اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

کجاست آنکه دوباره مرا تکان بدهد؟وچشم های خودم را به من نشان بدهد؟

اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

کجاست آنکه دوباره مرا تکان بدهد؟وچشم های خودم را به من نشان بدهد؟

مشخصات بلاگ
اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

حیران شدم، حیران شدم
مجنون و سرگردان شدم
از هر دری گوید بیا
کین جا منم، کین جا منم
چون سوی آن در میروم
بینم که گردد بسته در
از هر رهی گوید بیا
دنبال من، دنبال من
چون میروم دنبال او
نی زو خبر، نی زو اثر

دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۳۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نرگس» ثبت شده است

اول اینکه همچنان برای آپلود عکس مشکل دارم.

و اما بعد، گفتم خواهرم قهر کرده با ما؟ حتی مجید هم با خانواده اش قطع رابطه کرده. حمید میخواد این هفته بره بندر عباس ببینه چی شده. بلکه یه فرجی بشه.

نرگس خیلی با مادرم صحبت کرده، که حداقل کمتر ناراحت باشه. من که فکر نکنم بشه عوارض دل شکسته مادر و پدر رو با چیزی جبران کرد. 

زهرا و محسن و معصومه ان شاءاللّه یکشنبه میخوان بیان تهران. محسن با یه بنده خدایی که کار آفرینه، میخوان برن یه سری مشاغل خانگی رو تو روستاهای سطح استان تهران و البرز راه اندازی کنن. کارگاه های آموزشی بذارن و ...

به خاطر کرونا، خیلی ها بی کار شدن. یه دو سه ماهی این اطراف کار دارن احتمالا.

عماد و فاطمه در ادامه برنامه های نجاری شون، یه قفس درست کردن و دارن رو مخم کار میکنن که اجازه بدم دو تا بوقلمون بگیرن! با توری یه تونل مارپیچ توی باغچه درست کردن که همه باغچه کثیف نشه. 

گفتم قبلا که با نگهداری جک و جونور مشکل دارم؟ مطمئنم اجازه بدم، این تازه ب بسم الله هست. یقینا این نخ سر دراز داره. 

همین الان یه درخت بید تبریزی گوشه حیاطمون هست که مجتمع مسکونی انواع و اقسام پرنده است. بسه دیگه، نه؟

اصطلاح جدید آمنه: خیاط دون!

یعنی جایی که وسایل خیاطی رو توش نگه میدارن؟ نه!

یعنی دونه ای که کاشته میشه و لباس ازش درمیاد؟ بازم نه! پرانتز باز، این ترجمه خدیجه از این اصطلاح بود.

خیاط دون یعنی کسی که نسبت به کار خیاطی داناست! آمنه برای تشکر از نرگس بهش میگه مامان خیاط دون! 

هر چقدر که این دختر برای لباس ذوق میکنه و دوست داره لباسش پر زرق و برق باشه، به جاش خدیجه اصلا خوشش نمیاد از لباس تزئین شده. لباس مورد پسند خدیجه چیزیه در حد لباس احرام! البته زنونه.

دیگه اینکه فرصت کردین لابلای اخبار انتخابات و قشون کشی یانکی ها، حمله داعش به دانشگاه کابل رو ببینید و بشنوید؟... من که هنوز مبهوت همون یه جمله ام: جان پدر کجاستی؟...

  • شهاب الدین ..

بعد مدتها که از نظر خودم سالها و بلکه قرنها پیش بوده انگار، دوباره برگشتم!

همین اول بگم که نمیدونم چرا نمیشه عکس بذارم، پیغام میده شما از صندوق بیان خارج شدین و از این صحبتا که خیلی هم حوصله ندارم روش وقت بذارم.

توضیح بدم چرا نبودم و کجا بودم و چی شد و ...؟ خب، قضیه آتش سوزی اتاق بچه ها بود؟ همون مورد و یکی دو تا اشکال فنی دیگه ساختمون، با اینکه کاملا نوساز بود و کلی موقع خرید گواهینامه هاش رو به رخمون کشیده بودن، و اینکه چند تا از واحدها سگ داشتن و پیش میومد تو آسانسور باشن، که این مورد برای مادرم و نرگس به طور مطلق غیر قابل تحمل بود، باعث شد دوباره تصمیم به جابجایی بگیریم.

که این شد اول ماجرا، یعنی درست بعد ماه رمضون که زهرا و محسن هم برگشته بودن مشهد، تو پرانتز بگم سفرشون به خارج از کشور کلا منتفی شد بابت کرونا خدا رو شکر، تصمیم گرفتیم هم ما و هم پدر و مادرم جابجا بشیم. اول که کلا مشتری نبود. تا یکی دو هفته، بعد ناگهان کلی مشتری اومد و ما هم از همه جا بیخبر، قولنامه کردیم تا بلکه بتونیم بریم پای معامله موردایی که روشون کار کرده بودیم. ولی ناگهان یه شبه چنان قیتما به طور باورنکردنی بالا رفت که دیگه حتی خونه خودمون رو هم نمیتونستیم به همون قیمت روز قبل که فروختیم بخریم! خیلی از بنگاهی ها پیشنهاد میدادن فسخ کنیم و ضرر و زیان بدیم. میگفتن قطعا با این روند صعودی قیمتا در نهایت به نفعمونه، ولی قبول نکردیم.

و همینطور به گشتن ادامه دادیم. منتها هر چه بیشتر گشتیم، کمتر به نتیجه رسیدیم. دیگه نهایتا تصمیم گرفتیم بریم برای اجاره، تا بلکه فرجی بشه.

یعنی دو روز مونده به موعد محضر و تخلیه، و دقیقا تو اوج حس درموندگی که نه، فقط ناله و نفرین به باعث و بانی اش، یه خونه پیدا کردیم. یه خونه باغ تو یکی از محله هایی که تا چند سال پیش فقط باغ بود و الان کلا برج شده. یه خونه باغ وسط چند برج. که به دلایلی اجازه ساخت بهش نمیدن. فقط مجوز تعمیر دادن بهمون، اونم اول اومدن دقیق بازرسی کردن که خدای نکرده تو این تعمیرات حتی یک متر هم به بنا اضافه نشه.

ولی برای ما خوبه، با اینکه پدر و مادرم هم هستن، ولی خدا رو شکر فضا بزرگه.

خونه کلا تو سطح شیبداره. دو طبقه است، که طبقه پایین از بیرون زیر زمین محسوب میشه و از داخل همکف. 

البته خونه که میگم در حد چند تا دیوار و سقف بود اولش، یه دونه در و پنجره سالم نداشت. سالها خالی افتاده بود و دیگه حساب کنید چی ازش باقی مونده بود.

فقط اینقدر بگم که از کف حیاط یا همون باغش، دو تا وانت آشغال بردیم بیرون تا بتونیم تو حیاط راه بریم. تا زانو تو برگ خشک فرو میرفتیم موقع راه رفتن!

منم که آخرین ترمم بود و باید پروژه رو تموم میکردم و اصلا فرصت نداشتم. پدرم هم به هیچ عنوان توان کار سنگین ندارن، این شد که یه واحد اجاره کردیم برای دو ماه و عماد رو فرستادیم برای بازسازی. 

جدی جدی کل کار رو سپردم به خودش. فقط بعضی شبا میومد گزارش میداد که داره چه میکنه. با توجه به تجربه ای که داشتیم برای اینجا هم میخواستیم پنل خورشیدی کار کنیم که دیدیم به خاطر عوض شدن دولت، تمام طرح های دولت قبل باطل شده و دیگه نشد پنل بذاریم. ولی آبگرمکن خورشیدی رو گذاشتیم. یعنی عماد اینقدر با لوله کش جر و بحث کرد، که بالاخره راضی اش کرد اونجور که عماد نقشه میده کار کنه.

نجاری که برای نصب کمد و کابینت و... اومده بود، آخر سر خیلی جدی ازم خواست بذارم عماد بره پیشش کار کنه. به قول خودش نجاری تو خون عماده.

طبقه همکف از قبل جایی بوده برای گلخونه. که اونجا رو به طراحی مادرم، تبدیلش کردیم به یه واحد مسکونی.

خدا رو شکر بعد چند ماه استرس و بدو بدو و آلاخونی، خیلی خونه خوبی شد. از هر لحاظ. عماد واقعا زحمت کشید. و جالب اینه که با وجودی که اطرافمون دو سه تا برجه، ولی موقعیت خونه جوریه که یه قسمت بزرگی از حیاط و باغ اصلا مشرف نیست و بچه ها میتونن راحت باشن. 

تنها مشکل اینه که بابا اینا، پایین هستن و آمنه خانم از ۲۴ ساعت، ۲۸ ساعتش رو مشغول پریدنه. البته مادرم میگن صدای آنچنانی پایین نمیاد، ولی خب...

دیگه اینکه نرگس خانوم امسال واقعا معلم شده! اینجوری که هر دوست آشنایی که سراغ داشته که بچه مدرسه ای یا حوزه ای داشتن، جمع کرده، گروه تشکیل داده، برای رفع اشکال درسی. که قشنگ روزی چند ساعت مشغوله. چقدر هم که همه تعریف و تمجید میکنن ازش. و یحتمل دستشون بهم برسه بابت اینکه چرا تا حالا نذاشتم بره سر کار باید جواب پس بدم. کدومشون باور میکنن همین رو هم کلی التماس خانوم کردیم تا راضی شده؟ 

از فاطمه خانم بگم که داره کار با دلر و اره برقی نجاری و سمباده و ... رو یاد میگیره. عماد برای تعمیر خونه، یه سری از این وسایل رو خرید و حالا کلی روزا با تیر و تخته هایی که باقی مونده تمرین میکنن.

با اینکه هیچ وقت سمت جعبه ابزار نمیرفت و به شدت از خاکی شدن دستش متنفر بود، ولی عجیبه که با چوب و خاک اره و اینجور چیزا مشکل نداره. خدا رو شکر تا الان حادثه مهمی هم اتفاق نیفتاده. منظورم از مهم چیزی در حد زخم شدن و خون افتادن انگشته!

خدیجه هم کامل میتونه قرآن رو بخونه، همینطور متن فارسی با اعراب. جدول ضرب رو خودش تو بازی کشف کرد، از بس که مثل خودم عاشق شمردنه، مدام داره تکه های اسباب بازی هاش رو میشمره. اول به ترتیب میشمرد، بعد دو تا دو تا یاد گرفت، بعد سه سه تا، و الان کاملا مفهوم ضرب براش جا افتاده.

عماد هم بعد بنایی و اسباب کشی و استراحت پس از بنایی و اسباب کشی، بالاخره تصمیم گرفت بشینه برای کنکور درس بخونه. مدرسه شون که قربونشون برم، تازه بعد یک ماه، شروع کردن به چند تا کلاس نصفه نیمه گذاشتن. تنها معلمشون که خیلی جدی و منضبطه و کفر عماد رو درآورده، معلم ورزششونه! ک که مجبور شون میکنه براش فیلم بفرستن از ورزشایی که باید انجام بدن.

حالا عماد خودش به خودی خود، یکی باید یادش بندازه که بشینه ها، ولی چون اینجا حرف زور و اجباره، لجبازی میکنه! آخرش هم فکر کنم باید برای دیپلم تک ماده کنه!

دلم برای زهرا چقدر تنگه؟!! گفتن داره؟! از اون بیشتر برای حرم... هر حرمی، هر جایی. 

....

نوشتنش هم برام سخته، میدونم و مطمئنم که بی لیاقت بودم، ولی ...

هوا دیگه هوای نفس کشیدن نیست، دلم چاه میخواد واسه زار زدن....

به بد طلسمی گرفتار شدیم، بد...

