سلام
شهاب هستم، همون بابای خونه به دوش. منتها این سری دیگه نمیخوام، یعنی نمیتونم کل اسباب اثاثیه ام رو بیارم اینجا.
این بار قصد کردم دوباره مثه همون اوائل، بی سانسور بنویسم. به همین خاطر تا حد ممکن قراره آدرس به دوست و آشنا ندم. اما شما اگه دوست داشته باشی میتونی به آدرس قبلی ام سر بزنی بیشتر باهام آشنا شی.
در مورد تیتر و عکس های نوشته هام هم این توضیح رو بدم که رویه ام اینه از صحبتا و فرمایشات آقا تیتر انتخاب کنم و محض یادآوری به خودم که چقدر حق دارن به گردنم، عکس شهدا رو میذارم.
مشکلم با صندوق بیان همچنان هست. منتها با راهنمایی خانم شباهنگ از پیکو فایل استفاده کردم.
درباره شهید، خیلی حرف داشتم که نمیشه بگم. هم طولانیه و هم... فقط میتنوم بگم صد لعنت بر اونایی که ترور میکنن و دو صد لعنت بر اونایی که بعدش به هزار دروغ دوباره و صدباره ترور میکنن. اون اول که از اساس منکر دانشمند هسته ای بودنش شدن و حالا هم کم مونده بگن عضو تیم مذاکره کننده هسته ای بوده و اصلا برجام پیشنهاد ایشون بوده! آقای سخنگو هم که خیلی راحت اومده میگه ما قبلش میدونستیم!!! خدایی اش در جواب همچین آدمی جز «زحمت کشیدین!»حرف دیگه ای میشه زد؟
فاطمه، خواهر جان، قهر نکرده. دو ماهه که شیرازه. به خاطر رقیه. بیمارستانن. رقیه خیلی مریضه. متأسفانه قسمت زیادی از کبدش از کار افتاده و باید پیوند کبد بشه. و بدتر اینکه تا الان هیچ کدوم مون برای پیوند مناسب نبودیم. هنوز قطعی نگفتن چرا، ولی احتمال زیاد یه اختلال ژنتیکی نادر باعث شده. خلاصه که لطفا خیلی دعا کنید.
جواب تلفن و پیامهامون رو نمیدادن که نگران نشیم. که صد البته خیلی بیشتر نگرانمون کردن.
حمید میخواست زینب رو با خودش بیاره تهران که مجید و فاطمه راحت تر بتونن به رقیه رسیدگی کنن، ولی قبول نکرد و نیومد. خدا رو شکر زینب این مشکل رو نداره و حالش خوبه. ای لعنت به این کرونا.
مادرم خیلی اصرار داره که بره شیراز کمک فاطمه. ولی فاطمه میگه نه. روبروی بیمارستان یه مهمانسرا هست انگار که اونجا اتاق گرفتن. فاطمه میگه به خاطر کرونا بیمارستان خیلی سختگیری میکنه و اگه بفهمن یه نفر از تهران اومده، احتمال داره دیگه حتی فاطمه رو هم نذارن بمونه پیش رقیه. میگه الان روزی یکی دوبار میرم خونه و برمیگردم. زینب هم که پیش مجیده و مشکلی نداره. کرونا نبود، مادرم یا نرگس میرفتن کمکش و نوبتی میکردن.
الان اینجا از این راه دور، تنها کاری که ازمون برمیاد دعاست.
زهرا هم تهرانه. محسن عضو یه گروه جهادیه و اومدن برای روستایی های اطراف تهران کسب و کار راه بندازن. از کشت قارچ تا تولید لنت ترمز!
بیشتر از همه دلم برای بچه ها، خدیجه و آمنه و معصومه، میسوزه. با وجودی که خیلی رقیه رو ندیدن، قبل از تولدشون فاطمه رفت بندر عباس، ولی خیلی نگرانشن. تو همه بازی ها و حرفا و قصه هاشون هست. مدام براش نقاشی میکشن و میفرستن که ببینه خوشحال شه.
