اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

کجاست آنکه دوباره مرا تکان بدهد؟وچشم های خودم را به من نشان بدهد؟

اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

کجاست آنکه دوباره مرا تکان بدهد؟وچشم های خودم را به من نشان بدهد؟

مشخصات بلاگ
اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

حیران شدم، حیران شدم
مجنون و سرگردان شدم
از هر دری گوید بیا
کین جا منم، کین جا منم
چون سوی آن در میروم
بینم که گردد بسته در
از هر رهی گوید بیا
دنبال من، دنبال من
چون میروم دنبال او
نی زو خبر، نی زو اثر

دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

خب، هنوز این مشکل صندوق بیان حل نشده و من نمیتونم عکس بذارم. کسی احیانا بلده؟ پیام میده که شما از صندوق بیان خارج شدین. و باید دوباره وارد بشید. 

بگذریم، یه سؤال: شما سرنوششتتون رو کجا گذاشتید؟ گمش نکردین؟ این سؤالی بود که امشب آمنه، ازم پرسید! که بابا، سرنوشتم کو؟ کلی با خودم کلنجار رفتم که یه جوابی براش پیدا کنم. اصلا بفهمم این کلمه رو از کی شنیده، چی میخواد بگه... تا دیدم خودش رفت از گوشه اتاق مدادش رو آورد و نشونم داد و گفت: اینهاش پیداش کردم!

بله، مداد چیزی است که سرش مینویسد! 

فاطمه قبلا اوستای این کار بود که فورا برای هر موقعیتی کلمه خاصی اختراع کنه، بعد خدیجه و حالا هم آمنه. فاطمه هم ارتقای مقام داده، مدام کنایه ها و ضرب المثلای مختلف رو به بهونه های مختلف تکرار میکنه. 

به عنوان مثال امشب یهو برگشته به عماد میگه، داداش تو رو توی ده راه نمیدادن، رفتی سراغ کدخدا رو گرفتی؟ اینقدر هم جدی و بی مقدمه که عماد مونده بود چی جواب بده.

نمره چشمام هم امشب متوجه شدم به سلامتی هر کدوم یه چهار نمره بالا رفتن! مدتی بود دائم احساس میکردم عینکم کثیفه، تا امروز دیگه بالاخره رفتم دکتر. احساس میکنم تجدیدی گرفتم! اینقدر که جا خوردم از وضعیتم. گوشی ام رو هم دادم عماد برام فونتش رو بالا ببره. به زور میتونستم کار کنم باهاش.

تو این اوضاع بلبشو و نامیزون، همین مونده بود که فاطمه، خواهر جانم، باهامون قطع رابطه کنه، که کرد. چرا؟!!! نمیدونم واقعا. از وقتی رفتن بندر عباس کم کم، دو ماه یه بار میامد با بچه‌هاش تهران. مادر و پدرم هم چند باری رفتن. تلفنی هم که صحبت میکردیم. ولی تو این جریان جابجایی، به خاطر گرفتاری مون نشد که بیان و کمتر فرصت کردیم با هم صحبت کنیم. 

البته که این دلیل برای قطع رابطه مسخره است. نمی‌فهمم واقعا چرا؟ فرض هم که از چیزی ناراحته، کاری کردم که نباید، خب بگه. اصلا من بد، چرا با بقیه قهر کرده؟ چرا با اون خواهرم و چرا با نرگس و چرا با پدر و مادرم هم صحبت نمیکنه؟!!

اونم خیلی ناگهانی، یعنی نهایتا دو هفته است که متوجه شدیم، تا قبلش تصور میکردیم کار داشته مثلا، دستش بند بوده، خونه نبوده یا... ولی الان تازه فهمیدیم جواب هیچ کس رو نمیده. نه خودش و نه شوهرش. چقدر براش پیام فرستادم، کتبی، شفاهی. ولی انگار نه انگار. میترسم از اتفاقاتی که...

و مادرم چه حال بدی داره، خدا میدونه. قلبش شکسته و بعید میدونم راه نجاتی بمونه برای فاطمه از این قلب شکسته...خدا عاقبت همه مون بخیر کنه، فقط همین.

  • شهاب الدین ..

بعد مدتها که از نظر خودم سالها و بلکه قرنها پیش بوده انگار، دوباره برگشتم!

همین اول بگم که نمیدونم چرا نمیشه عکس بذارم، پیغام میده شما از صندوق بیان خارج شدین و از این صحبتا که خیلی هم حوصله ندارم روش وقت بذارم.