حس میکنید دیگه چاره ای برای کسی نمونده؟ حس میکنید هیچ چیزی سر جای خودش نیست و راهی به بهبود نداره؟ چرا ناله مون در نمیاد از اینهمه بیچارگی؟ چرا شکایت نمیکنیم؟ چرا ضجه نمیزنیم از بی پناهی و بی کسی؟ چه دل سنگی پیدا کردیم! 

...

نمیدونم چی بگم... فقط میدونم دیگه نمیشه با این وضعیت ادامه داد....

  • شهاب الدین ..

 

نمیدونم چه طلسمی شده اینجا که دیگه نمیشه زودتر از سه هفته یه بار نمیشه بهش سر زد؟!! با اینکه کلی موضوع و اتفاق هست که دوست دارم بنویسمشون، ولی تا میام سر وقت موبایل، دیگه کلا باتری او تموم میشه و خاموش میشم!

درباره بابا توضیح بدم که ایشون بعد از چند روز که همینطور تب داشتن و تنگی نفس، بالاخره بیمارستان بستری شدن. 

و چه روزای سختی بود. خدا همه مریضا رو شفا بده، مخصوصا این بیمارا رو. حال بدشون یه طرف، اینکه تو بیمارستان کسی رو راه نمیدن و همراه قبول نمیکنن خیلی سخت تره.

تو بیمارستان با این که دو سه روز اول حالشون رو به بهتر شدن بود، یهو بهمون گفتن که بردنشون آی سی یو و همون ارتباط تلفنی رو هم دیگه نداشتیم باهاشون و بعد هم ناگهان کما.

واقعا قابل توصیف نیست اون سه چهار شبی که پدرم بیهوش بودن و هیچ دسترسی بهشون نداشتیم.

صدای تلفن برام  بدترین صدای عمرم شده بود. اینقدر استرس کشیدم اون چند روز که بعدش تمام زنگهای هشدار و تلفن و... رو روی گوشی ام تغییر دادم. 

صبح ها، قبل اینکه برم سر کار، میرفتم بیمارستان و از همون قسمت نگهبانی با پرستاری آی سی یو صحبت میکردم. با اینکه میدونستم همون جواب همیشگی رو بهم میدن: دعا کنید، ما داریم همه تلاشمون رو میکنیم و...

دست آخرم التماسشون میکردم اگه اتفاقی افتاد، فقط با خودم تماس بگیرن.

خلاصه که خیلی روزا و شبای سختی بود. 

اما خدا رو شکر تموم شدن. چند شبی هست که مرخص شدن و خدا رو شکر خیلی بهترن‌. البته که هنوز قرنطینه هستن. و با اینکه چند متر بیشتر باهاشون فاصله نداریم، ولی هنوز بچه ها رو ندیدن. من و مادرم هم باید با کلی تجهیزات بریم تو اتاقشون.

همون روزی که ایشون بستری شدن، همه مون رفتیم تست دادیم و خدا رو شکر همگی منفی بود. و همچنان هم همه سلامت.

البته که غیر از خودم که باید برم سر کار و خرید و محسن که میره بسیج برای آبمیوه گیری و ضدعفونی کردن و بسته بندی خوراکی ها و... بقیه همینطور تو خونه هستن و بیرون نرفتن.

عماد هم خیلی اصرار داشت بذارم بره، ولی دیدم جدی نمیگیره دست شستن و ماسک زدن رو، گفتم همون تو خونه بمونه کمک نرگس خودش یه جهاد عظیم محسوب میشه.

مخصوصا آمنه که حقیقتا یه عماد با ورژن پیشرفته است.

شما باورتون میشه همین فسقل خانم دو سال و نیمه هفته پیش، دو شب قبل از نمیه شعبان خونه رو آتیش زد؟ منم باورم نمیشه!

شب، تو هال، هر کسی مشغول کاری بودیم که برای چند ثانیه احساس کردیم یه فنر از جلو چشممون دور شده و دیگه بالا پایین نمپره. یعنی از وقتی چشم باز میکنه تا وقتی باتری اش تموم شه، به صورت یه نفس بالا پایین میپره، به قول فاطمه دیگه جزو لوازم صحنه است این بالا پایین پریدناش.

تا اومدیم دنبالش بگردیم که کجاست و چه میکنه، یهو خودش اومد تو هال و با یه نگاه کمی تا قسمتی هیجانزده و با همون زبون من درآوردی اش، شروع کردن تعریف کردن. همینطور داشتیم سر ترجمه حرفاش با هم بحث میکردیم که بوی دود و سوختگی از اتاقشون اومد و بعد هم آتیش زد بیرون!

سریع همه رو فرستادم خونه مادرم و با محسن رفتیم کپسولای آتش نشانی طبقات رو آوردیم و عماد هم شلنگ آب از آشپزخونه کشید و خلاصه تا آتش نشانش برسه، اصل آتیش خاموش شد، ولی دود وحشتناک بود که خب با دستگاه مکش دود رو تخلیه کردن و همه وسایل باقیمونده اتاق رو که چند تا بالشت و یه پتوی تیکه پاره و دو سه تا در کمد بود، انداختن تو بالکن و تمام!

یعنی به قول خدیجه که برای مادربزرگش تعریف کرده بود: مامانی! ما دیگه یه لباس نداریم! حالا تو این وضعیت کرونایی من برم حموم دیگه لباس از کجا بیارم بپوشم!

حالا فسقل خانوم چجوری تونسته بود این حرکت رو بزنه؟ ما کلا از زمان عماد هر نوع وسیله آتش زننده ای رو ممنوع کردیم تو خونه. یعنی کبریت حکمش در حد مواد مخدر هست تو خونه ما. همیشه فندک، اونم از نوع اتمی. حتی اگه برق بره، بخوایم شمع روشن کنیم، اینجوریه که با فندک اتمی اجاق گاز رو روشن میکنیم، بعد با شعله گاز شمع رو.

ولی محسن یکی از وسیله های همیشه همراهش، فندک معمولیه. سیگار و این حرفا که اصلا و ابدا، ولی به قول خودش یه جور آچار فرانسه است براش و واقعا احتیاج داره بهش. چند بار هم بهش گفته بودم خطرناکه و دم دست نذار.

ولی اون شب زهرا خواسته بود لباس بریزه تو ماشین لباسشویی، جیبای لباسهای محسن رو که خالی کرده بود، همه رو گذاشته بود روی جاکفشی دم در. آمنه خانم هم که تیز، دقیق رفته بود سر اصل کاری!

هیچی دیگه، خدا رو شکر این ماجرا هم ختم به خیر شد و باعث شد یه خونه تکونی اساسی بکنیم تا قبل برگشتن بابا. تو این دو سه روزه هم باز به همون شیوه جهادی خودمون، یه چند دست لباس براشون آماده کردیم. 

نجاری و این صحبتا هم که خبری نیست، فعلا یه کم کاغذ داشتیم، با همونا به صورت وصله پینه اتاقشون رو کاغذ کردیم. با سابیدن، سیاهی دوده ها نرفت. 

شیشه پنجره اتاقشون هم هنوز کدره، چه برسه به دیوارها. 

از درس و مدرسه بچه ها و اینکه دیدین بدون مدرسه هم میشه درس خوند و این صحبتا هم میخواستم بنویسم که دیگه جدا نمیکشم. شاید وقتی دیگر...

  • شهاب الدین ..

حدودا 9 ساله بودم و قرار بود با مادربزرگم و عمه ام، بریم مشهد. برای ساعت 4 بلیط قطار داشتیم، که حدود 4 و پنج دقیفه رسیدیم راه آهن. به پیشنهاد یه نفر ماشین گرفتیم برای ایستگاه شهرری تا تو ایستگاه شهر ری قطار رو خفت کنیم که نشد، دنبالش رفتیم ورامین، بازم نشد. برگشتیم تهران تا با قطار بعدی بریم، باز نشد. خلاصه اینکه بالاخره ساعت 12 شب تو ایستگاه ورامین، سوار قطار سوم شدیم فکر کنم! 

چرا از رو نرفتیم؟ شوهر عمه ام "آدم از رو نرو"یی بود کلا. یعنی امکان داشت تا دو روز این تعقیب و گریز ادامه پیدا کنه! 

و البته کرایه برای ماشین ندادیم به نظرم. یادمه راننده دوست شوهر عمه ام بود. 

و دیگه اینکه تمام مدت این تعقیب و گریز دو تا پسر شر 9 ساله و 7 که من و پسر عمه ام باشیم، داشتیم نهایت حسن سوء استفاده رو میبردیم و انواع و اقسام بازی های جنایی رو تو ماشین میکردیم. اینکه اطرفیان چقدر از حرکات ما به ستوه اومدن، خاطرم هست ولی چیزی یادم نیست! 

خدا بیامرزدش، شوهر عمه ام دو سه هفته پیش فوت شد. از سردارای سپاه بود، و جانباز شیمیایی. گاه و بی گاه به خاطر عوارض شیمیایی بیمارستان بستری میشدن. تا دو سه هفته پیش، تو روزای خبر کرونا، یه شب بابابزرگ خبر دادن که باز ایشون به خاطر تنگی نفس بیمارستان بستری شدن... تا صبح که...

اینقدر زود و ناگهانی رفتن، هنوز جواب آزمایششون آماده نشده بود. در نهایت هم بعد از سه روز اعلام کردن مشکوک به کرونا.

چقدر سخت بود خاکسپاری غریبانه شون. ایشون یکی از مداحان معروف شهرری بودن و خیلی از مداح های جوون، پای هیأت های ایشون بودن.

ولی همیشه جمله «من شرمنده حسین و بچه هاشم» ورد زبونش بود. به خاطر اینکه سر فوت پسر کوچکیش سال ۷۷ مردم و دوست و آشنا خیلی اومدن تو مراسم تشییع و ختمش. انگار مراسم شهید باشه....

از بس که پسر پاک و معصومی بود. از اون بچه هیأتی های باحال. با هفت تا ناراحتی قلبی دنیا اومده بود. تا ۷,۸ سالگی اصلا نمیتونست راه بره. بعد از چند تا عمل قلب بالاخره راه افتاد. نفسش برای دو جمله پشت سر هم حرف زدن یاری نمیکرد، ولی به عشق هیأت و امام حسین، مداحی میکرد.

۱۷ سالش بود و قرار بود برای یه عمل جراحی بره انگلستان. با کلی دوندگی پول سفرش جور شد. آخرین امیدمون بود این جراحی برای زنده موندنش، ولی اصرار داشت قبلش بره کربلا. میگفت نذارید آرزو به دل بمیرم.

هنوز رابطه با عراق نداشتیم اون موقع و سفر رسمی امکان نداشت. از طریق سوریه و پاسپورت لبنانی، پدر و پسر رفتن کربلا. خیلی دلمون شورشون رو میزد. که اصلا برمیگردن؟!!! 

برگشتن، رسیدن تهران، ولی درست جلوی در خونه، وقتی از ماشین پیاده شد، آسمونی شد.... هنوزم وقتی یادم میفته چه غمی به دلمون گذاشت این پسر، آتیش میگیرم....

مردم سنگ تموم گذاشتن. از دوست و آشنا و فامیل و هیأتی ها..‌. دلی از همه برده بود این پسر. ولی حاج محمد مدام میگفت شرمنده شدم. شرمنده حسین و بچه هاش. همه بچه هام فدای علی اصغر حسین...

و چه خوب وقتی رو برای رفتن انتخاب کرد. درست وسط کرونا. اطلاعیه دادیم که مراسم نداریم. ختمی نیست، تشییع نیست، نیایید. کسی نیومد. من بودم محمدرضا. پسر بزرگش. به غریبانه ترین شکل ممکن. درست همون چیزی که آرزوش رو داشت... 