یاد نگاه و چشمای زینب هم که میفتم، قلبم آتیش میگیره. اگه خدای نکرده، اتفاقی برای رقیه بیفته، زینب چی میکشه؟؟؟
لعنت به فاصله، به کرونا، به درد، به بیماری...
پی نوشت: خدا رو صدهزار مرتبه شکر، آزمایشات خواهر مجید و حمید برای پیوند کبد مثبت اعلام شد. فردا صبح با مادرم ان شاءاللّه میرن شیراز. با هواپیما. خیلی دعا کنید لطفا. برای همه بیمارا دعا کنید، رقیه ما رو هم یاد کنید. ممنون
روز پاییزی میلاد تو در یادم هست
روز خاکستری سرد سفر یادت نیست...
اول اینکه همچنان برای آپلود عکس مشکل دارم.
و اما بعد، گفتم خواهرم قهر کرده با ما؟ حتی مجید هم با خانواده اش قطع رابطه کرده. حمید میخواد این هفته بره بندر عباس ببینه چی شده. بلکه یه فرجی بشه.
نرگس خیلی با مادرم صحبت کرده، که حداقل کمتر ناراحت باشه. من که فکر نکنم بشه عوارض دل شکسته مادر و پدر رو با چیزی جبران کرد.
زهرا و محسن و معصومه ان شاءاللّه یکشنبه میخوان بیان تهران. محسن با یه بنده خدایی که کار آفرینه، میخوان برن یه سری مشاغل خانگی رو تو روستاهای سطح استان تهران و البرز راه اندازی کنن. کارگاه های آموزشی بذارن و ...
به خاطر کرونا، خیلی ها بی کار شدن. یه دو سه ماهی این اطراف کار دارن احتمالا.
عماد و فاطمه در ادامه برنامه های نجاری شون، یه قفس درست کردن و دارن رو مخم کار میکنن که اجازه بدم دو تا بوقلمون بگیرن! با توری یه تونل مارپیچ توی باغچه درست کردن که همه باغچه کثیف نشه.
گفتم قبلا که با نگهداری جک و جونور مشکل دارم؟ مطمئنم اجازه بدم، این تازه ب بسم الله هست. یقینا این نخ سر دراز داره.
همین الان یه درخت بید تبریزی گوشه حیاطمون هست که مجتمع مسکونی انواع و اقسام پرنده است. بسه دیگه، نه؟
اصطلاح جدید آمنه: خیاط دون!
یعنی جایی که وسایل خیاطی رو توش نگه میدارن؟ نه!
یعنی دونه ای که کاشته میشه و لباس ازش درمیاد؟ بازم نه! پرانتز باز، این ترجمه خدیجه از این اصطلاح بود.
خیاط دون یعنی کسی که نسبت به کار خیاطی داناست! آمنه برای تشکر از نرگس بهش میگه مامان خیاط دون!
هر چقدر که این دختر برای لباس ذوق میکنه و دوست داره لباسش پر زرق و برق باشه، به جاش خدیجه اصلا خوشش نمیاد از لباس تزئین شده. لباس مورد پسند خدیجه چیزیه در حد لباس احرام! البته زنونه.
دیگه اینکه فرصت کردین لابلای اخبار انتخابات و قشون کشی یانکی ها، حمله داعش به دانشگاه کابل رو ببینید و بشنوید؟... من که هنوز مبهوت همون یه جمله ام: جان پدر کجاستی؟...
خب، هنوز این مشکل صندوق بیان حل نشده و من نمیتونم عکس بذارم. کسی احیانا بلده؟ پیام میده که شما از صندوق بیان خارج شدین. و باید دوباره وارد بشید.
بگذریم، یه سؤال: شما سرنوششتتون رو کجا گذاشتید؟ گمش نکردین؟ این سؤالی بود که امشب آمنه، ازم پرسید! که بابا، سرنوشتم کو؟ کلی با خودم کلنجار رفتم که یه جوابی براش پیدا کنم. اصلا بفهمم این کلمه رو از کی شنیده، چی میخواد بگه... تا دیدم خودش رفت از گوشه اتاق مدادش رو آورد و نشونم داد و گفت: اینهاش پیداش کردم!
