتحان بعدی رو میخوند یا قبلی! بعد هم که مختلط درس میخوند. عربی و حسابان رو مثلا همیشه با هم میخوند. استدلالش هم این بود که اینجوری بیشتر تو ذهنم میمونه. 

ای خدا، چه کنم که هر یه خط در میون زندگی ام نوشته نجم... 

  • شهاب الدین ..

امشب پشت گوشم رو حجامت کردم. برخلاف تصورم، خیلی چندش نبود. تصورم این بود سر و کله ام خونین و مالین بشه، که نشد. 

ولی یه اتفاق عبرت انگیزی تو مطب افتاد. یه آقایی هستن حدودا هفتاد، هشتاد ساله. ظاهرشون سر پا و سر حال هستن. ولی دیابت دارن و به همین خاطر پاشون دچار عفونت شدید شده و سیاه شده و بو میده، به حدی که کفش مخصوص مجبورا بپوشن.

امروز داشتن با یکی دیگه از بیمارا صحبت میکردن که نمیدونم چی شد یهو شروع کردن به فحش و بد و بیراه نثار جمهوری اسلامی کردن. و اینکه قبل از انقلاب چقدر همه چی گل و بلبل بوده. و اصلا همین که ایشون دیابت گرفتن و تا این حد پیشرفت کرده، عاملش انقلابه و حکومته. 

در خلال صحبتشون فرمودن قبل از انقلاب کارمند سازمان امنیت بودن و اتفاقا سابقه شکنجه کردن هم داشتن. چند سالی هم خارج از کشور بودن و الان برای سر و سامون دادن به اموالشون برگشتن. 

نمیدونم چرا اندازه یه نخود هم جا برای لعن و نفرینی که پشت سرش بود جا نمیذاشت؟ یعنی هنوز هم پشیمون نشده از کاراش؟! یا به روی خودش نمیاره؟

آبجی خانم پیشنهاد داده نرگس برای سال آینده بره مدرسه شون، برای تدریس. مدرسه شون دوره اول دبیرستانه و نرگس راحت میتونه عربی و ریاضی درس بده. ولی زیر بار نمیره.

بهونه اش خدیجه و آمنه هست که هم میتونه با خودش ببردشون و هم اینکه پیش مادرم بذاره. ولی باز میگه نه. یعنی حتی حاضر نیست بره با مدیر صحبت کنه. 

اینجا که اومدیم، با پدرم دو واحد کنار هم گرفتیم از یه مجتمع ده واحدی، طبقه چهارم. با اینکه ساختمون نوسازه، طبقه بالایی مون ولی هر شب که میرسن خونه، شروع میکنن به دلر کاری. به قول عماد احتمالا موش کور تو خونه نگه میدارن، دارن براش لونه درست میکنن.

با این حال ما شکایتی نکردیم هیچ وقت. ولی طبقه پایینی مون، تو همین مدت بیشتر از بیست مرتبه ازمون شکایت کرده که بچه هاتون خیلی بپر بپر میکنن و ما اذیتیم. 

عماد، که دیگه بپر بپر کردناش، سر زنگ ورزش تو مدرسه و باشگاهه. تو خونه بخواد هم بپره، نمیتونه. سرش میخوره به سقف. 

فاطمه هم قربونش برم، راه به زور میره، چه برسه به بپر بپر. 

خدیجه هم اصلا بازی هاش بیشتر قصه گفتن و خاله بازیه. تو خونش نیست بازی هیجانیه و دویدن. 

میمونه آمنه جان، که خب بله، ایشون واقعا بپر بپر میکنه. یعنی قشنگ مسیر دو با مانع برای خودش درست کرده تو خونه. ولی باورم نمیشد حقیقتا اینقدر سر و صدا داشته باشه بازیاش. 

که جمعه تمامشون رو دست جمع فرستادیم با پدر و مادرم برن خونه پدر بزرگم. ولی طبق معمول یه جفت کفش از عماد و فاطمه پشت در گذاشتیم. سختشونه کفششون رو بیارن تو بذارن تو جاکفشی. 

حدود ساعت 4 و 5 عصر، باز همسایه پایینی اومدن شکایت که چرا یه روز جمعه نمیذارید ما آسایش داشته باشیم و...که خب منم براشون توضیح دادم از صبح بچه ها نیستن اصلا که بخوان سر و صدا کنن! 