از همون روزای اولی که طلاب داوطلب شدن برای خدمات تو بیمارستان، زهرا و عماد و محسن هم رفتن. زهرا یه روز در میون شیفت داشت، ولی محسن و عماد هر روز میرفتن.

با اینکه وقت برگشت، تمام نکات بهداشتی رو از حمام رفتن و ضدعفونی کردن لباس و ... رعایت میکردن و با اینکه محض احتیاط ارتباطمون با پدر و مادرم رو فقط منحصر کردیم به دیدار جلوی در با فاصله، ولی بابا از هفته پیش تب کردن. خیلی شدید. دو سه دفعه اول که بردمشون دکتر، گفتن سرماخوردگی و آنفولانزاست. تا پریشب بعد از یه آزمایش فوری و سی تی اسکن گفتن کرونا ست. ولی احتیاج به بستری نداره.

دارو دادن و اومدیم خونه. ولی باز دیشب هم تب و هم سرفه و علائم گوارشی. دوباره بیمارستان، یه آزمایش دیگه، داروهای دیگه، ولی باز گفتن برید خونه.

صبح سر سال تحویل داشتم کپسول اکسیژن میگرفتم براشون، تا عصر حالشون خیلی بدتر شد. باز رفتیم بیمارستان و همون مراحل و دوباره داروهای جدید.

و باز هم برگشتیم خونه. البته از یه لحاظ خیلی بهتره که بیان خونه. برای روحیه شون اصلا خوب نیست تو بیمارستان بمونن. مخصوصا که همراه اجازه نمیدن بمونه پیششون. 

ولی خب...

لطف میکنید حمد شفا برای پدرم و همه بیمار ها بخونید؟ 

از همون روزی هم که تستشون مثبت و قطعی شد، چون روی سامانه بود، عذر بچه ها رو خواستن و گفتن دیگه بیمارستان نرن. که باز محسن بیکار ننشست و رفت برامون سفارش دوخت ماسک و گان گرفت. 

من خیلی نه، ولی نرگس و فاطمه و زهرا و حتی خدیجه از پای کار بلند نشدن تو این دو سه روزه. 

مادرم هم که پرستار تمام وقت بابا. با وجودی که ایشون از اون وقتی که یادم میاد همیشه عین دستورالعمل بهداشتی بیمارستانها خونه رو ضدعفونی میکردن، ولی باز نگرانم که نکنه خودشون درگیر نشن.  

نمیدونم مردم به چی این دنیا دل خوش کردن؟! به کجاش دل بستن؟! وقتی اینقدر راحت داره چنگ میندازه به جونمون و یکی یکی عزیزانمون رو ازمون ازمون میگیره...

دوست نداشتم هیچ وقت ناامیدانه بنویسم. ببخشید که بغض تو گلوم نمیذاره...

ولی راستش خسته شدم. دیگه فایده نداره. تا صاحب اصلی نیاد، هیچی درست نمیشه. هر کجاش رو که بگیری، یه طرف دیگه اش دست میره. 

میری سیل رو بند بیاری، اون طرف زلزله میشه. میری آوار زلزله رو برداری، یه طرف دیگه جنگه. جنگ رو بخوای بهش برسی، یه طرف دیگه تصادفه، ویروسه، ملخه، امروز که دیدم کوه ریزش کرده! 

آخه کجای این بلاها رو میشه گرفت؟! اصلا میتونیم ما؟!

فقط و فقط خود خود امام زمان باید بیان و سر و سامون بدن. 

تازه کم کم دارم میفهمم ناله زدن تو دعای ندبه رو. التماس شب و روز رو، دعای عهد رو..

انگار تا الان فقط یه مشت حفظیات بودن که باید سر ساعت و وقتشون خونده میشدن. تازه دارم درک میکنم ضجه زدن برای غیبت ولی خدا یعنی چی؟ تازه دارم درک میکنم چقدر بی پناهیم، چقدر تنهاییم....

نمیشه دست از کار برداشت، نمیشه نشست و منتظر موند، ولی بدون التماس و ناله و درخواست هم فایده نداره. وسط همه بدو بدوهامون، یه چشممون به آسمون باشه و دلمون غرق تمنای رحمت الهی. ان شاءاللّه که این سال آخر غربت باشه و خیلی زود اوقات فراقتمون! به سر بشه.

  • شهاب الدین ..

حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: هرگز در هیچ انتخاباتی رسم بنده نیست که اشاره کنم به کسی تا انتخاب بشود، اما این خصوصیات به نظر من در منتخب باید وجود داشته باشد.

انقلابی، مؤمن، کارآمد، دارای روحیه‌جهادی، شجاع، طرف‌دار عدالت.

اگر میتوانیم یک چنین افرادی را بشناسیم، که بهشان رأی میدهیم؛ اگر نشناختیم، از آدمهای بصیر و مورد اعتماد استفاده کنیم. کسی نگوید که «خیلی خب، شرایط نامزد انتخاباتی، اینها باید باشد، من که نمی‌شناسم، نمیدانم، پس بنابر‌این بهتر است که رأی ندهم»؛ نه، حتما رأی بدهید، منتها به افراد بصیر، به افراد مورد اعتماد، به کسانی که انسان بتواند به اینها اطمینان بکند مراجعه کنید، از اینها سؤال کنید، از اینها بپرسید؛ اگر راهنمایی کردند، راهنمایی‌شان را قبول بکنید. ۹۸/۱۱/۱۶

همین اول حرف آخرم رو گفتم دیگه: رأی دادن هم مثل نماز واجبه، ملاک ها هم مشخصه، افراد رو هم بعضی شون کاملا شناخته شده هستن و بعضی شون رو هم میشه شناخت. لیست رأی بدیم و از این حرفا هم، راستش من قبول ندارم. تو همه حرفای این مدت آقا هم گشتم، نبود اینطور. توصیه ای به لیست نکردن. میفرمایند برید تحقیق کنید و از آدمهای مطمئن راهنمایی بگیرید. به نظرتون اون آقایی که صرف حضور داماد خودش تو لیست، یکی مثل یامین پور رو از لیست حذف کرده، آدم مطمئنیه؟ میشه باهاش درباره صلاحیت افراد و اینکه شاخص ها رو دارن ازش مشورت گرفت؟

من که واقعا الان فرق این لیستی رأی دادن رو با لیستی رأی دادن ۴ سال پیش اسهال طلبا ننیفهمم. اگه اون بد بود، چرا این خوبه؟ 

حالا اگه واقعا لیست دلسوزانه از روی علاقه به خدمت بسته شده بود و صرفا یه اختلاف سلیقه جزئی دلشتیم با بعضی از افراد، میشد روش وحدت کرد. اما وقتی داریم به وضوح میبینیم، بعد اون همه داد و بیداد و گیس و گیس کشی آقایون، که لیست باندی و حزبی بسته شده و حاضر شدن یه سری کر و کور و لال بیارن تو لیست، ولی کسی مثل رسایی رو نذارن، خب چه وحدتی؟ سر چی وحدت؟ با کی وحدت؟ 

و از همه جالبتر اینه که یکی یکی خودشون دارن اعتراف میکنن که خودشون هم نمیخوان به همه لیست رأی بدن!

خلاصه که اوضاع عجیبیه. یه هفته مونده به انتخابات، تو کوچه خیابون میری، انگار نه انگار، نه کسی تراکت تو حلقت میکنه، نه زیر پات پر تبلیغه نه فلان و به جاش همه انگار که قحطی اومده یا قراره بیاد، حمله کردن و دارن همه مغازه ها رو خالی میکنن، از این طرف موبایلت رو باز میکنی از هر طرف شونصد تا پیام انتخاباتی داری که فلانی گفت وحدت شرط اول مسلمونیه و اگه به همه لیست رأی ندی تا الی الابد یه لنگه پا دم در بهشت نگهت میدارن و اون یکی داره دونه دونه از پشت پرده های آقایون خود پدر خوانده مردم میگه که آره، فلانی فلان جا، فقط به خاطر اینکه من درباره چرایی ثروت زیادش توضیح ندادم و توجیهش نکردم، حالا با نفوذش نذاشته تو هیچ لیستی باشم! 

اینجوریه که هم شور و هیجان کوچه خیابونی نداریم وایه انتخابات، ولی به جاش تو همین یه وجب گوشی که دستمونه بلبشوییه بیا ببین. آخرشم معلوم نیست چند صد هزار سال باید تو برزخ خدا وایسیم به جواب دادن دونه دونه حرفایی که میزنیم و رأیی که میدیم یا نمیدیم!

البته به نظرم این وسط تنها حرفی که حقیقتا حجت شرعی داریم برا گفتنش و بعدا بابتش بازخواست نمیشیم، اینه که بابا، ۶ ساله دارین تَکرار میکنید دیگه؟ نفهمیدین و نمیبینید که چه گندی زدن و دارن میزنن؟ متوجه نشدین این وسط تنها چیزی که براشون اهمیت نداشت وضع و حال شما بود؟ پس لطفا این بار دیگه بهشون رأی ندین! همین. 

به خدا همین کافیه! اگه مردم اینقدر شعورشون برسه که دیگه به هیچ کدوم از این اسهال طلبا رأی ندن، حالا یکی بالا یکی پایین، ان شاءاللّه ۴ تا انقلابی کار درست رأی میاره. 

بعضیا هم هستن، ۱۴ ساله یه انتخابات از این نظام طلب دارن! یعنی دیدیم که میگم. که چطور هر بار خودشون رو به آب و آتیش زدن رأی بیارن، نشده. حالا هر چقدر هم که اهل سر و صدا و بلندگو بازی باشن، سر خدا رو که نمیتونن کلاه بذارن. خدا نخواد به کسی عزت بده، دنیا جمع بشه، نمیتونن عزیزش کنن.

نمیدونم چی میشه، غیب هم بلد نیستم بگم، ولی با توجه به سنتای الهی و قانونلی خدا میگم، تا وقتی دنبال شهرت و اسم و رسم دنیا میدوی، دنیا هم عین سایه ازت فرار میکنه! فایده نداره.

با همه این صحبتا و هیاهو و جنجالای اینترنتی، تو خونه ما بیشتر بحث سر یادگرفتن زبان اسپانیاییه! زهرا و محسن دارن میرن برزیل. محسن برای تبلیغ میخواد بره. از تابستون که اومدن تهران، برای همین بود. که بتونه یه کار تبلیغ خارج از کشور بگیره. الان یکی دو ماهی هست قطعی شده برزیل رفتنش. 

واسه همین هر دوشون سفت و سخت دارن اسپانیایی یاد میگیرن. من که فقط یه «اولا پادره» ازشون یاد گرفتم و میفهمم! دیگه حوصله سابق رو ندارم واسه زبان جدید یاد گرفتن.

راستش اینکه خیلی هم ناراحتم. سخته برام فرستادن زهرا به این راه دور. اصلا احساس میکنم داره میره یه کره دیگه، یه منظومه دیگه. بعد میخوان دلداری بدن چی میگن؟ میگن ناراحت نباشید، ان شاءاللّه همین زودی ها امام زمان میان، دیگه طی الارض یاد میگیریم و سریع میتونیم بریم و بیاییم! 

راست هم میگن، یکی از اتفاقات بعد از ظهور اینه که قوانین مادی دنیا از بین میرن، زندگی شبیه به زندگی برزخ میشه. 

دریافت

این صدایی که میشنوید، متعلق است به یه آمنه خانم دو سال و نیمه از تهران، که صبح به صبح تا بیدار میشن، هنوز چشماش رو وا نکرده، پیام میفرستن برام و دستور خرید میدن! از اونجایی که خیلی خود پدر خوانده پندار هم هستن، از طرف آبجی و دختر خواهرش هم نظر میده!