بله، مداد چیزی است که سرش مینویسد!
فاطمه قبلا اوستای این کار بود که فورا برای هر موقعیتی کلمه خاصی اختراع کنه، بعد خدیجه و حالا هم آمنه. فاطمه هم ارتقای مقام داده، مدام کنایه ها و ضرب المثلای مختلف رو به بهونه های مختلف تکرار میکنه.
به عنوان مثال امشب یهو برگشته به عماد میگه، داداش تو رو توی ده راه نمیدادن، رفتی سراغ کدخدا رو گرفتی؟ اینقدر هم جدی و بی مقدمه که عماد مونده بود چی جواب بده.
نمره چشمام هم امشب متوجه شدم به سلامتی هر کدوم یه چهار نمره بالا رفتن! مدتی بود دائم احساس میکردم عینکم کثیفه، تا امروز دیگه بالاخره رفتم دکتر. احساس میکنم تجدیدی گرفتم! اینقدر که جا خوردم از وضعیتم. گوشی ام رو هم دادم عماد برام فونتش رو بالا ببره. به زور میتونستم کار کنم باهاش.
تو این اوضاع بلبشو و نامیزون، همین مونده بود که فاطمه، خواهر جانم، باهامون قطع رابطه کنه، که کرد. چرا؟!!! نمیدونم واقعا. از وقتی رفتن بندر عباس کم کم، دو ماه یه بار میامد با بچههاش تهران. مادر و پدرم هم چند باری رفتن. تلفنی هم که صحبت میکردیم. ولی تو این جریان جابجایی، به خاطر گرفتاری مون نشد که بیان و کمتر فرصت کردیم با هم صحبت کنیم.
البته که این دلیل برای قطع رابطه مسخره است. نمیفهمم واقعا چرا؟ فرض هم که از چیزی ناراحته، کاری کردم که نباید، خب بگه. اصلا من بد، چرا با بقیه قهر کرده؟ چرا با اون خواهرم و چرا با نرگس و چرا با پدر و مادرم هم صحبت نمیکنه؟!!
اونم خیلی ناگهانی، یعنی نهایتا دو هفته است که متوجه شدیم، تا قبلش تصور میکردیم کار داشته مثلا، دستش بند بوده، خونه نبوده یا... ولی الان تازه فهمیدیم جواب هیچ کس رو نمیده. نه خودش و نه شوهرش. چقدر براش پیام فرستادم، کتبی، شفاهی. ولی انگار نه انگار. میترسم از اتفاقاتی که...
و مادرم چه حال بدی داره، خدا میدونه. قلبش شکسته و بعید میدونم راه نجاتی بمونه برای فاطمه از این قلب شکسته...خدا عاقبت همه مون بخیر کنه، فقط همین.
بعد مدتها که از نظر خودم سالها و بلکه قرنها پیش بوده انگار، دوباره برگشتم!
همین اول بگم که نمیدونم چرا نمیشه عکس بذارم، پیغام میده شما از صندوق بیان خارج شدین و از این صحبتا که خیلی هم حوصله ندارم روش وقت بذارم.
توضیح بدم چرا نبودم و کجا بودم و چی شد و ...؟ خب، قضیه آتش سوزی اتاق بچه ها بود؟ همون مورد و یکی دو تا اشکال فنی دیگه ساختمون، با اینکه کاملا نوساز بود و کلی موقع خرید گواهینامه هاش رو به رخمون کشیده بودن، و اینکه چند تا از واحدها سگ داشتن و پیش میومد تو آسانسور باشن، که این مورد برای مادرم و نرگس به طور مطلق غیر قابل تحمل بود، باعث شد دوباره تصمیم به جابجایی بگیریم.
