اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

کجاست آنکه دوباره مرا تکان بدهد؟وچشم های خودم را به من نشان بدهد؟

اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

کجاست آنکه دوباره مرا تکان بدهد؟وچشم های خودم را به من نشان بدهد؟

مشخصات بلاگ
اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

حیران شدم، حیران شدم
مجنون و سرگردان شدم
از هر دری گوید بیا
کین جا منم، کین جا منم
چون سوی آن در میروم
بینم که گردد بسته در
از هر رهی گوید بیا
دنبال من، دنبال من
چون میروم دنبال او
نی زو خبر، نی زو اثر

دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

خب هرچی بهونه بود، از قبیل سیل و طوفان شیفت نوروزی هم تموم شد و داریم راه میفتیم بریم اصفهان..... ولی من دلم جای دیگه است. چند سال بود که این موقع ها تو راه کربلا بودیم. حیف شد، چه زود سهمیه مون تموم شد...

پی نوشت اول:

خیلی بابت نوشتن این چند خط معذرت میخوام، ولی اگه نگم حتمی خفه میشم. من نمیدونم خدا بعضیا رو از اول گاو به شکل آدمیزاد خلق کرده، اینا خودشون برای رسیدن به این درجه از نفهمی و بی شعوری، زحمت کشیدن. البته که صد رحمت به گاو. 

فکر کن، نوه چهار ساله اش رو به زور نشونده رو پاهاش، به جای ناز کردن و بوس و قربون صدقه رفتن، یادش انداخته که داداشش نیست. بعد که اشک دختر طفلک رو دیده، برگشته میگه بابات رو ببین، اون داداشت رو کشته! 

لعنت خدا به هر چی آدم نامرده!

پی نوشت دوم:

پیام دادن که بابت قضیه دیشب چقدر و چطوری دعوا کردی؟

حقیقت اینه که من تو این دست مسائل شاید هر ده، 15 سال یه بار دعوا کنم. بعدش هم اینقدر پشیمون میشم که نزدیک بوده برم عذرخواهی کنم. در این مورد هم فقط نگاه کردم و تمام. 

پی نوشت سوم:

تو این ماجرای سیل شیراز و گلستان، جدای از دست به خیر مردم و کمک های مردم که حقیقتا زیبا و به جا و لازم بود، یه عکس دیدم که خیلی جالب بود. 

عکس از بنر اسکان رایگان برای مسافران نوروزی، تو سمنان. جایی که نه خبری از سیل بود و نه هیچ مشگل خاصی. 

حقیفتش به نظر من این فرهنگیه که باید همه در خودمون ایجادش کنیم و بهش عادت کنیم. مهربونی بدون جشم داشت. نه فقط تحت جوگیری و بعضا از روی ریا و ناچاری.

مگه نه اینکه در زمان ظهور حضرت، طبق روایات، میگن اگه کسی به چیزی احتیاج داشته باشه، از جیب برادر ایمانی اش برمیداره بدون اجازه، و اون هم ناراحت نمیشه و اطمینان داره وقتی داشته باشه برمیگردونه. 

من این عکس رو نماد این سبک زندگی بعد از ظهور، که قرار نیست ناگهانی به وجود بیاد، میدونم و از دیدنش خیلی ذوق کردم. 

پی نوشت چهارم:

امروز عماد هم رسید. سر راه به تهران، نزدیک اصفهان پیاده شد و بقیه اش رو رفتیم دنبالش. 

به شدت خسته و خاکی و کثیف. ولی یه دنیا شور و هیجان و ذوق. خدا قبول کنه ازش. 

  • شهاب الدین ..

هی میخوام بیام بنویسم که شما رو به خدا، هر کی از دستش برمیاد، هر کمکی که میتونه برای سیل زده ها بفرسته، یا بره برای کمک، ولی روم نمیشه. 