اگه فکر کردین ذره ای خجالت کشیدن یا معذرت خواهی کردن یا چی، سخت در اشتباهین. تو چشام زل زده میگه: پس اومدن بگین یه امشب رو به ما فرصت استراحت بدن! 

و جالب اینکه زن و شوهر هر چند روز یه بار یه دعوا و داد و بیداد مفصل با هم دارن. خیلی جوون نیستن، ولی تازه ازدواج کردن و بچه ندارن. 

طبق معمول که هر دو سه ماه یه بار فاطمه رو مجبور میکنیم کمد و وسایلش رو مرتب کنه، داشت کمدش رو مرتب میکرد که متوجه شد کتاب ریاضی اش کلا نیست!  

قبلا نهایتا چند تا برگه ازش گم میشد، ولی این سری دیگه کلا گم شد. همه جا رو گشتیم، نبود. نهایتا گفتم شاید خونه مادرم باشه. رفتیم اونجا رو هم گشتیم، بازم نبود. حالا خوبه دخترم اصرار داره امتحان تیزهوشان بده و مثلا داره تست و تمرین اضافه هم حل میکنه. 

مادرم وقتی دیدن خیلی از دست شلخته بازیای فاطمه کفری ام، گفتن اشکال نداره، به مادربزگش رفته. بعد شروع کردن به تعریف کردن خاطراتی که تا الان حرفی ازشون نزده بودن. که مثلا وقتی کلاس دوم دبستان بودن، اینقدر که از کتاب و دفترشون مراقبت میکردن، به درس دوم که رسیده بودن، کتابشون اون درس رو نداشته! یا اولین روزی که قرار شده با خودکار بنویسن، تمام لباسا و دستاشون خودکاری شده. و اینکه امکان نداشته روزی چیزی گم نکرده برن خونه. و یه بار یه لنگه کفششون رو گم کرده بودن! 

خلاصه که باورم نمیشه مادر به شدت منظم و مرتبم، روزی روزگاری تا این حد شلخته بوده. یه جورایی امیدوار شدم به آینده فاطمه. 

البته اینم بگم، فاطمه با وجودی که سر کلاس زبان رفتن خیلی ببشتر از بقیه ناز و ادا داشت، ولی به لطف علاقه بی حد و حصرش به فیلم، نهایتا به تفاهم رسیدیم با هم به زبان اصلی و دوبله نشده ببینیم. قبلش البته خودم با دور تند میبینم که اگه موردی داشته باشه، بزنم جلو. 

این شد که خیلی پیشرفت کرده. حتی از عماد بهتر میتونه صحبت کنه. 

بندیل دون هم که لغت جدید خدیجه است به معنی قسمت بار کامیون و وانت. به خود بار هم میگه بندیل. جمله اش اینه: ما بندیلمون رو گذاشتیم تو بندیل دون کامیون آوردیم این خونه.

بعد ازش بپرسی بندیلتون چی بود؟ میگه: کتابم، قابله ام، فرمونم، تبلت داداشم، صندلی بابام، بالش آبجی ام، کیف مامانم...همین! 

در واقع اینا از نظر خدیجه وسایل ضروری خونه است، باقی اش دکوری و تجملاته. 

عماد یه اخلاق سینوسی داشت از اول که هنوزم کمابیش داره. یعنی با اینکه اساسا اهل بدجنسی و اذیت کردن نیست، ولی نمیتونه بیشتر از دو ماه پشت هم هر چی بهش گفتی گوش کنه و چشم بگه و سر هیچی لجبازی نکنه. 

قبلا خب من بیشتر ازش توقع حرف شنوی داشتم، لجبازی کردناش بیشتر بود. ولی هر چی بزرگتر شد، اختیار بیشتری بهش دادم، کمتر تو موضع لجبازی میفته. ولی بازم باید یه وقتایی دیر بیاد بی هیچ توضیحی مثلا تا راضی بشه دلش که سر تا پا چشم نبوده. 

اما این سری یه هفته است که مدرسه نرفته. اعلام کرد هفته پیش که دیگه تا امتحانای ترم نمیخواد بره مدرسه و منم حرفی نزدم. امروز که از مدرسه شون تلفن کردن و پرسیدن چرا عماد نمیاد، گفتم خبر دارم مدرسه نمیاد، ولی دلیلش رو نمیدونم. 

