اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

کجاست آنکه دوباره مرا تکان بدهد؟وچشم های خودم را به من نشان بدهد؟

اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

کجاست آنکه دوباره مرا تکان بدهد؟وچشم های خودم را به من نشان بدهد؟

مشخصات بلاگ
اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

حیران شدم، حیران شدم
مجنون و سرگردان شدم
از هر دری گوید بیا
کین جا منم، کین جا منم
چون سوی آن در میروم
بینم که گردد بسته در
از هر رهی گوید بیا
دنبال من، دنبال من
چون میروم دنبال او
نی زو خبر، نی زو اثر

دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

فقط میخوام بدونم کی میخواد جواب این نوزاد ۴۰ روزه رو بده وقتی سوال میکنه بابام چرا شهید شد؟!!

....

خدا رو شکر که این ماجرا هم تموم شد و رو سیاهی اش به ذغال موند. البته که همه این بازیا تموم شدنی ان.

ولی دلم خونه از تنهایی و مظلومیت آقا. از اینکه چرا ما مدعی های گوش فلک کر کن، درست سر بزنگاه پشت آقا رو خالی میکنیم. 

این چه توقعیه که داریم که تا از چیزی خوشمون نیومد و فکر کردیم به صلاح نیست، توقع داریم آقا با حکم حکومتی لغوش کنن یا حمایت نکنن. تو این ماجرا، ما باید زودتر از آقا اعلام میکردیم، که حتی اگه معترضیم به این قانون و شیوه ابلاغ و اجراش، ولی چون قانونیه، ازش حمایت میکنیم. 

حالا این کار رو نکردیم، اونایی که بلندگو دستشونه نکردن، دیگه پشت آقا رو خالی نکنیم. هیچ حواسمون هست اگه آقا از آبرو و حیثیتشون مایه نمیذاشتن، چی میشد؟ چه آشوب و بلوایی به پا میشد؟! 

آقا در واقع نه از این رفتار دیکتاتورانه، که از مصوبه قانونی حمایت کردن. مصوبه ای که اتفاقا خیلی ها موافقش هستن و میگن در نهایت به نفع اقتصاد کشور هست. البته  اگه درست اجرا بشه و دست درازی بهش نشه و دزدای سرگردنه از قبیل خاندان فریدون و جهانگیری و نعمت زاده و... چپاولش نکنن.

ولی از اونجایی که اینجا هم مثه باقی دنیا زامبی آدمخوار داره، مردم مطمئنن از قبل این گرون شدن بنزین، همه چی دوباره و چندباره گرون میشه. از شیر مرغ گرفته تا جون آدمیزاد. هر چند که تو این مورد خاص هم من شخصا معتقدم روزی ما به این گرون شدن یا نشدن بستگی نداره و نگرانی مون بی احترامی به خداست‌.

یه چیزی هم باید به طلبکاران همیشه در صحنه بگم. اونایی که هیچ وقت حاضر نیستن هزینه اشتباهشون رو متقبل بشن و اعتراف کنن اشتباه کردن. و هر جا اشتباهشون، براشون هزینه داشته باشه، از بقیه طلبکار میشن. خب برادر من، خواهر من، وقتی میری به یه سری عوضی رأی میدی، و اون عوضی ها، دیکتاتورانه، برات تصمیم میگیرن، تصمیمی که نمیدونی غلطه یا درسته، خوبه یا بده، فقط مدل تصمیم گرفتن و ابلاغش دیکتاتورانه بوده، و عصبانی شدی و بهت برخورده، دفعه بعد بهشون رأی نده. به هیچ عوضی رأی نده.

بهونه هم در نیار که پس چرا شورای نگهبان تأیید کرده. عقل داری یا نه؟ 

حالا اشتباه کردی، پشیمونی، اعتراض داری، حرف داری، چرا میای تو خیابون داد میزنی؟ نکنه به نظر سنجی ملوکانه از پشت شیشه ماشین حضرتشون ایمان داری؟!! و فکر میکنی صدات رو میشنون و فورا ترتیب اثر میدن؟!!

نه جانم، این شعارها و داد و بیدادها، جز اینکه گلوی خودت رو زخم میکنه و کلی خسارت رو دست مردم میذاره، هیچ فایده ای نداره. برو از راه قانونی پیگیر شو. 

الان خوب شد؟ فقط سه روز بود، اما اینهمه خسارت به بار اومد. بله، مردم عادی شاید نهایتا داد زدن، ولی همین دور هم جمع شدنشون، فرصت داد دست داعشی ها. 

باور کنیم دشمن واسه شکست دادن ما برنامه ریخته، هزینه کرده، آدم آموزش داده، پول خرج کرده، باور کنیم دشمن داریم، باور کنیم...

  • شهاب الدین ..

امشب باز اهل و عیال همگی رفتن سینما، فیلم رد خون. من موندم و سه تا فسقلی مون: خدیجه، معصومه و آمنه. یعنی رسما پوستم کنده شد! اینقدر که هر کدوم یه سازی زد برای خودش. آمنه با اینکه خسته بود، ولی قصد خوابیدن نداشت. هی فرار کرد و به هزار و یک بهونه گریه زاری کرد. خدیجه هم گلاب به روتون کلا از دستشویی رفتن فراری، اینقدر بهونه درآورد تا بالاخره بله... فقط حسنش اینه که بعدش خیلی بچه خوب و حرف گوش کنی میشه. سر به زیر، مظلوم! اصلا از نو ساخته میشه. معصومه هم این وسط که سرم گرم تمیز کردن بودم، مثلا خواست کمکم کنه، بدو بدو مایع لباسشویی رو از تو آشپزخونه آورد و تا اومدم ببینم چی دستشه، خالی اش کرد رو فرش! آخه جای مایع لباسشویی تو کابینته؟! نه واقعا؟! هیچی دیگه بالاخره به هر نحوی بود، ماجرا جمع شد و غذاشون رو دادم و الان تقریبا خوابن. ولی من در نهایت کوفتگی ام. 