نشد که برم، نمیتونستم حقیقتش. عماد هم که نیست، فقط یه مقدار کمک نقدی کردم. به همین خاطر خجالت میکشم به کسی بگم بره کمک.

یه چیز دیگه هم باید بگم. اگه نگم، سر دلم میمونه. یادتونه رهبر قبل انتخابات چی گفتن؟ چقدر اصرار کردن از روی تحقیق و شناخت رای بدین؟ چرا که نتیجه انتخابتون دقیقابه خودتون برمیگرده؟!

خب وضعیت الانمون هم دقیقا نتیجه همون انتخابه. نه کم و نه زیاد. مردم ندیده بودن بی خیالی جناب حسن کچل رو؟ نمیدونستن رنگ ریشش براش از هر چیزی مهمتره؟ پس الان گله مند چی هستن؟ چه توقعی داشتن که نشده؟ 

نمیدونم، جدا نمیدونم چرا درس عبرت نمیشه برای مردم؟ چرا باز گول تبلیغات و حرافی ها و مزخرفات یه مشت بازیگر و فوتبالیست رو میخورن؟

بگذریم...

یه کم درباره طب اسلامی که دارم انجام میدم صحبت کنم. قبلا هم نوشتم زیاد ازش. خب البته این روش دنگ و فنگ زیاد داره. مثل پزشکی نیست که نهایتا یه مشت قرص و کپسول در روز بندازی بالا و تمام، نه. داروهاش اکثرا احتیاج به آماده سازی داره، حجامت و بادکش و زالو و فصد و ماساژ هم هست که وقت زیاد میگیره. 

ولی با همه این توصیفات به نظر من ارزشش رو داره. چون همه بدن رو با هم در نظر میگیره. زانو رو جدا از قلب نمیدونه.

و مهمتر اینکه ادعای اعجاز نداره. بلکه حقیقتا علت و سبب اصلی رو خدا میدونه و شفا و درمان رو از خدا میخواد. همین اعتقاد اطبای طب اسلامی، حتی اگه درمان قطعی نداشته باشه، اثر میذاره رو بیماره. کمترین اثرش اینکه دیگه بیماری، هرچقدر هم بد و وحشتناک، باعث فلج شدن زندگی نمیشه. ناامیدی و افسردگی نداره.

"زندگی ات رو بکن، چی کار داری کی قراره بمیری؟"

این بهترین جمله ای که هرکسی بهش اعتقاد پیدا کنه، بر هر درد و مرضی پیروزه. 

البته ناگفته نماند که زحمت اصلی تهیه داروهای من، پای نرگس خانومه. کلی اش رو صبح زود قبل رفتنم آماده میکنه، سری دومش رو هم شب وقتی میرسم خونه.کلا به خاطر من منوی غذاهامون هم تغییر اساسی کرده. 

تو این مدت، بازدید اقوامی که تهران بودن رو رفتیم. ولی به بهونه فرصت نداشتن و دوری راه، اصفهان نرفتیم هنوز. که خب تعطیلات نوروز تمام بهونه ها رو ازمون گرفته و باید بریم بازدیدشون.

مهمترین مشکل اینه که نمیشه بریم اصفهان و برای اقامت هتل بگیریم، وقتی خونه مادر نرگس هست. ناراحت میشن و حق هم دارن. منتها ما، یعنی من، نمیخوام برم خونه ایشون به خاطر ...

یعنی از 12 ماه سال، 13 ماهش رو ایشون منزل اون یکی همسر تشریف دارن، عدل این تعطیلات قصد کردن تمام مدت در خدمت مادر نرگس باشن! 

من که میدونم باز یه برنامه ای برام داره...

نرگس هم به زبون نیاورده، ولی کاملا از صحبتاش با مادرش میشه فهمید که دوست داره وقتی میریم اصفهان با پدرش رو در رو نشه. 