توضیح بدم چرا نبودم و کجا بودم و چی شد و ...؟ خب، قضیه آتش سوزی اتاق بچه ها بود؟ همون مورد و یکی دو تا اشکال فنی دیگه ساختمون، با اینکه کاملا نوساز بود و کلی موقع خرید گواهینامه هاش رو به رخمون کشیده بودن، و اینکه چند تا از واحدها سگ داشتن و پیش میومد تو آسانسور باشن، که این مورد برای مادرم و نرگس به طور مطلق غیر قابل تحمل بود، باعث شد دوباره تصمیم به جابجایی بگیریم.

که این شد اول ماجرا، یعنی درست بعد ماه رمضون که زهرا و محسن هم برگشته بودن مشهد، تو پرانتز بگم سفرشون به خارج از کشور کلا منتفی شد بابت کرونا خدا رو شکر، تصمیم گرفتیم هم ما و هم پدر و مادرم جابجا بشیم. اول که کلا مشتری نبود. تا یکی دو هفته، بعد ناگهان کلی مشتری اومد و ما هم از همه جا بیخبر، قولنامه کردیم تا بلکه بتونیم بریم پای معامله موردایی که روشون کار کرده بودیم. ولی ناگهان یه شبه چنان قیتما به طور باورنکردنی بالا رفت که دیگه حتی خونه خودمون رو هم نمیتونستیم به همون قیمت روز قبل که فروختیم بخریم! خیلی از بنگاهی ها پیشنهاد میدادن فسخ کنیم و ضرر و زیان بدیم. میگفتن قطعا با این روند صعودی قیمتا در نهایت به نفعمونه، ولی قبول نکردیم.

و همینطور به گشتن ادامه دادیم. منتها هر چه بیشتر گشتیم، کمتر به نتیجه رسیدیم. دیگه نهایتا تصمیم گرفتیم بریم برای اجاره، تا بلکه فرجی بشه.

یعنی دو روز مونده به موعد محضر و تخلیه، و دقیقا تو اوج حس درموندگی که نه، فقط ناله و نفرین به باعث و بانی اش، یه خونه پیدا کردیم. یه خونه باغ تو یکی از محله هایی که تا چند سال پیش فقط باغ بود و الان کلا برج شده. یه خونه باغ وسط چند برج. که به دلایلی اجازه ساخت بهش نمیدن. فقط مجوز تعمیر دادن بهمون، اونم اول اومدن دقیق بازرسی کردن که خدای نکرده تو این تعمیرات حتی یک متر هم به بنا اضافه نشه.

ولی برای ما خوبه، با اینکه پدر و مادرم هم هستن، ولی خدا رو شکر فضا بزرگه.

خونه کلا تو سطح شیبداره. دو طبقه است، که طبقه پایین از بیرون زیر زمین محسوب میشه و از داخل همکف. 

البته خونه که میگم در حد چند تا دیوار و سقف بود اولش، یه دونه در و پنجره سالم نداشت. سالها خالی افتاده بود و دیگه حساب کنید چی ازش باقی مونده بود.

فقط اینقدر بگم که از کف حیاط یا همون باغش، دو تا وانت آشغال بردیم بیرون تا بتونیم تو حیاط راه بریم. تا زانو تو برگ خشک فرو میرفتیم موقع راه رفتن!

منم که آخرین ترمم بود و باید پروژه رو تموم میکردم و اصلا فرصت نداشتم. پدرم هم به هیچ عنوان توان کار سنگین ندارن، این شد که یه واحد اجاره کردیم برای دو ماه و عماد رو فرستادیم برای بازسازی. 

جدی جدی کل کار رو سپردم به خودش. فقط بعضی شبا میومد گزارش میداد که داره چه میکنه. با توجه به تجربه ای که داشتیم برای اینجا هم میخواستیم پنل خورشیدی کار کنیم که دیدیم به خاطر عوض شدن دولت، تمام طرح های دولت قبل باطل شده و دیگه نشد پنل بذاریم. ولی آبگرمکن خورشیدی رو گذاشتیم. یعنی عماد اینقدر با لوله کش جر و بحث کرد، که بالاخره راضی اش کرد اونجور که عماد نقشه میده کار کنه.

نجاری که برای نصب کمد و کابینت و... اومده بود، آخر سر خیلی جدی ازم خواست بذارم عماد بره پیشش کار کنه. به قول خودش نجاری تو خون عماده.