که این شد اول ماجرا، یعنی درست بعد ماه رمضون که زهرا و محسن هم برگشته بودن مشهد، تو پرانتز بگم سفرشون به خارج از کشور کلا منتفی شد بابت کرونا خدا رو شکر، تصمیم گرفتیم هم ما و هم پدر و مادرم جابجا بشیم. اول که کلا مشتری نبود. تا یکی دو هفته، بعد ناگهان کلی مشتری اومد و ما هم از همه جا بیخبر، قولنامه کردیم تا بلکه بتونیم بریم پای معامله موردایی که روشون کار کرده بودیم. ولی ناگهان یه شبه چنان قیتما به طور باورنکردنی بالا رفت که دیگه حتی خونه خودمون رو هم نمیتونستیم به همون قیمت روز قبل که فروختیم بخریم! خیلی از بنگاهی ها پیشنهاد میدادن فسخ کنیم و ضرر و زیان بدیم. میگفتن قطعا با این روند صعودی قیمتا در نهایت به نفعمونه، ولی قبول نکردیم.
و همینطور به گشتن ادامه دادیم. منتها هر چه بیشتر گشتیم، کمتر به نتیجه رسیدیم. دیگه نهایتا تصمیم گرفتیم بریم برای اجاره، تا بلکه فرجی بشه.
یعنی دو روز مونده به موعد محضر و تخلیه، و دقیقا تو اوج حس درموندگی که نه، فقط ناله و نفرین به باعث و بانی اش، یه خونه پیدا کردیم. یه خونه باغ تو یکی از محله هایی که تا چند سال پیش فقط باغ بود و الان کلا برج شده. یه خونه باغ وسط چند برج. که به دلایلی اجازه ساخت بهش نمیدن. فقط مجوز تعمیر دادن بهمون، اونم اول اومدن دقیق بازرسی کردن که خدای نکرده تو این تعمیرات حتی یک متر هم به بنا اضافه نشه.
ولی برای ما خوبه، با اینکه پدر و مادرم هم هستن، ولی خدا رو شکر فضا بزرگه.
خونه کلا تو سطح شیبداره. دو طبقه است، که طبقه پایین از بیرون زیر زمین محسوب میشه و از داخل همکف.
البته خونه که میگم در حد چند تا دیوار و سقف بود اولش، یه دونه در و پنجره سالم نداشت. سالها خالی افتاده بود و دیگه حساب کنید چی ازش باقی مونده بود.
فقط اینقدر بگم که از کف حیاط یا همون باغش، دو تا وانت آشغال بردیم بیرون تا بتونیم تو حیاط راه بریم. تا زانو تو برگ خشک فرو میرفتیم موقع راه رفتن!
منم که آخرین ترمم بود و باید پروژه رو تموم میکردم و اصلا فرصت نداشتم. پدرم هم به هیچ عنوان توان کار سنگین ندارن، این شد که یه واحد اجاره کردیم برای دو ماه و عماد رو فرستادیم برای بازسازی.
جدی جدی کل کار رو سپردم به خودش. فقط بعضی شبا میومد گزارش میداد که داره چه میکنه. با توجه به تجربه ای که داشتیم برای اینجا هم میخواستیم پنل خورشیدی کار کنیم که دیدیم به خاطر عوض شدن دولت، تمام طرح های دولت قبل باطل شده و دیگه نشد پنل بذاریم. ولی آبگرمکن خورشیدی رو گذاشتیم. یعنی عماد اینقدر با لوله کش جر و بحث کرد، که بالاخره راضی اش کرد اونجور که عماد نقشه میده کار کنه.
نجاری که برای نصب کمد و کابینت و... اومده بود، آخر سر خیلی جدی ازم خواست بذارم عماد بره پیشش کار کنه. به قول خودش نجاری تو خون عماده.
طبقه همکف از قبل جایی بوده برای گلخونه. که اونجا رو به طراحی مادرم، تبدیلش کردیم به یه واحد مسکونی.