خلاصه که ما زورمون به یه وجب و نیم قد و بالا نمیرسه، بعد میخوایم بعضی از آقایون رو با اون عرض و طول و ارتفاع رو از میز و صندلی خدمت جدا کنیم!!

دیگه اینکه هنوز نرفتیم کرمان، فرصت نکردیم. شما رفتین؟ اگه رفتین ما رو هم دعا میکنید؟ زهرا و محسن ولی رفتن، جمعه هفته پیش، یه روزه. یه ساعت و نیم تو صف بودن و یه زیارت نیم دقیقه ای کردن و اومدن. خوش به حالشون.

یه اتفاق دیگه هم دو هفته پیش افتاد، که خدا خیلی بهمون رحم کرد و به خیر گذشت ولی خب... ما یه پسر سه ماه و نیمه از دست دادیم. نرگس خدا رو شکر حالش خوبه و خطر برطرف شد، ولی خیلی ناراحته. هر شب خواب بچه رو میبینه. 

و امشب، آقای پدر بعد از دو هفته تلفن کردن و احوال دخترشون رو پرسیدن! با تم این کارا چیه و مگه شما بچه ندارین و از عماد و زهرا خجالت بکشید و از این حرفا. نهایت محبتشونه، بیشتر از این برنمیاد ازشون. باید جمله«توقع  بی جا مانع نشاط است.» رو بنویسم بزنیم جلو چشممون موقع صحبت کردن با این قوم.

و دیگه اینکه دارم از خستگی شهید میشم، برم بخوابم تا نرفتم اون دنیا.

پی نوشت بسیار مهم

برای اینکه یه وقت مدیون نشم، الان که تصمیم گرفتم به لیست کامل رأی بدم، اینجا مینویسم.

ان شاءاللّه خدا خودش به رأی هامون برکت میده‌

  • شهاب الدین ..

به نظرم دیگه لازم نیست بگم چقدر وقت ندارم و چقدر کم میتونم بیام اینجا؟! البته با همین حال و اوضاع، باز هم کوتاه نمیام،  دو هفته است دارم هر شب چند تا فایل صوتی پرسش و پاسخ از یه استاد اخلاقی رو پیاده میکنم. کار به شدت سختیه، مخصوصا با موبایل. ولی دوستش دارم، یهو وسط صحبتش یه جمله میگه، انگار جواب من! دقیق ها! حیف که مدیر کانالی که متن های پیاده شده ام رو میذاره، اسم و رسم من رو کامل مینویسه. و الا آدرس میدادم گوش کنید، خدایی اش هر کی گوش کرده به همین نتیجه رسیده.شنیدین میگن فلانی نفسش حقه؟! ایشون مصداق بارزشه. 

یه چند تا کتاب هم خوندم، بهترینش با اختلاف، از نظر من، نخل و نارنج آقای یامین پور. اصلا یه چیز عجیبیه، بحث تاریخی و فقهی و سیاسی و جامعه شناسی اش به کنار، به قول عماد هنوز تو کف رابطه بین شیخ مرتضی انصاری و سید علی شوشتری ام! 

کتاب بعدی: آن سوی مرگ، البته همراه با توضیحات استاد امینی خواه که به صورت فایل صوتیه. سایت روشنگری داره فایلای استاد رو. خود کتاب خوبه، ولی توضیحات استاد فراتر از عالیه. 

کتاب «شهر گمشده: فاطمه چه گفت؟ مدینه چه شد» هم تو صفه. یه سری هم کتاب از آیت الله حسن زاده آملی گرفتیم که داریم دور هم میخونیم. شبا، زهرا یا محسن یا عماد میخونن، بعد درباره اش صحبت میکنیم. خدا رو شکر، مادر و پدر هم استقبال کردن و دیگه کمتر تلویزیون روشن میکنن. البته اون موقع هم که روشن میکردن، بیشتر محض ایجاد سر و صدا بود، خیلی کم میشد خودشون چیزی تماشا کنن.

چند سالی هست که با پدرم همسایه ایم، ولی اینکه امسال دو تا واحد کنار هم تو یه آپارتمان داریم، خیلی بیشتر همسایه مون کرده. رفت و آمد مون مخصوصا برای خانما که لازم نیست خیلی حجاب داشته باشن، راحت تر شده.

قبلا شبا کمتر پیش میومد که دور هم باشیم، ولی الان تقریبا تا موقع خواب همه هستیم، و این خیلی تجربه خوبیه.

راستی، من و نرگس تصمیم گرفتیم برای نجم مراسم نگیریم. یعنی هر چی فکر کردیم، دیدیم نتیجه ای جز اعصاب درب و داغون برامون نداره. هرچقدر نرگس بزرگواری میکنه، حرف نمیزنه، انواع و اقسام حرف و حدیثا رو بهش میگن و باید تحمل کنه. فرقی هم نمیکنه، چه اونایی که تهرانن و چه اونایی که اصفهانن. همه شون. 

این شد که ترجیح دادیم، خودمون یه بهونه جدید دیدار ندیم دستشون. همون از راه دور، هر چند روز یه بار تلفنی یا پیامکی، زخم زبون میزنن کافیه.

ولی سه هفته پیش یه چند نفر از همون روستایی که نجم میرفت، از سردار قاسمی آدرس گرفتن اومدن اینجا دیدنمون و با اصرار من و پدرم رو با خودشون بردن اونجا. خودشون مراسم گرفته بودن. چقدر هم که مهربون، انگار بچه خودشون بوده. 

عماد هم خیلی دوست داشت بیاد، ولی اوضاعمون با هم میزون نبود، نبردمش. دو روز قبلش، یکی از همون روزای آشوب که هوا هم برفی و بارونی بود، کتش رو، همون که نرگس براش دوخته بود، تو مدرسه به یکی از همکلاسی هاش فروخته بود! یعنی دقیقا تو همون روز برف و بارون و سرما، لخت اومده بود خونه! لخت که یعنی، با یه لا پیرهن مدرسه. کلاه هم که تو مرام نامه اش نیست، چتر هم که سنگین و دست و پا گیره.... خلاصه همه از دم باهاش دعوا کرده بودن. منم تا رسیدم کلی باهاش جر و بحث کردم. آخه بچه که نیست، یه کم از اون عقل و شعورش استفاده کنه دیگه. یعنی که چی لباس تنش رو فروخته؟!! 

بعد چی، برگشته نصف پولش رو داده به نرگس!

یعنی نرگسی که بکشیش عصبانی نمیشه، تا یه هفته جواب سلامش رو نمیداد. خودم بعد که برگشتیم، پادرمیونی کردم.

چند روز پیش بچه ها، به سرکردگی آمنه خانم داشتن تو خونه بدو بدو میکردن، که با هم تصادف کردن و خوردن زمین. با وجود همه ایمن سازی هایی که کردیم و خونه تقریبا مسجده، ولی باز گوشه پیشونی آمنه خورده به یه قسمتی از قرنیز دیوار که شاید نهایتا چند میلیمتر تیزی داره. یعنی واقعا هر چی حساب میکنم، تنها راهش این بوده که خودش بره نشونه گیری کنه، محکم سرش رو بزنه اون گوشه! 

خونریزی اش زیاد نبوده، ولی شکاف برداشته و نرگس هم با پدرم بردن بیمارستان و بخیه زدن. شب که اومدم، با کلی ناز اومده، سرش رو نشونم داده و میگه: دیدی سلم اوخ شد، دلیه دلدم؟! 

بعد هم عروسکش رو نشونم داده که اونم سرش اوخ شده، دقیقا همون قسمت پیشونی اش رو برداشته با ماژیک قرمز خط خطی کرده!

ولی بگو یه ذره درس عبرت برای این بچه شد؟ نه! معصومه و خدیجه بیشتر عبرت گرفتن. اون دو تا حداقل تا چند روز، دیگه بدو بدو نمیکردن، ولی ایشون همون شب هم دوبار از اوپن افتاد! تا چشم ازش برداری، به طرفةالعینی از لبه اوپن آویزون میشه و خودش رو میکشه بالا و زرت، از اون سمت میفته پایین!

متأسفانه قابل برداشتن هم نیست، و الا برش میداشتیم.

امروز خونه خواهرم بودیم، یهو یه تبلیغ از تلویزیون دیدم که دختره داشت با ذوق آشپزی میکرد، حالا با کلی ریخت و پاش، که پدر و مادرش رسیدن. بعد چه کردن؟! هیوی بردنش فروشگاه و یه سبد انواع کنسرو خریدن! عجب تربیت نابی! همچین پدر و مادری رو باید بهشون جایزه نوبل داد! بعد من میگم در این صدا و سیما رو باید گل گرفت، میگن چرا؟

گفتم گوشی ام تابستون به فنا رفت و عوضش کردم؟ تو این جابجایی یه اتفاق خیلی عجیبی افتاد. یهو بعد از مدتها، یه پیامک از عمورضا برام رسید! یه پیامک که قبلا داده بود، و من مطمئنم پاکش کرده بودم همون وقتا. کلا چند وقت یه بار کل پیامک ها رو پاک میکنم. 

ولی یهو اون پیامک دوباره برام ارسال شد، و من هنوز نفهمیدم چرا و چطور. 

این پیام برام اومد:

«عماد عزیزم...شاید تا وقتی که این بابات دلش بیاد اینجار بت نشون بده من مردم.پس اول واسم یه فاتحه بخون.

ولی عزیز عمو دنیا سختی و اسونیش با همه.اگه هیچ مشکلی نداسنه یاشه بیمزه میشه.من نمیدونم خدا تو بهشتش چه برنامه ی واسمون ریخته که حوصلمون سر نره.

راسش من دیروز از افریقا اومدم.نمیدونم تا اونموقی که اینا رو بخونی هنوزم جنگ هس یا نه.ولی الان جنگه.همهجا.خیلی زیاد.نمونش تو افریقا عین اب خوردن ادم میکشن

بچه و زن ومرد.همه جا همینه.منم باید برم فیلم و عکس بگیرم ازشون...

خب حالا میری یه دسته گل قشنگ میخری میری سر قبرم میزاریو به بچت میگی این همون عمومه که بابام نمیزاش منو بچلونه!!»

در واقع این پیام رو برای عماد داده بود، به خاطر فوت معلمش. و من نگفته بودم به عماد، به نظرم صحبتش از مردن، برای عماد خوب نبود. 

از اون روز همه کلی خیرات برای عمو دادیم، ولی باز فکر میکنم منظور خاصی داشته. انگار عماد باید کار خاصی بکنه.

درباره انتخابات پیش رو، و اینکه چقدر مهمه با تحقیقات کامل به متخصص رأی بدیم و حزب و گروه و باند بازی رو بذاریم کنار،هم میخواستم بنویسم که یادم افتاد قبلا یه چیزی نوشتم. ادامه مطلب میذارمش، دوست داشتین بخونین.

  • شهاب الدین ..

امشب باز اهل و عیال همگی رفتن سینما، فیلم رد خون. من موندم و سه تا فسقلی مون: خدیجه، معصومه و آمنه. یعنی رسما پوستم کنده شد! اینقدر که هر کدوم یه سازی زد برای خودش. آمنه با اینکه خسته بود، ولی قصد خوابیدن نداشت. هی فرار کرد و به هزار و یک بهونه گریه زاری کرد. خدیجه هم گلاب به روتون کلا از دستشویی رفتن فراری، اینقدر بهونه درآورد تا بالاخره بله... فقط حسنش اینه که بعدش خیلی بچه خوب و حرف گوش کنی میشه. سر به زیر، مظلوم! اصلا از نو ساخته میشه. معصومه هم این وسط که سرم گرم تمیز کردن بودم، مثلا خواست کمکم کنه، بدو بدو مایع لباسشویی رو از تو آشپزخونه آورد و تا اومدم ببینم چی دستشه، خالی اش کرد رو فرش! آخه جای مایع لباسشویی تو کابینته؟! نه واقعا؟! هیچی دیگه بالاخره به هر نحوی بود، ماجرا جمع شد و غذاشون رو دادم و الان تقریبا خوابن. ولی من در نهایت کوفتگی ام. 