نیم ساعت پیش خیلی خونسرد و معمولی بهش گفتم از مدرسه بهم تلفن کردن و چی گفتیم. قشنگ منتظر بود بگم خب، بگو چرا نمیری، تا کلی بد و بیراه نثار آموزش و پرورش و معلماش و درساش بکنه و دست آخرم بگه حوصله ندارم و نمیخوام و بره. که نپرسیدم و هیچی نگفتم. این شد که بعد چند دقیقه اومد گفت فردا باهام میاید مدرسه غیبتم رو موجه کنید؟

  • شهاب الدین ..

خب، باز من یه عالمه غیبت غیر موجه دارم. 

یه هفته اش که به بیمارستان و بستری گذشت. با اینکه تمام تلاشم رو کردم به حرفای صدمن یه غازه فرد مورد نظر اهمیت ندم و ناراحت نشم، ولی نشد و حرفا و نیش و کنایه هاش به لا به لای تک تک سلولای مغزم نفوذ کردن و باعث یه حمله شدیدتر از قبلی ها شدن. این سری جوری حالم بد شد، که دیگه خبرش به همه و حتی خواجه حافظ شیرازی هم رسید. 

الحمدللّه الان خیلی بهترم. همزمان داروهای طب سنتی و داروهای شیمیایی، دارن تلاش میکنن مغزم رو از انجماد بیرون بیارن. منم تشویقشون میکنم. 

این سری دکتر یه تست هوش هم ازم گرفت که خدا رو شکر هنوز آسیبی به فعالیت مغزم نرسیده. از این قسمت بیماری خیلی میترسم. خیلی با خدا سرش چک و چونه میزنم که عقل و هوش و حواسم تا آخر سر جاش باشه. 

ولی بعد با خودم میگم، اگه قرار باشه بدنم باهام همکاری نکنه و کارای شخصی ام رو نتونم انجام بدم، چه بهتر که هیچی از دنیای اطرافم نفهمم... 

یه سری هم با آقا مالک، برادر نرگس خانوم که تهران ساکنن به مشکل برخوردیم. گفته بودم از پسراش: محمد امین و علی که با عماد و فاطمه هم سن هستن و اینکه محمد چقدر آقاست. یعنی بود. شاید هنوزم باشه، ولی به هر حال باعث یه دعوای اساسی شد. 

خب من دو ساله به عماد اجازه دادم بره اردوی جهادی، ولی آقا مالک اجازه ندادن به محمد و محمد امسال بدون اجازه و بی خبر، بعد از تعطیلات، پا شده رفته کمک به سیل زده های پلدختر. 

از حرص و جوش پیدا کردنش که بگذریم، حرف حساب آقا مالک این بود که تو پسر من رو هوایی کردی و اگه به عماد اجازه نداده بودی، محمد هم سر خود و بی اجازه پا نمیشد بره.

یعنی واقعا جاش بود با این حرفای آقا مالک، رسما کور یا فلج بشم. اینقدر که برام سخت بود. فقط خدا رو شکر خیلی زود، ظرف یکی دو روز، محمد تلفن کرد و خود آقا مالک رفت دنبالش و هر دو شون به سلامت برگشتن. 

بعد هم آقا مالک، خودش اومد ازم معذرت خواهی کرد بابت برخورد تندش و گفت بذارم به حساب نگرانی اش. 

واقعا هم متفاوت از بقیه برادراشه ایشون. 

به نرگس سپردم بعد از تموم شدن امتحانات بچه ها، یادم بندازه یه حال اساسی از محمد بگیرم، که دیگه سر خود پا نشه بره جایی. تهمت قتل بچه خودم بسه واسم. 

حالا میگم، ولی خودم هم میدونم ببینمش، همه چی از یادم میره. بس که این بچه معصومه نگاه و چشماش. درست مثه... 

...

تو اسباب کشی دو ماه پیش، دفترا و سر رسیدای قدیمی ام رو که یه بار نزدیک بود گم کنم، به عمد گم کردم. یعنی گم نکردما، بردم تو یه بیابون آتیششون زدم. آتیش بگیره اون دفتر و نوشته ای که آرزوی خوندنش به دل بچه ام مونده باشه...

  • شهاب الدین ..