خدا رو شکر بعد چند ماه استرس و بدو بدو و آلاخونی، خیلی خونه خوبی شد. از هر لحاظ. عماد واقعا زحمت کشید. و جالب اینه که با وجودی که اطرافمون دو سه تا برجه، ولی موقعیت خونه جوریه که یه قسمت بزرگی از حیاط و باغ اصلا مشرف نیست و بچه ها میتونن راحت باشن.
تنها مشکل اینه که بابا اینا، پایین هستن و آمنه خانم از ۲۴ ساعت، ۲۸ ساعتش رو مشغول پریدنه. البته مادرم میگن صدای آنچنانی پایین نمیاد، ولی خب...
دیگه اینکه نرگس خانوم امسال واقعا معلم شده! اینجوری که هر دوست آشنایی که سراغ داشته که بچه مدرسه ای یا حوزه ای داشتن، جمع کرده، گروه تشکیل داده، برای رفع اشکال درسی. که قشنگ روزی چند ساعت مشغوله. چقدر هم که همه تعریف و تمجید میکنن ازش. و یحتمل دستشون بهم برسه بابت اینکه چرا تا حالا نذاشتم بره سر کار باید جواب پس بدم. کدومشون باور میکنن همین رو هم کلی التماس خانوم کردیم تا راضی شده؟
از فاطمه خانم بگم که داره کار با دلر و اره برقی نجاری و سمباده و ... رو یاد میگیره. عماد برای تعمیر خونه، یه سری از این وسایل رو خرید و حالا کلی روزا با تیر و تخته هایی که باقی مونده تمرین میکنن.
با اینکه هیچ وقت سمت جعبه ابزار نمیرفت و به شدت از خاکی شدن دستش متنفر بود، ولی عجیبه که با چوب و خاک اره و اینجور چیزا مشکل نداره. خدا رو شکر تا الان حادثه مهمی هم اتفاق نیفتاده. منظورم از مهم چیزی در حد زخم شدن و خون افتادن انگشته!
خدیجه هم کامل میتونه قرآن رو بخونه، همینطور متن فارسی با اعراب. جدول ضرب رو خودش تو بازی کشف کرد، از بس که مثل خودم عاشق شمردنه، مدام داره تکه های اسباب بازی هاش رو میشمره. اول به ترتیب میشمرد، بعد دو تا دو تا یاد گرفت، بعد سه سه تا، و الان کاملا مفهوم ضرب براش جا افتاده.
عماد هم بعد بنایی و اسباب کشی و استراحت پس از بنایی و اسباب کشی، بالاخره تصمیم گرفت بشینه برای کنکور درس بخونه. مدرسه شون که قربونشون برم، تازه بعد یک ماه، شروع کردن به چند تا کلاس نصفه نیمه گذاشتن. تنها معلمشون که خیلی جدی و منضبطه و کفر عماد رو درآورده، معلم ورزششونه! ک که مجبور شون میکنه براش فیلم بفرستن از ورزشایی که باید انجام بدن.
حالا عماد خودش به خودی خود، یکی باید یادش بندازه که بشینه ها، ولی چون اینجا حرف زور و اجباره، لجبازی میکنه! آخرش هم فکر کنم باید برای دیپلم تک ماده کنه!
دلم برای زهرا چقدر تنگه؟!! گفتن داره؟! از اون بیشتر برای حرم... هر حرمی، هر جایی.
....
نوشتنش هم برام سخته، میدونم و مطمئنم که بی لیاقت بودم، ولی ...
هوا دیگه هوای نفس کشیدن نیست، دلم چاه میخواد واسه زار زدن....
به بد طلسمی گرفتار شدیم، بد...
حس میکنید دیگه چاره ای برای کسی نمونده؟ حس میکنید هیچ چیزی سر جای خودش نیست و راهی به بهبود نداره؟ چرا ناله مون در نمیاد از اینهمه بیچارگی؟ چرا شکایت نمیکنیم؟ چرا ضجه نمیزنیم از بی پناهی و بی کسی؟ چه دل سنگی پیدا کردیم!
...
نمیدونم چی بگم... فقط میدونم دیگه نمیشه با این وضعیت ادامه داد....