این « تقریبا» هم از لهجه خدیجه افتاده تو دهنم. همه چی رو یه تقریبا اولش میذاره. «ما تقریبا تو خونه ایم» «داداشم تقریبا مسجده» «من تقریبا گشنه امه» و...

عماد از پارسال دنبال این بود که هر طور شده عضو هلال احمر بشه. اولین شرطش داشتن کارت ملی بود که همون تابستون پارسال اقدام کرد و گرفت. ولی امسال بعد کلی پرس و جو، دید یا باید گواهینامه داشته باشه یا دوره کمکهای اولیه رو گذرونده باشه. اولی که منتفی بود، ولی جایی رو هم پیدا نمیکرد برای دومی. تا بالاخره یه کلاس پیدا کرده نزدیک سه راه افسریه. ساعت ۳ تا ۶ شنبه ها. مدرسه شون ۲:۴۵ تعطیل میشه. با ماشین شخصی هم بخواد بره، با این ترافیک، زودتر از ۳:۴۵ نمیرسه. مسیرش اتوبوس و مترو هم نداره البته. 

و تازه شنبه ها ساعت ۷:۴۵ کلاس زبان هم داره. قابلیت توصیه و نصیحت پذیری اش هم در حال حاضر زیر صفره. از خدا طلب صبر و آرامش برای خودم دارم.

فاطمه جان هنوز با این سیستم درس خوندن خیلی جور نشده. هنوز مثل دبستان برخورد میکنه. به همین خاطر نمراتش حدود ۱۷, ۱۸ میشه. عیب نداره از نظر من، مشکل اونجاست که از نظر خودش نمره زیر بیست فاجعه ملیه و باید بابت عزای عمومی اعلام کرد. خب اینه که الان دو سه روز درمیون خونه مون عزاداریه و کسی حق خندیدن نداره.

البته خدا رو شکر داره کم کم از شلختگی هاش دست برمیداره. همین که بعد یک ماه نیم هنوز کتاب هاش سالمن و تیکه تیکه نشدن، پیشرفت خیلی خوبیه.

زهرا تا وقتی مشهد بودن، تا سطح یک حوزه رو تموم کرد. البته بیشتر از سطح یک درش خونده، ولی دیگه جفت پاش رو کرده تو یه کفش که نمیخوام ادامه بدم. کلی باهاش صحبت کردم، کنکور و دانشگاه هم میگه نه، خیاطی و کارهای دستی رو هم بهونه در میاره و خلاصه میخواست کلا تعطیل کنه.

ولی زیر بار نرفتم. نه فقط من، که مادرم و نرگس هم گفتن نمیشه این مدلی. حتی محبوب هم از مشهد مدام پیگیری میکرد که راضی اش کنم درسش رو ادامه بده.

محسن بابت پرژوه ای که دستش بود احتیاج به یه نرم افزار ساده داشت، همین شد بهونه مون. قرار شد، به صورت جدی برنامه نویسی یاد بگیره و کار کنه. و به عنوان شروع هم برنامه آموزش ریاضیات کلاس اول ابتدایی رو به صورت درس به درس بنویسه. 

به غیر از اون، روزا مربی مهد بچه ها هم هست. که البته باید اعتراف کنم امشب فهمیدم کار خیلی سختیه. هرچند واقعا توان و حوصله اش تو این مورد نسبت به من خیلی خیلی بیشتره و خودش هم خیلی استقبال کرد از این کار. 

تو این دو ماهه، حروف و اعداد رو به خدیجه یاد داده. کلی سوره و شعر به هر سه تاشون یاد داده. ورزششون میده. دوچرخه بدون کمکی یاد خدیجه داده و...

نرگس چند وقت پیش با مادرم رفتن پارچه خریدن، فکر کنم هفتاد هشتاد متر! اغراق میکنم، ولی برای همه مون کت و کاپشن دوخت! یکی از یکی بهتر. 

اول از همه برای عماد دوخت. از نظر من خوب بود، ولی مادرم داشت میگفت کاش این جاش رو فلان طور میدوختی و... که عماد در دفاع از مادرش گفت: این امضای کار مامانمه! 

برای معصومه و خدیجه هم لباس آتش نشانی و پلیسی دوخته، که دختر شجاعم بپوشه! یعنی واقعا دیدنی بود صحنه مواجه خذیجه با لباس پلیسی اش! اولش از دور نگاه میکرد. بعد که دید معصومه پوشید و چیزی اش نشد، کم کم اومد جلو و بهش دشت زد ببینه گاز نمیگیره، نمیسوزونه، خطر نداره... خلاصه بعد که مطمئن شد خطرناک نیست و پوشید، اومد گفت: بابا! من یه «قویتی» پیدا کردم که حتی میتونم لباس پلیس هم بپوشم!

از اون روز، بچه ام همه لباس هاش رو به عنوان لباس پلیس میپوشه. حالا یا پلیس واقعی، یا پلیس مخفی.

دیگه اینکه، چقدر سردار قاسمی بی تکلف و ساده است! چند روز پیش تلفن کرد و شب اومد خونه مون. تو مراسم نجم اومده بود، توقع بیشتری نداشتم ازش. ولی اومد دیدنمون و کلی کیف کردیم از حرفا و مرامش. خدا حفظش کنه.

پی نوشت: با تشکر از خوانندگان تیزبین، بله درست می فرمایید، قاعدتا کلاس زبان عماد نباید ساعت ۷:۴۵ شب شروع بشه. درستش ۶:۴۵ هست.

  • شهاب الدین ..

 

خب، نمیدونم دقیقا بعد چند ماه باز سر و کله من این طرفا پیدا شد.

اول اینکه گوشی ام به فنا رفت و تا گوشی بخرم و رمز وبلاگ یادم بیاد و حال و حوصله پیدا کنم برای نوشتن، خودش کلی طول کشید.

ضمن اینکه جراحی هم کردم. رباط صلیبی زانوی چپم رو. حدود دو ماه پیش. خدا رو شکر خیلی کمتر از دفعه پیش اذیت داشت. این سری آقای دکتر میرزا صادقی جراحی ام کردن به یه شیوه جدید. 

تو پرانتز بگم اگه دوست داشته باشید، میتونید فیلم جراحی ام رو ببینید، گذاشتن ایشون تو اینترنت. من که خودم ندیدم، ولی اونایی که دیدن کاملا از اینکه سمت رشته پزشکی و جراحی و این صحبتا نرفتن، خوشحال و راضی ان. نیست تو خونمون دل جراحی کردن.

دیگه اینکه دو هفته پیش حدودا با بابا اینا و زهرا اینا و بابابزرگ و خانمشون، ۱۲ نفری رفتیم برای اربعین. هر چی برای بلیط اتوبوس گشتیم، کمتر پیدا کردیم و نهایتا مجبور شدیم با ماشین خودمون بریم تا مهران. ترافیک و شلوغی اش بماند، اینکه فقط من و محسن میتونستیم رانندگی کنیم و خیلی خسته شدم هم باز بماند.

عماد رو نذاشتم تو جاده رانندگی کنه.

بعد هم که پیاده از پارکینگ تا مرز رفتیم، چون ماشین نبود و به شدت هم ازدحام بود و دو سه ساعتی طول کشید تا از سالن بریم بیرون. 

خیلی عجیب بود امسال، فکر کنم همه برای اینکه به شلوغی نخورن، قبل اربعین اومدن.

اما تازه بعد رد شدن از مرز، مشکل اصلی این بود که ماشین مطلقا نبود! و اینکه تو این چند ساعت ذخیره آبمون هم تموم شده بود و بچه ها تشنه بودن.

هنوز هم هیچ موکبی نبود که یه قطره آب دست مردم بده.

خلاصه تو اون وضعیت حیرون و سرگرون که مونده بودیم چه کنیم، یهو یه ون عراقی جلو پامون ترمز کرد. دقیقا انگار خدا یه فرشته اش رو از تو آسمون برامون فرستاد.

خیلی جدی، قبل هیچ حرف و بحثی شروع کرد وسایلمون رو بذاره بالا. ما هم فکر کردیم اشتباه گرفته حتما. ولی بعد فهمیدیم که نه، چون دیده چند تا بچه کوچیک همراهمونه، و به قول خودش عشیره ایم، یه راست اومده سراغ ما.

کلا عراقی ها از خونواده های پر جمعیت خوششون میاد. با کم جمعیتا خیلی حال نمیکنن.

ما قصدمون بود اول بریم کاظمین، ولی ابومصطفی به صلاحدید خودش ما رو برد نجف. اونم با سرعت ۱۶۰ کیلومتر! یعنی در حال پرواز بودیم واقعا. جاده ترافیک بود، انداخت از تو قسمتای خاکی و خارج از جاده، تخت گاز رفت.

توی راه هم کلی برامون درد و دل کرد. 

نزدیکای نجف داشتم میگفتم سمت شارع رسول اگه میتونی ببر ما رو که بتونیم هتل نزدیک حرم بگیریم، یهو چنان غضبناک نگاهم کرد، گفتم ای دل غافل داعشیه طرف! الان یه جا خلوت همه مون رو سر میبره!

ولی بنده خدا نه که داعشی نبود، بلکه فرزند شهید هم بود. باباش تو جنگ ایران و عراق، تو سپاه بدر بوده و شهید شده.

خلاصه که ما رو برد خونه اش و الا و بلا باید اینجا بمونید. تو راه هم با خانمش صحبت کرده بود برای غذا و خلاصه یه سفره عراقی برامون پهن کردن از کجا تا کجا. هر نوع دسر و ترشی هم که بگید برامون گذاشتن.

البته کرایه رو تمام و کمال ازمون گرفت. با همون قیمت نفری ۱۳۰ تومنی که طی کردیم.

ولی خب سه روزی که نجف بودیم قسممون داد نریم از خونه اش. ما هم به شرطی که ما هم غذامون رو بیاریم قبول کردیم. ما دو تا چمدون فقط خوراکی با خودمون میبریم هر سری. از کنسرو و نون خشک و پنیر و حلورده و خرما و خشکبار و بیسکوییت و شکلات و قهوه جات و قند و چایی و ..

از بس که گرونه اونجا. فرض یه دوغ آلیس که انگار خیلی هم طرفدار داره اونجا، ۱۸ هزار تومنه!

خلاصه که ابومصطفی و خونواده اش کلا دیدم رو نسبت به عراقیا عوض کردن. نه اینکه بگم قبلا مشکل داشتم با عرب ها، نه، ولی خب احساس نزدیکی و صمیمیت نمیکردم باهاشون. از یه سری عادات و رفتاراشون خوشم نمیومد. مخصوصا تو حوزه بهداشت و نظافت.

ولی این عشق خالصانه شون به امام حسین، آدم رو شرمنده میکنه. میبینه طرف میره کلی راه از مرز مسافر میاره، با کرایه بالا حتی، که پولش رو خرج زوار کنه. از جون و دل هم خرج میکنه.

دیگه نگم که روز دوم اقامتمون تو نجف، وقتی اومدیم دیدیم تمام لباسامون شسته شده و پهن شده است! از خجالت آب که هیچی، له شدیم.