طبقه همکف از قبل جایی بوده برای گلخونه. که اونجا رو به طراحی مادرم، تبدیلش کردیم به یه واحد مسکونی.

خدا رو شکر بعد چند ماه استرس و بدو بدو و آلاخونی، خیلی خونه خوبی شد. از هر لحاظ. عماد واقعا زحمت کشید. و جالب اینه که با وجودی که اطرافمون دو سه تا برجه، ولی موقعیت خونه جوریه که یه قسمت بزرگی از حیاط و باغ اصلا مشرف نیست و بچه ها میتونن راحت باشن. 

تنها مشکل اینه که بابا اینا، پایین هستن و آمنه خانم از ۲۴ ساعت، ۲۸ ساعتش رو مشغول پریدنه. البته مادرم میگن صدای آنچنانی پایین نمیاد، ولی خب...

دیگه اینکه نرگس خانوم امسال واقعا معلم شده! اینجوری که هر دوست آشنایی که سراغ داشته که بچه مدرسه ای یا حوزه ای داشتن، جمع کرده، گروه تشکیل داده، برای رفع اشکال درسی. که قشنگ روزی چند ساعت مشغوله. چقدر هم که همه تعریف و تمجید میکنن ازش. و یحتمل دستشون بهم برسه بابت اینکه چرا تا حالا نذاشتم بره سر کار باید جواب پس بدم. کدومشون باور میکنن همین رو هم کلی التماس خانوم کردیم تا راضی شده؟ 

از فاطمه خانم بگم که داره کار با دلر و اره برقی نجاری و سمباده و ... رو یاد میگیره. عماد برای تعمیر خونه، یه سری از این وسایل رو خرید و حالا کلی روزا با تیر و تخته هایی که باقی مونده تمرین میکنن.

با اینکه هیچ وقت سمت جعبه ابزار نمیرفت و به شدت از خاکی شدن دستش متنفر بود، ولی عجیبه که با چوب و خاک اره و اینجور چیزا مشکل نداره. خدا رو شکر تا الان حادثه مهمی هم اتفاق نیفتاده. منظورم از مهم چیزی در حد زخم شدن و خون افتادن انگشته!

خدیجه هم کامل میتونه قرآن رو بخونه، همینطور متن فارسی با اعراب. جدول ضرب رو خودش تو بازی کشف کرد، از بس که مثل خودم عاشق شمردنه، مدام داره تکه های اسباب بازی هاش رو میشمره. اول به ترتیب میشمرد، بعد دو تا دو تا یاد گرفت، بعد سه سه تا، و الان کاملا مفهوم ضرب براش جا افتاده.

عماد هم بعد بنایی و اسباب کشی و استراحت پس از بنایی و اسباب کشی، بالاخره تصمیم گرفت بشینه برای کنکور درس بخونه. مدرسه شون که قربونشون برم، تازه بعد یک ماه، شروع کردن به چند تا کلاس نصفه نیمه گذاشتن. تنها معلمشون که خیلی جدی و منضبطه و کفر عماد رو درآورده، معلم ورزششونه! ک که مجبور شون میکنه براش فیلم بفرستن از ورزشایی که باید انجام بدن.

حالا عماد خودش به خودی خود، یکی باید یادش بندازه که بشینه ها، ولی چون اینجا حرف زور و اجباره، لجبازی میکنه! آخرش هم فکر کنم باید برای دیپلم تک ماده کنه!

دلم برای زهرا چقدر تنگه؟!! گفتن داره؟! از اون بیشتر برای حرم... هر حرمی، هر جایی. 

....

نوشتنش هم برام سخته، میدونم و مطمئنم که بی لیاقت بودم، ولی ...

هوا دیگه هوای نفس کشیدن نیست، دلم چاه میخواد واسه زار زدن....

به بد طلسمی گرفتار شدیم، بد...

حس میکنید دیگه چاره ای برای کسی نمونده؟ حس میکنید هیچ چیزی سر جای خودش نیست و راهی به بهبود نداره؟ چرا ناله مون در نمیاد از اینهمه بیچارگی؟ چرا شکایت نمیکنیم؟ چرا ضجه نمیزنیم از بی پناهی و بی کسی؟ چه دل سنگی پیدا کردیم! 

...

نمیدونم چی بگم... فقط میدونم دیگه نمیشه با این وضعیت ادامه داد....

  • شهاب الدین ..