من جدا درک نمیکنم احساسات این مرد رو. برام قابل هضم نیست. باورم نمیشه کوچکترین علاقه و محبتی نسبت به نرگس داشته باشه. حتی اصغر آقا هم نسبت به زهرا، بیشتر محبت داره. کاش فقط بی محبتی بود، دقیقا دارم میبینم دشمنی و اذیت کردنش رو. 

اگه فقط من رو اذیت میکرد، حرفی نداشتم. تمامش رو به جون میخردیم. ولی هر بار که میبینیمش، بیشتر از من نرگس رو اذیت میکنه. نرگس هم که به خاطر احترام پدری، هیچی نمیگه. 

خلاصه که به بد طلسمی گرفتار شدیم. 

یه چند وقتی هست یه بالن سمت ما تو آسمونه. گویا مال هواشناسیه. اینطور که میگن. امشب پایین کشیدنش رو دیدم. یاد یکی از نقاشی های نجم افتادم. وقتی سه، چهار سالش بود، یه هواپیما کشیده بود با یه خط زیرش. برام مهم نبود اون خط چیه. تا اینکه برلی اولین بار سوار هواپیما شد. رفته بودیم مشهد. تا برگشتیم بدو رفت سراغ نقاشی اش. خط رو پاک کرد، به جاش چیزی شبیه پله کشید. بعد بهم گفت: بابا! دیدی آدما از طناب بالا نرفتن؟ دیدی پله داشت هواپیما؟!

تازه اون موقع فهمیدم منظورش از اون خط، طناب بوده. فکر میکرده مردم برای سوار شدن از طناب بالا میرن!

هیچی دیگه، همین. طناب بالن که هیچ، کندوی خشک شده هم من رو یاد تو میندازه. تو چقدر من رو یادته؟!

  • شهاب الدین ..

خدای من! 

تو نزدیک ترین گوش شنوایی.

تو سریع ترین پاسخ اجابتی.

تو کریم ترین سایه سار گذشت و مرحمتی.

تو دست و دلبازترین سفره گستر عطا و کرامتی.

تو شنواترین سؤال شونده ای. 

ای رحمان دنیا و آخرت! 

ای رحیم این هر دو! 

هیچ کس مثل تو پاسخگو نیست و هیچ کس جز تو خواستنی نیست. 

بر محمد

بنده و رسول و پیامبرت

و بر خاندان پاک و مطهرش

درود فرست

و نعمت هایت را بر ما تمام کن 

و عطاهایت را گوارایمان گردان 

و ما را شاکر نعمت ها و یادآور بخشش های خود گردان. 

آمین، یا رب العالمین!

سلام بعد از مدت ها... کجا بودم؟ مشغول اسباب کشی. این بار ما فقط آرزو کردیم از این خونه بریم. و خیلی زود دعامون مستجاب شد. 

خلاصه مفیدش این که یه گروه سازنده به ما و پدرم پیشنهاد مشارکت ساخت و ساز دادن و ما قبول نکردیم و اصرار کردن و ما راضی به فروش شدیم. و چقدر قیمت خونه عجیبا غریبا تصاعدی بالا رفته و چقدر اوضاع مسکن درهم و برهمه و به لطف خدا تونستیم دو واحد آپارتمان بگیریم و همچنان با پدر و مادرم همسایه باشیم. 

تا همین چند ساعت پیش هم هنوز مشغول بودیم. خدایی اش بدون نجم خیلی دست تنها بودیم. 

نمیدونم چرا فقط موقع سختی و کار یادش میفتم. از بس بچه ام همیشه همیشه پایه کمک کردن بود. از بس هیچ وقت هیچی ازم نخواست.. 

گریه میکنم هنوز، مخصوصا وقتی یه چاله آب میبینم. تنها شیطنت بچگی اش همین جفت پا پریدن تو چاله های آب بود. فرقی نمیکرد عمق چاله چقدر باشه و چقدر آب توش باشه. اندازه یه استکان هم اگه آب بود، جوری میپرید توش که سر تا پامون گلی میشد! 

