اینهایی که پشت سرسند۲۰۳۰میایستند،اینهاهمان تقیزادههای امروزهستند.البته امروزبه توفیق الهی،جوانهای مومن ومردم انقلابی مانخواهندگذاشت این تقیزادههاحرفشان به کرسی بنشیند
هی میخوام بیام بنویسم که شما رو به خدا، هر کی از دستش برمیاد، هر کمکی که میتونه برای سیل زده ها بفرسته، یا بره برای کمک، ولی روم نمیشه.
نشد که برم، نمیتونستم حقیقتش. عماد هم که نیست، فقط یه مقدار کمک نقدی کردم. به همین خاطر خجالت میکشم به کسی بگم بره کمک.
یه چیز دیگه هم باید بگم. اگه نگم، سر دلم میمونه. یادتونه رهبر قبل انتخابات چی گفتن؟ چقدر اصرار کردن از روی تحقیق و شناخت رای بدین؟ چرا که نتیجه انتخابتون دقیقابه خودتون برمیگرده؟!
خب وضعیت الانمون هم دقیقا نتیجه همون انتخابه. نه کم و نه زیاد. مردم ندیده بودن بی خیالی جناب حسن کچل رو؟ نمیدونستن رنگ ریشش براش از هر چیزی مهمتره؟ پس الان گله مند چی هستن؟ چه توقعی داشتن که نشده؟
نمیدونم، جدا نمیدونم چرا درس عبرت نمیشه برای مردم؟ چرا باز گول تبلیغات و حرافی ها و مزخرفات یه مشت بازیگر و فوتبالیست رو میخورن؟
بگذریم...
یه کم درباره طب اسلامی که دارم انجام میدم صحبت کنم. قبلا هم نوشتم زیاد ازش. خب البته این روش دنگ و فنگ زیاد داره. مثل پزشکی نیست که نهایتا یه مشت قرص و کپسول در روز بندازی بالا و تمام، نه. داروهاش اکثرا احتیاج به آماده سازی داره، حجامت و بادکش و زالو و فصد و ماساژ هم هست که وقت زیاد میگیره.
ولی با همه این توصیفات به نظر من ارزشش رو داره. چون همه بدن رو با هم در نظر میگیره. زانو رو جدا از قلب نمیدونه.
و مهمتر اینکه ادعای اعجاز نداره. بلکه حقیقتا علت و سبب اصلی رو خدا میدونه و شفا و درمان رو از خدا میخواد. همین اعتقاد اطبای طب اسلامی، حتی اگه درمان قطعی نداشته باشه، اثر میذاره رو بیماره. کمترین اثرش اینکه دیگه بیماری، هرچقدر هم بد و وحشتناک، باعث فلج شدن زندگی نمیشه. ناامیدی و افسردگی نداره.
"زندگی ات رو بکن، چی کار داری کی قراره بمیری؟"
این بهترین جمله ای که هرکسی بهش اعتقاد پیدا کنه، بر هر درد و مرضی پیروزه.
البته ناگفته نماند که زحمت اصلی تهیه داروهای من، پای نرگس خانومه. کلی اش رو صبح زود قبل رفتنم آماده میکنه، سری دومش رو هم شب وقتی میرسم خونه.کلا به خاطر من منوی غذاهامون هم تغییر اساسی کرده.
تو این مدت، بازدید اقوامی که تهران بودن رو رفتیم. ولی به بهونه فرصت نداشتن و دوری راه، اصفهان نرفتیم هنوز. که خب تعطیلات نوروز تمام بهونه ها رو ازمون گرفته و باید بریم بازدیدشون.
مهمترین مشکل اینه که نمیشه بریم اصفهان و برای اقامت هتل بگیریم، وقتی خونه مادر نرگس هست. ناراحت میشن و حق هم دارن. منتها ما، یعنی من، نمیخوام برم خونه ایشون به خاطر ...
یعنی از 12 ماه سال، 13 ماهش رو ایشون منزل اون یکی همسر تشریف دارن، عدل این تعطیلات قصد کردن تمام مدت در خدمت مادر نرگس باشن!
من که میدونم باز یه برنامه ای برام داره...
نرگس هم به زبون نیاورده، ولی کاملا از صحبتاش با مادرش میشه فهمید که دوست داره وقتی میریم اصفهان با پدرش رو در رو نشه.
من جدا درک نمیکنم احساسات این مرد رو. برام قابل هضم نیست. باورم نمیشه کوچکترین علاقه و محبتی نسبت به نرگس داشته باشه. حتی اصغر آقا هم نسبت به زهرا، بیشتر محبت داره. کاش فقط بی محبتی بود، دقیقا دارم میبینم دشمنی و اذیت کردنش رو.
اگه فقط من رو اذیت میکرد، حرفی نداشتم. تمامش رو به جون میخردیم. ولی هر بار که میبینیمش، بیشتر از من نرگس رو اذیت میکنه. نرگس هم که به خاطر احترام پدری، هیچی نمیگه.
خلاصه که به بد طلسمی گرفتار شدیم.
یه چند وقتی هست یه بالن سمت ما تو آسمونه. گویا مال هواشناسیه. اینطور که میگن. امشب پایین کشیدنش رو دیدم. یاد یکی از نقاشی های نجم افتادم. وقتی سه، چهار سالش بود، یه هواپیما کشیده بود با یه خط زیرش. برام مهم نبود اون خط چیه. تا اینکه برلی اولین بار سوار هواپیما شد. رفته بودیم مشهد. تا برگشتیم بدو رفت سراغ نقاشی اش. خط رو پاک کرد، به جاش چیزی شبیه پله کشید. بعد بهم گفت: بابا! دیدی آدما از طناب بالا نرفتن؟ دیدی پله داشت هواپیما؟!
تازه اون موقع فهمیدم منظورش از اون خط، طناب بوده. فکر میکرده مردم برای سوار شدن از طناب بالا میرن!
هیچی دیگه، همین. طناب بالن که هیچ، کندوی خشک شده هم من رو یاد تو میندازه. تو چقدر من رو یادته؟!
اومدم ی چی بنویسم وقتی خط اخرو خوندم ولی خودم دلم اتیش شده
فقط میخوام خدا بهتون صبر بده...