چون ما اصولا به اندازه مورد نیاز لباس میبریم که نخوایم اونجا لباس بشوریم. اصولا جای شستشو و خشک کردنی که به دل ما بشینه، تو هتل ها نیست.

بعد هم که باز خود ابومصطفی یه نصفه شب ما رو بردن کاظمین و سامرا و در نهایت هم کربلا.

جالب که هم کرایه گرفت ازمون و هم هر جا موکب خوبی بود، برامون غذا گرفت و هم اینکه تو کربلا برامون هماهنگ کرد یه حسینیه خیلی نزدیک حرم برامون جا گرفت که خرجمون زیاد نشه.

البته به خاطر بچه ها حسینیه یه کم برامون سخت بود، ولی نزدیکی اش به حرم خیلی خوب بود. با اون جمعیت و شلوغی.

ولی من نتونستم خیلی برم داخل. هم جا نبود و هم اینکه کلا تمام صندلی های نماز رو از تمام حرم ها جمع کرده بودن. منم که نمیتونستم تو اون شلوغی بشینم زمین، دیگه اگه جایی برای نشستن پیدا میکردم، همون بیرون سلام  میدادم و زیارت میکردم. 

تو خونه ابومصطفی و حسینیه هم مشکل نشستن و خوابیدن داشتم، چون تخت نبود‌. که خدا خیر بده عماد و محسن رو، خیلی کمک بودن.

دیگه اینکه اینترنت هم نداشتیم و خرج تماسمون با اقوام، حدود ۶۰۰ هزار تومن شد. فدای سر همه اربعینیا و کوری چشم همه دشمنا. 

خدا رو شکر با همه سنگ اندازیایی که میکنن، امسال خیلی از سال های قبل شلوغ تر شده‌. و ان شاءاللّه که بیشتر هم میشه.

برگشتنه هم باز برای ماشین مشکل داشتیم و کم بود و با یه قیمت نجومی تا مرز رفتیم. ولی خدا رو شکر دیگه از جایی که پیاده شدیم تا مرز تمام پر موکب بود. ما هم سر ظهر رسیدیم، بعد نماز، خسته و گرسنه و بسیار بسیار تشنه، که ناگهان جلوی پامون یکی ار موکبا شروع کرد به توزیع آبدوغ خیار سنتی ایرانی با سبزیجات کوهی و نون خشک دو آتیشه! 

در جریان ارادت خانوادگی ما به این غذا هم هستید دیگه یحتمل؟ 

یعنی قشنگ حس میکردیم  خدا ایستاده ببینه ما ته دلمون چی هوس کردیم، همون رو برامون بفرسته.

غذا که خوردیم، باز تا بیایم از مرز بگذریم، یه دو سه ساعتی طول کشید. غذاهامون هم همه تموم شده بود و به نظر غذای موکب ها هم همه تموم شده بود. که فاطمه یهو گفت کاش الان ماکارونی بود اینجا. یعنی شاید دو دقیقه نکشید، یه چند نفر چند تا سبد غذا از یه موکب آوردن بیرون و شروع کردن وسط جمعیت پخش کردن. چی بود؟ ماکارونی!

خلاصه که جاتون خالی نبوده باشه ان شاءاللّه. ان شاءاللّه هم اومده باشین شما و هم باز همه قسمتمون بشه و بریم.

ولی هر چه بیشتر سعی کنی کاری کنی برای امام، چند برابر برات جبران میشه. امام حسین مگه میذاره کسی دست خالی برگرده؟ 

قربونش برم که کار نداره کی هستی و چی هستی، یه جوری تحویلت میگیره انگار سالها منتظرت بوده. 

آدم روش نمیشه سرش رو بالا بگیره.

خود اربعین هم که معجزه است واقعا. شما ببینید، یه مانور ساده، یه رژه معمولی بخواد برگزار شه، چقدر برای هماهنگی اش از قبل تمرین میکنن.

حالا اینجا، کی با کی هماهنگ میکنه؟ که اینقدر قشنگ همه چی با هم جور میشه؟

هماهنگی که هیچ، اینهمه کار شکنی میکنن. همین که امسال ماشین کم بود، یکی از دلایلش کارشکنی دولت فخیمه فریدون خان بود.

ولی باز میبینی مردم هستن، کارها انجام میشه و هر سال بهتر از سال قبل.

و همین، به چشم به هم زدنی ۱۰ روز تموم شد و باز ما اینجاییم. دوباره پرتمون کردن وسط زندگی...

یه نکته: آقای امیر، اگه از این طرفا رد شدی، اولا سلام، ثانیا یکی از دوستانت به اسم ferdos برات تو اون وبلاگ پیغام گذاشته. در واقع سلام رسونده. براش رمز گذاشتم، ولی نمیدونم دیده یا نه. 

و اینکه آدرس این وبلاگم دقیقا به چه دردش میخوره؟! 

پی نوشت مهم:

فردا بریم راهپیمایی اربعین، حتی شده چند متر، ولی جا نمونیم

  • شهاب الدین ..

اول از همه درباره غدیر: چه میکنید؟! این طرح اطعام سیل زده ها خیلی خوبه ها. اگه هنوز برنامه خاصی ندارین.

منم تو همین طرح شرکت کردم. البته عماد و زهرا و محسن با هم سه تایی یه برنامه نمایش عروسکی برای گروه سنی ۴ تا ۸ سال ساختن که ان شاءاللّه از فردا شب تا جمعه شب برای بچه های کوچه و محل اجرا میکنن. همینجا، تو خونه. فاطمه هم با کمک نرگس خانوم پوسترای بامزه تبلیغی براش طراحی کرده. البته که مادرا هم میتونن شرکت کنن. پذیرایی هم وسعمون بستنیه. 

تو این دو سه روز، چند بار برای خدیجه اجرا کردن، هم کامل متوجه شده موضوع چیه و هم خیلی خندیده.

دوم اینکه میشه لطفا پیام هاتون رو خصوصی ندین؟ مخصوصا اینکه خیلی خوب و دقیقن و من دوست دارم درباره شون صحبت کنم، ولی وقتی خصوصی میدین، راه جواب و بحث نمیمونه.

سوم، فاطمه تیزهوشان قبول نشد. چرا؟ چون سوالات اصلا اون تیپی نبود که تمرین کرده. در واقع سوالای امسال نه درسی بودن و نه هوش، بلکه حدسی بودن. اینکه دانش آموزا باید حدس میزدن منظور طراح چی بوده. 

البته که من از این بابت اگه نگم خوشحال شدم، دیگه یقینا ناراحت نشدم. ولی خب واضحه که فاطمه بابتش اندازه یه استخر گریه کرد.

حرف حسابش هم این بود که چرا هوشش از مادرش کمتره و چرا نمیتونه بره همون مدرسه ای که مادرش رفته و آرزوش بوده یه بار اون مدرسه رو از نزدیک ببینه و...

ولی مسابقات رباتیک مرحله خرداد هم مقام آورد و داره برای شهریور آماده میشه.

چهارم اینکه با وجودی که در طول روز اصلا به دویدن و دوچرخه سواری فکر نمیکنم، ولی هر شب بلا استثنا تو یه جایی از خوابم دارم میدوم یا دوچرخه سواری میکنم. انگار که ناخودآگاهم دلتنگ شده برای دویدن....

پنجم: نمیدونم چرا اینقدر تنبل شدم تو نوشتن. نه اینجا و نه تو دفتر، مدت هاست ننوشتم. آخرین چیزی که تو دفتر نوشتم اینه:

نرگس برای خدیجه لباس آتش نشانی دوخته، بعد اینکه با کلی ترس و لرز پوشیدتش و دیده نه درد داره و نه خطرناکه، برگشته میگه: بابا! من یه «قویتی» دارم که حتی میتونم لباس پلیسای آتش نشانی رو هم بپوشم!

....

این جای خالی یه پاراگراف خاطره بود که یهو یادم اومد و نوشتم، ولی پاکش کردم.

ششم: شنیدین تا الان که میگن بگردین استعدادهاتون رو پیدا کنید و شکوفاشون کنید؟ من میگم بگردین وظایفتون رو پیدا کنید. چه بسا استعدادایی داشته باشیم که اینجا و تو مهلت چند روزه دنیا فرصت استفاده ازشون پیدا نشه. بهمون مهلت بروزش رو ندن. چه بسا که به ناحق حتی. 

باشه، ایراد نداره. نباید زانوی غم بغل کرد و ناامید شد. دنیا که به آخر نرسیده. اینهمه کار و توانایی دیگه.

نمونه: مادرم از وقتی یادمه، همیشه در کنار درس و کتاب و مطالعه شون، بساط خیاطی شون به راه بود. و همیشه هم به من میگفتن بیا یاد بگیر، به دردت میخوره. 

ولی من به شدت فراری بودم و اصلا حاضر نبودم چیزی از خیاطی یاد بگیرم. ماشین بافتنی هم داشتن، با اون مشکل نداشتم. کامل ازش سر درآوردم. ولی خیاطی برام خیلی سطح پایین بود، افت داشت.

حتی بعد ازدواج هم با وجودی که خود نرگس دوست داشت از مادرم خیاطی یاد بگیره، به لطایف الحیل دلسردش کردم.

تا دو سه سال پیش که بابت کار خیریه همه مون یه یک ماهی، مشغول دوخت و دوز شدیم. از الگو کشی و برش ‌‌و راسته دوزی و اتو و... 

بعد از اون هم کم کم نرگس شروع کرد به یادگرفتن جدی و خیاطی برای خودمون. اینقدر هم با اشتیاق که منم تشویق شدم.

تا جایی که چشم باز کردم و دیدم دارم رسما خیاطی میکنم. از صفر تا صدش رو بلد شدم و انجام میدم و هیچ احساس حقارت هم نمیکنم.

اصلا برام عجیبه که چرا اینقدر مقاومت میکردم قبلا. 

میخوام بگم آره، من بلدم پرنده سبک چهار نفره خورشیدی طراحی کنم، ولی شاید قرار نباشه حالا حالا ها بسازمش. بیام ببینم در حد امکانم چه کاری از دستم برمیاد، چی میتونم بسازم، همون کار رو انجام بدم.

....

خیلی حرف هست، شاید بعدا بنویسم. فعلا تو مرز خوابم.

  • شهاب الدین ..

نمیدونم هنوز چند نفر این وبلاگ رو میخونن‌. ولی یحتمل لازمه بگم تو این مدت کجا بودم. چیزی از ویروس بلز شنیدین یا خوندین؟ نصف صورتم رو کامل درگیر کرده بود. درد نداشت، ولی به خاطر افتادگی پلک چپم، استفاده از موبایل واقعا برام سخت بود.

البته الان دو سه هفته ای هست که بهتر شدم، ولی هر شب که خواستم بنویسم، به یه بهونه ای ننوشتم.  راستش  اینکه به سختی خودم رو راضی کردم تا دوباره بیام و یه چند خطی بنویسم‌. 

از اتفاقات این مدت مهمترینش اینکه زهرا و محسن و معصومه هم اومدن تهران، به خاطر کار و درس محسن. و چون اجاره ها خیلی بالاست، راضی شون کردیم بیان خونه مادرم. 

چقدر خوشحالم از این اتفاق؟ بی حد و حصر. این یکی از فانتزی هام بود وقتی هنوز زهرا ازدواج نکرده بود. که بعد از ازدواجش اینقدر خونه اش نزدیکمون باشه که صبح ها بچه ها براشون نون بگیرن. هرچند که تو این قسمتش بین محسن و عماد مسابقه است.