گریه میکنم هنوز، ولی یه حس خوبی دارم. حس اطمینان از عاقبت به خیری اش. ناراحتش نیستم. غصه ام فقط و فقط دلتنگیه. هیچ چیزی جاش رو برام پر نمیکنه. 

تو این مدت اصطلاح "از دست دادن" برام تبدیل به یه معما شده. خیلی باهاش کلنجار رفتم. هر چی بهش فکر میکنم، بیشتر مطمئن میشم از اساس ما چیزی تو دستامون نداریم که بخوایم از دستشون بدیم. هر چی که هست، بیرون از دستای ماست. فکر میکنیم مال ماست. 

ولی با این حال تمام اون چیزایی رو که فکر میکنیم مال ماست، میتونیم بدیم بره، جز بچه. یه حس مالکیتی عجیبی نسبت به بچه داریم. حداقل من اینجوری ام. بچه هام رو حتی از خودم بیشتر مال خود میدونم. و دقیقا همین اشتباه منه. 

با وجود این همه کاری که داشتیم تو این مدت، بهشت زهرا رفتنمون ترک نشد ولی. تقریبا هفته ای دو بار. و این بهترین فرصت بود که سر مزار تک تک شهدای مدافع حرم برم. دوست داشتنی های نازنین. نمیتونم نگم که بهشون حسادت میکنم. 

دیگه اینکه عماد هم از پنجشنبه رفته اردوی جهادی. از طرف بسبج مسجد رفت. رفتن سمت سیستان برای ساخت سرویس بهداشتی برای یه روستا. تو قسمت تخصص فرم ثبت نامش نوشته: متخصص حمل فرغون و پرتاب آجر نیمه!! 

راستی، فاطمه تو مسابقات رباتیک امسال تو یکی از بخش ها با دوستاش مدال طلا گرفتن. 

خدیجه هم که روز به روز شیرین زبون تر میشه. جدیدا داره سعی میکنه ادبی صحبت کنه. میگه: بی زحمت برید بیران! یا مثلا میگه مامان داشت ظرفا را میشاست! 

در واقع هر جا صدای "او" باشه، به "آ" تبدیلش میکنه. 

آمنه هم که دیگه نگم. یه جوری همه خانواده رو ریاست میکنه که نگو و نپرس. هنوز خیلی حرف نمیزنه، چند تا کلمه بلده که براش کافیه: نه، میخوام، بده و نوچ غلیظ همراه با پشت چشم نازک کردن و ناز و ادای حسابی! 

شکر خدا تو این خونه دیگه از دست پله راحت شدیم، ولی اپن آشپزخونه هنوز هست و اینکه ایشون به هر ترفندی خودش رو میرسونه بالای اپن که بپره پایین! 

از نرگس میخوام بنویسم، ولی واقعش میبینم هرچی بنویسم حق مطلب ادا نمیشه. فقط اینقدر بگم، حال خوبم، سرحال بودنم، هر چی که هست، معجزه دستای نرگسه. معجزه لبخند و نگاهشه. 

01:24:52

درست 4 دقیقه تا سال تحویل مونده. تو این 4 دقیقه تنها چیزی که از خدا میخوام اینه که اون دنیا هم نرگس رو به من ببخشه. دستم به دامنت نرگس! تو هم من رو از خدا بخواه....

چشم در راه کسی هستم

کوله بارش بردوش

آفتابش در دست

خنده بر لب

گل به دامن

پیروز

کوله بارش سرشار از عشق

امید

آفتابش نوروز

با سلامش شادی

در کلامش لبخند

از نفس هایش گل میبارد

با قدم هایش گل میکارد

قصه ساده است

معما مشمار

چشم در راه بهارم، آری

چشم در راه بهار...

پی نوشت: نمیدونم چرا قالب خراب شده، مجبور شدم از قالب قبلی استفاده کنم. 

  • شهاب الدین ..