این « تقریبا» هم از لهجه خدیجه افتاده تو دهنم. همه چی رو یه تقریبا اولش میذاره. «ما تقریبا تو خونه ایم» «داداشم تقریبا مسجده» «من تقریبا گشنه امه» و...

عماد از پارسال دنبال این بود که هر طور شده عضو هلال احمر بشه. اولین شرطش داشتن کارت ملی بود که همون تابستون پارسال اقدام کرد و گرفت. ولی امسال بعد کلی پرس و جو، دید یا باید گواهینامه داشته باشه یا دوره کمکهای اولیه رو گذرونده باشه. اولی که منتفی بود، ولی جایی رو هم پیدا نمیکرد برای دومی. تا بالاخره یه کلاس پیدا کرده نزدیک سه راه افسریه. ساعت ۳ تا ۶ شنبه ها. مدرسه شون ۲:۴۵ تعطیل میشه. با ماشین شخصی هم بخواد بره، با این ترافیک، زودتر از ۳:۴۵ نمیرسه. مسیرش اتوبوس و مترو هم نداره البته. 

و تازه شنبه ها ساعت ۷:۴۵ کلاس زبان هم داره. قابلیت توصیه و نصیحت پذیری اش هم در حال حاضر زیر صفره. از خدا طلب صبر و آرامش برای خودم دارم.

فاطمه جان هنوز با این سیستم درس خوندن خیلی جور نشده. هنوز مثل دبستان برخورد میکنه. به همین خاطر نمراتش حدود ۱۷, ۱۸ میشه. عیب نداره از نظر من، مشکل اونجاست که از نظر خودش نمره زیر بیست فاجعه ملیه و باید بابت عزای عمومی اعلام کرد. خب اینه که الان دو سه روز درمیون خونه مون عزاداریه و کسی حق خندیدن نداره.

البته خدا رو شکر داره کم کم از شلختگی هاش دست برمیداره. همین که بعد یک ماه نیم هنوز کتاب هاش سالمن و تیکه تیکه نشدن، پیشرفت خیلی خوبیه.

زهرا تا وقتی مشهد بودن، تا سطح یک حوزه رو تموم کرد. البته بیشتر از سطح یک درش خونده، ولی دیگه جفت پاش رو کرده تو یه کفش که نمیخوام ادامه بدم. کلی باهاش صحبت کردم، کنکور و دانشگاه هم میگه نه، خیاطی و کارهای دستی رو هم بهونه در میاره و خلاصه میخواست کلا تعطیل کنه.

ولی زیر بار نرفتم. نه فقط من، که مادرم و نرگس هم گفتن نمیشه این مدلی. حتی محبوب هم از مشهد مدام پیگیری میکرد که راضی اش کنم درسش رو ادامه بده.

محسن بابت پرژوه ای که دستش بود احتیاج به یه نرم افزار ساده داشت، همین شد بهونه مون. قرار شد، به صورت جدی برنامه نویسی یاد بگیره و کار کنه. و به عنوان شروع هم برنامه آموزش ریاضیات کلاس اول ابتدایی رو به صورت درس به درس بنویسه. 

به غیر از اون، روزا مربی مهد بچه ها هم هست. که البته باید اعتراف کنم امشب فهمیدم کار خیلی سختیه. هرچند واقعا توان و حوصله اش تو این مورد نسبت به من خیلی خیلی بیشتره و خودش هم خیلی استقبال کرد از این کار. 

تو این دو ماهه، حروف و اعداد رو به خدیجه یاد داده. کلی سوره و شعر به هر سه تاشون یاد داده. ورزششون میده. دوچرخه بدون کمکی یاد خدیجه داده و...

نرگس چند وقت پیش با مادرم رفتن پارچه خریدن، فکر کنم هفتاد هشتاد متر! اغراق میکنم، ولی برای همه مون کت و کاپشن دوخت! یکی از یکی بهتر. 

اول از همه برای عماد دوخت. از نظر من خوب بود، ولی مادرم داشت میگفت کاش این جاش رو فلان طور میدوختی و... که عماد در دفاع از مادرش گفت: این امضای کار مامانمه! 

برای معصومه و خدیجه هم لباس آتش نشانی و پلیسی دوخته، که دختر شجاعم بپوشه! یعنی واقعا دیدنی بود صحنه مواجه خذیجه با لباس پلیسی اش! اولش از دور نگاه میکرد. بعد که دید معصومه پوشید و چیزی اش نشد، کم کم اومد جلو و بهش دشت زد ببینه گاز نمیگیره، نمیسوزونه، خطر نداره... خلاصه بعد که مطمئن شد خطرناک نیست و پوشید، اومد گفت: بابا! من یه «قویتی» پیدا کردم که حتی میتونم لباس پلیس هم بپوشم!

از اون روز، بچه ام همه لباس هاش رو به عنوان لباس پلیس میپوشه. حالا یا پلیس واقعی، یا پلیس مخفی.

دیگه اینکه، چقدر سردار قاسمی بی تکلف و ساده است! چند روز پیش تلفن کرد و شب اومد خونه مون. تو مراسم نجم اومده بود، توقع بیشتری نداشتم ازش. ولی اومد دیدنمون و کلی کیف کردیم از حرفا و مرامش. خدا حفظش کنه.

پی نوشت: با تشکر از خوانندگان تیزبین، بله درست می فرمایید، قاعدتا کلاس زبان عماد نباید ساعت ۷:۴۵ شب شروع بشه. درستش ۶:۴۵ هست.

  • شهاب الدین ..