دیگه اینکه نرگس بالاخره حرف زد و گریه کرد و گفت که دلش برای نجم خیلی تنگ شده‌. نرگس همیشه همینقدر تودار بود. از همون روز اول. یعنی سر سوزنی از غصه و ناراحتی اش رو بروز نمیده‌. ناراحتی شخصی اش رو البته‌. اگه موضوعی مربوط به شخص خودش نباشه نه.

 ماه پیش یهو موقع خواب، وقتی داشت ساعت کوک میکرد، گفت این ساعت رو نجم برام خریده بود، یادته؟ و بعد زار زار گریه کرد.... 

خبر دیگه اینکه عماد... بقیه اش رو به امید اینکه از سرش بیفته نمینویسم. هرچند که بعیده.

راستی امروز هم ۱۱ مرداد بود. و من یک هفته است هر شب خواب اون روز رو میبینم. هر بار هم میدونم قاضی محکوم شده، ولی هر کار میکنم نمیتونم حرف بزنم و بگم به همه این موضوع رو.

مدام اتفاقات اون یک ماه کذایی رو با خودم مرور میکنم. احساس میکنم اون یه ماه، یه مدل کوتاه از تموم زندگی ام بود. میخوام ببینم کجاش کم آوردم؟ کجاش رو اشتباه کردم؟

جواب همه سؤالاتم به نجم ختم میشه. به مظلومیتش تا اونجا که بادم رفته بود امتحان داره. 

هر بار که یاد نگاه بهت زده اش میفتم وقتی دید با همه توضیحاتش هنوز یادم نیفتاده باید میرفته مدرسه و امتحان میداده، قلب چروک میخوره. خیلی مظلوم بود، من خیلی بهش ظلم کردم....

  • شهاب الدین ..

ا

اول دو تا پیام خصوصی هست که باید جواب بدم. 

دوستی که جدیدا دارن به این خونه سر میزنن، از ماجرای تقویمایی که گفتم آتیششون زدم، پرسیدن. 

خب خلاصه مفیدش این که اون سررسیدها مال سالهای 75 تا حدود88 بود. و من تقریبا هر شب، شده چند خط، یه چیزی مینوشتم. خاطره یا حرفای خصوصی و... نجم بارها نقشه کشیده بود براشون. ولی نمیدادم بهش. به نظرم هنوز زود بود که تا این حد باهام صمیمی شه... سال 94 که به خونه قبلی اسباب کشی کردیم، با کمک زهرا بالاخره تونست بهشون دست پیدا کنه. که اونم بعد یه مدت فهمیدم و ازشون پس گرفتم. نوشتم تو وبلاگ قبلی. فکر کنم حدودای دی ماه 94 بود. برام تو وبلاگ پیام دادن...

یه چند دفعه ای نجم برام تو وبلاگ پیام داده بود. ولی هنوز دلم نیومده برم سر وقتشون. گذاشتم یه وقتی که نمیدونم کی هست، بشینم یه دل سیر تمام حرفا و نوشته هاش رو بخونم. هر چند که زیاد نبود. 

اگه دوست دارین برید بخونید ماجراش رو. 

اما پیام دوم. راستش اینکه به خاطر شباهت موضوع صحبتتون با صحبتای یکی دیگه از دوستان، اول فکر کردم ایشون هستین و خیلی تعجب کردم که چطور دوباره بعد اینهمه صحبت برگشتین سر نقطه اول! 

بله حق با شماست. امتحانات خدا سختن. ولی در حد توانمون هستن یقینا. باید از خودش کمک بگیریم. و البته که سختی ماجرا به اینه که خدا خیلی از اوقات ما رو دچار خونواده ای میکنه که تعامل باهاشون سخته. 

چشم، وظیفه ام هست. دعا میکنم و شما هم دعا کنید ما رو. 

...

این بهشت زهرا رفتن هفتگی ام باعث شده چند تا دوست پیدا کنم. تقریبا هر بار تو مترو موقع رفتن یا برگشتن میبینمشون. البته هنوز سر صحبت رو با هاشون باز نکردم. فقط سلام از راه دور و با سر میدیم به هم. 

نرگس ولی تو این مدت خیلی کم اومده. بهونه زیاد داره. اما من نگرانشم. احساس میکنم دوباره داره تبدیل میشه به عروسک کوکی به ظاهر شاد و خندون. دو سه سال پیش هم یه سری همینطور شده بود. بعد تولد خدیجه. 

...

یه چند تا ماجرا از عماد بنویسم. 

یک اینکه رفته با مدیر ساختمان صحبت کرده و راضی اش کرده خودش هر هفته نظافت ساختمون رو انجام بده. تو کوچه مون همه ساختمون ها 4،5 طبقه ان و تو برنامه اش هست که نظافت همه رو بگیره. 

مشکلم کارش نیست. خیلی هم خوب که براش عار نیست. مشکل اینه که مدیر ساختمون به پدرم گفتن اگه مشکل مالی دارید، چرا دو تا خونه خریدین؟ خب میتونید یکی رو بدین اجاره و هر دو خانواده تو یه خونه زندگی کنید. 

لابد بنده خدا خواسته کمک کنه، بلد نبوده چی بگه که بد نباشه. 

دو اینکه دیروز امتحان دفاعی ترمشون بود و پریشب مثلا داشت درس میخوند. ولی هر دو سه خط، یه فحش زیر لبی میداد. آخر سر کتاب رو ازش گرفتم ببینم چیه که اینقدر عصبانی اش کرده، به آخر صفحه نرسیده، هر چی فحش و ناسزا بلد بودم تو دلم نثار نویسنده ها و تیم ایده پرداز کتاب کردم. حقیقتا بدتر از این نمیتونستن بچه ها رو از بسیج و بسیجی متنفر کنن. میگن میخوای یه چیزی رو خراب کنی، ازش بد دفاع کن، دقیقا ماجرای همین کتابه. خدا ازشون نگذره. 

سه اینکه امروز اتفاقی یه برگه دیدم از مدرسه عماد که باید برای سال آینده اینترنتی کتاب هاشون رو بخرن. و مهلتش تا چند روز دیگه تموم میشه. ازش پرسیدم خریدی؟ که با خونسردی تموم گفت نه، حالا وقت هست و... 

من اما به این خجسته دلی نبودم هیچ وقت و نیستم. این شد که باهاش چک و چونه زدم بره ثبت نام کنه. یه چند دقیقه که گذشت، اومد گفت سایت خرابه و نمیشه. گفتم مشکلش چیه؟ گفت شماره سریال شناسنامه میخواد که هرچی میزنم، باز نمیکنه. 

خودم رفتم سراغش و نیم ساعتی به تمام روش های ممکن امتحان کردم، نشد که نشد. تا نرگس اومد. نرگس تا دید، گفت خب شاید شماره سریال شناسنامه قبلی اش رو میخواد. 

عماد پارسال تابستون خودش رفت شناسنامه اش رو عوض کرد و کارت ملی گرفت. ولی همون روز شناسنامه اش رو ازش گرفتن و ما هم فکر نمیکردیم شماره سریالش مهم باشه.

حالا مونده بودیم شماره اش رو از کجا گیر بیاریم. من گفتم شاید کپی ازش مونده باشه. رفتیم سر پوشه کپی ها، ولی هیچی نبود. خودش گفت شاید بتونه از کپی هایی که داده برای بسیج، یکی اش رو پس بگیره. که تلفن کرد به سر حلقه شون و ایشون هم جواب داد چیزی دست ما نیست. ما هر مدرکی ازتون گرفتیم، تحویل حوزه دادیم و تو مسجد چیزی نداریم. 

خلاصه مونده بودیم چه کنیم که ناگهان نرگس یادش اومد موقع ثبت نام کلاس اولش، تو فرمی که پر میکرده، شماره سریال شناسنامه رو خواسته بودن و نوشته.

ما هم رفتیم سراغ پوشه مدارکش و دیدیم بله، تو پرونده دبستانش، تو فرم اولیه ثبت نامش، شماره سریال شناسنامه اش هست. 

ولی خدایی اش نوابغی بودن اونایی که این سیستم سناد رو طراحی کردن. آخه شماره سریال شناسنامه؟ از این مورد چیپ تر نبود؟!

و دیگه اینکه رسما تل میزنه موقع درس خوندن که موهاش تو چشمش نباشه. ولی حاضر نیست کوتاهشون کنه. قبل اینکه بره اردوی جهادی کوتاه کرده تا الان. اهل مد و این حرفا هم نیستا. بخواد کوتاه کنه، میره با نمره 0 میزنه و خلاص. ولی هنوز موعدش نرسیده. 

یادم نمیاد نجم هیچ وقت سر اینجور چیزا باهام چونه زده باشه. تا میگفتم موهات، عصر نشده موهاش کوتاه و مرتب بود. تنها موردی که سرش تعصب داشت و نمیشد درباره اش نظر داد، مدل درس خوندش بود که خیلی منحصر به فرد بود.

اول اینکه محال بود برای درسی که امتحان داشت بخونه. همیشه یا امتحان بعدی رو میخوند یا قبلی! بعد هم که مختلط درس میخوند. عربی و حسابان رو مثلا همیشه با هم میخوند. استدلالش هم این بود که اینجوری بیشتر تو ذهنم میمونه. 

ای خدا، چه کنم که هر یه خط در میون زندگی ام نوشته نجم... 

  • شهاب الدین ..

امشب پشت گوشم رو حجامت کردم. برخلاف تصورم، خیلی چندش نبود. تصورم این بود سر و کله ام خونین و مالین بشه، که نشد. 

ولی یه اتفاق عبرت انگیزی تو مطب افتاد. یه آقایی هستن حدودا هفتاد، هشتاد ساله. ظاهرشون سر پا و سر حال هستن. ولی دیابت دارن و به همین خاطر پاشون دچار عفونت شدید شده و سیاه شده و بو میده، به حدی که کفش مخصوص مجبورا بپوشن.

امروز داشتن با یکی دیگه از بیمارا صحبت میکردن که نمیدونم چی شد یهو شروع کردن به فحش و بد و بیراه نثار جمهوری اسلامی کردن. و اینکه قبل از انقلاب چقدر همه چی گل و بلبل بوده. و اصلا همین که ایشون دیابت گرفتن و تا این حد پیشرفت کرده، عاملش انقلابه و حکومته. 

در خلال صحبتشون فرمودن قبل از انقلاب کارمند سازمان امنیت بودن و اتفاقا سابقه شکنجه کردن هم داشتن. چند سالی هم خارج از کشور بودن و الان برای سر و سامون دادن به اموالشون برگشتن. 

نمیدونم چرا اندازه یه نخود هم جا برای لعن و نفرینی که پشت سرش بود جا نمیذاشت؟ یعنی هنوز هم پشیمون نشده از کاراش؟! یا به روی خودش نمیاره؟

آبجی خانم پیشنهاد داده نرگس برای سال آینده بره مدرسه شون، برای تدریس. مدرسه شون دوره اول دبیرستانه و نرگس راحت میتونه عربی و ریاضی درس بده. ولی زیر بار نمیره.

بهونه اش خدیجه و آمنه هست که هم میتونه با خودش ببردشون و هم اینکه پیش مادرم بذاره. ولی باز میگه نه. یعنی حتی حاضر نیست بره با مدیر صحبت کنه. 

اینجا که اومدیم، با پدرم دو واحد کنار هم گرفتیم از یه مجتمع ده واحدی، طبقه چهارم. با اینکه ساختمون نوسازه، طبقه بالایی مون ولی هر شب که میرسن خونه، شروع میکنن به دلر کاری. به قول عماد احتمالا موش کور تو خونه نگه میدارن، دارن براش لونه درست میکنن.

با این حال ما شکایتی نکردیم هیچ وقت. ولی طبقه پایینی مون، تو همین مدت بیشتر از بیست مرتبه ازمون شکایت کرده که بچه هاتون خیلی بپر بپر میکنن و ما اذیتیم. 

عماد، که دیگه بپر بپر کردناش، سر زنگ ورزش تو مدرسه و باشگاهه. تو خونه بخواد هم بپره، نمیتونه. سرش میخوره به سقف. 

فاطمه هم قربونش برم، راه به زور میره، چه برسه به بپر بپر. 

خدیجه هم اصلا بازی هاش بیشتر قصه گفتن و خاله بازیه. تو خونش نیست بازی هیجانیه و دویدن. 

میمونه آمنه جان، که خب بله، ایشون واقعا بپر بپر میکنه. یعنی قشنگ مسیر دو با مانع برای خودش درست کرده تو خونه. ولی باورم نمیشد حقیقتا اینقدر سر و صدا داشته باشه بازیاش. 

که جمعه تمامشون رو دست جمع فرستادیم با پدر و مادرم برن خونه پدر بزرگم. ولی طبق معمول یه جفت کفش از عماد و فاطمه پشت در گذاشتیم. سختشونه کفششون رو بیارن تو بذارن تو جاکفشی. 

حدود ساعت 4 و 5 عصر، باز همسایه پایینی اومدن شکایت که چرا یه روز جمعه نمیذارید ما آسایش داشته باشیم و...که خب منم براشون توضیح دادم از صبح بچه ها نیستن اصلا که بخوان سر و صدا کنن! 

اگه فکر کردین ذره ای خجالت کشیدن یا معذرت خواهی کردن یا چی، سخت در اشتباهین. تو چشام زل زده میگه: پس اومدن بگین یه امشب رو به ما فرصت استراحت بدن! 

و جالب اینکه زن و شوهر هر چند روز یه بار یه دعوا و داد و بیداد مفصل با هم دارن. خیلی جوون نیستن، ولی تازه ازدواج کردن و بچه ندارن. 

طبق معمول که هر دو سه ماه یه بار فاطمه رو مجبور میکنیم کمد و وسایلش رو مرتب کنه، داشت کمدش رو مرتب میکرد که متوجه شد کتاب ریاضی اش کلا نیست!  

قبلا نهایتا چند تا برگه ازش گم میشد، ولی این سری دیگه کلا گم شد. همه جا رو گشتیم، نبود. نهایتا گفتم شاید خونه مادرم باشه. رفتیم اونجا رو هم گشتیم، بازم نبود. حالا خوبه دخترم اصرار داره امتحان تیزهوشان بده و مثلا داره تست و تمرین اضافه هم حل میکنه. 

مادرم وقتی دیدن خیلی از دست شلخته بازیای فاطمه کفری ام، گفتن اشکال نداره، به مادربزگش رفته. بعد شروع کردن به تعریف کردن خاطراتی که تا الان حرفی ازشون نزده بودن. که مثلا وقتی کلاس دوم دبستان بودن، اینقدر که از کتاب و دفترشون مراقبت میکردن، به درس دوم که رسیده بودن، کتابشون اون درس رو نداشته! یا اولین روزی که قرار شده با خودکار بنویسن، تمام لباسا و دستاشون خودکاری شده. و اینکه امکان نداشته روزی چیزی گم نکرده برن خونه. و یه بار یه لنگه کفششون رو گم کرده بودن! 

خلاصه که باورم نمیشه مادر به شدت منظم و مرتبم، روزی روزگاری تا این حد شلخته بوده. یه جورایی امیدوار شدم به آینده فاطمه. 

البته اینم بگم، فاطمه با وجودی که سر کلاس زبان رفتن خیلی ببشتر از بقیه ناز و ادا داشت، ولی به لطف علاقه بی حد و حصرش به فیلم، نهایتا به تفاهم رسیدیم با هم به زبان اصلی و دوبله نشده ببینیم. قبلش البته خودم با دور تند میبینم که اگه موردی داشته باشه، بزنم جلو. 

این شد که خیلی پیشرفت کرده. حتی از عماد بهتر میتونه صحبت کنه. 

بندیل دون هم که لغت جدید خدیجه است به معنی قسمت بار کامیون و وانت. به خود بار هم میگه بندیل. جمله اش اینه: ما بندیلمون رو گذاشتیم تو بندیل دون کامیون آوردیم این خونه.

بعد ازش بپرسی بندیلتون چی بود؟ میگه: کتابم، قابله ام، فرمونم، تبلت داداشم، صندلی بابام، بالش آبجی ام، کیف مامانم...همین! 

در واقع اینا از نظر خدیجه وسایل ضروری خونه است، باقی اش دکوری و تجملاته. 

عماد یه اخلاق سینوسی داشت از اول که هنوزم کمابیش داره. یعنی با اینکه اساسا اهل بدجنسی و اذیت کردن نیست، ولی نمیتونه بیشتر از دو ماه پشت هم هر چی بهش گفتی گوش کنه و چشم بگه و سر هیچی لجبازی نکنه. 

قبلا خب من بیشتر ازش توقع حرف شنوی داشتم، لجبازی کردناش بیشتر بود. ولی هر چی بزرگتر شد، اختیار بیشتری بهش دادم، کمتر تو موضع لجبازی میفته. ولی بازم باید یه وقتایی دیر بیاد بی هیچ توضیحی مثلا تا راضی بشه دلش که سر تا پا چشم نبوده. 

اما این سری یه هفته است که مدرسه نرفته. اعلام کرد هفته پیش که دیگه تا امتحانای ترم نمیخواد بره مدرسه و منم حرفی نزدم. امروز که از مدرسه شون تلفن کردن و پرسیدن چرا عماد نمیاد، گفتم خبر دارم مدرسه نمیاد، ولی دلیلش رو نمیدونم. 

نیم ساعت پیش خیلی خونسرد و معمولی بهش گفتم از مدرسه بهم تلفن کردن و چی گفتیم. قشنگ منتظر بود بگم خب، بگو چرا نمیری، تا کلی بد و بیراه نثار آموزش و پرورش و معلماش و درساش بکنه و دست آخرم بگه حوصله ندارم و نمیخوام و بره. که نپرسیدم و هیچی نگفتم. این شد که بعد چند دقیقه اومد گفت فردا باهام میاید مدرسه غیبتم رو موجه کنید؟

  • شهاب الدین ..

خب، باز من یه عالمه غیبت غیر موجه دارم. 

یه هفته اش که به بیمارستان و بستری گذشت. با اینکه تمام تلاشم رو کردم به حرفای صدمن یه غازه فرد مورد نظر اهمیت ندم و ناراحت نشم، ولی نشد و حرفا و نیش و کنایه هاش به لا به لای تک تک سلولای مغزم نفوذ کردن و باعث یه حمله شدیدتر از قبلی ها شدن. این سری جوری حالم بد شد، که دیگه خبرش به همه و حتی خواجه حافظ شیرازی هم رسید. 

الحمدللّه الان خیلی بهترم. همزمان داروهای طب سنتی و داروهای شیمیایی، دارن تلاش میکنن مغزم رو از انجماد بیرون بیارن. منم تشویقشون میکنم. 

این سری دکتر یه تست هوش هم ازم گرفت که خدا رو شکر هنوز آسیبی به فعالیت مغزم نرسیده. از این قسمت بیماری خیلی میترسم. خیلی با خدا سرش چک و چونه میزنم که عقل و هوش و حواسم تا آخر سر جاش باشه. 

ولی بعد با خودم میگم، اگه قرار باشه بدنم باهام همکاری نکنه و کارای شخصی ام رو نتونم انجام بدم، چه بهتر که هیچی از دنیای اطرافم نفهمم... 

یه سری هم با آقا مالک، برادر نرگس خانوم که تهران ساکنن به مشکل برخوردیم. گفته بودم از پسراش: محمد امین و علی که با عماد و فاطمه هم سن هستن و اینکه محمد چقدر آقاست. یعنی بود. شاید هنوزم باشه، ولی به هر حال باعث یه دعوای اساسی شد. 

خب من دو ساله به عماد اجازه دادم بره اردوی جهادی، ولی آقا مالک اجازه ندادن به محمد و محمد امسال بدون اجازه و بی خبر، بعد از تعطیلات، پا شده رفته کمک به سیل زده های پلدختر. 

از حرص و جوش پیدا کردنش که بگذریم، حرف حساب آقا مالک این بود که تو پسر من رو هوایی کردی و اگه به عماد اجازه نداده بودی، محمد هم سر خود و بی اجازه پا نمیشد بره.

یعنی واقعا جاش بود با این حرفای آقا مالک، رسما کور یا فلج بشم. اینقدر که برام سخت بود. فقط خدا رو شکر خیلی زود، ظرف یکی دو روز، محمد تلفن کرد و خود آقا مالک رفت دنبالش و هر دو شون به سلامت برگشتن. 

بعد هم آقا مالک، خودش اومد ازم معذرت خواهی کرد بابت برخورد تندش و گفت بذارم به حساب نگرانی اش. 

واقعا هم متفاوت از بقیه برادراشه ایشون. 

به نرگس سپردم بعد از تموم شدن امتحانات بچه ها، یادم بندازه یه حال اساسی از محمد بگیرم، که دیگه سر خود پا نشه بره جایی. تهمت قتل بچه خودم بسه واسم. 

حالا میگم، ولی خودم هم میدونم ببینمش، همه چی از یادم میره. بس که این بچه معصومه نگاه و چشماش. درست مثه... 

...

تو اسباب کشی دو ماه پیش، دفترا و سر رسیدای قدیمی ام رو که یه بار نزدیک بود گم کنم، به عمد گم کردم. یعنی گم نکردما، بردم تو یه بیابون آتیششون زدم. آتیش بگیره اون دفتر و نوشته ای که آرزوی خوندنش به دل بچه ام مونده باشه...

  • شهاب الدین ..

هی میخوام بیام بنویسم که شما رو به خدا، هر کی از دستش برمیاد، هر کمکی که میتونه برای سیل زده ها بفرسته، یا بره برای کمک، ولی روم نمیشه. 

نشد که برم، نمیتونستم حقیقتش. عماد هم که نیست، فقط یه مقدار کمک نقدی کردم. به همین خاطر خجالت میکشم به کسی بگم بره کمک.

یه چیز دیگه هم باید بگم. اگه نگم، سر دلم میمونه. یادتونه رهبر قبل انتخابات چی گفتن؟ چقدر اصرار کردن از روی تحقیق و شناخت رای بدین؟ چرا که نتیجه انتخابتون دقیقابه خودتون برمیگرده؟!

خب وضعیت الانمون هم دقیقا نتیجه همون انتخابه. نه کم و نه زیاد. مردم ندیده بودن بی خیالی جناب حسن کچل رو؟ نمیدونستن رنگ ریشش براش از هر چیزی مهمتره؟ پس الان گله مند چی هستن؟ چه توقعی داشتن که نشده؟ 

نمیدونم، جدا نمیدونم چرا درس عبرت نمیشه برای مردم؟ چرا باز گول تبلیغات و حرافی ها و مزخرفات یه مشت بازیگر و فوتبالیست رو میخورن؟

بگذریم...

یه کم درباره طب اسلامی که دارم انجام میدم صحبت کنم. قبلا هم نوشتم زیاد ازش. خب البته این روش دنگ و فنگ زیاد داره. مثل پزشکی نیست که نهایتا یه مشت قرص و کپسول در روز بندازی بالا و تمام، نه. داروهاش اکثرا احتیاج به آماده سازی داره، حجامت و بادکش و زالو و فصد و ماساژ هم هست که وقت زیاد میگیره. 

ولی با همه این توصیفات به نظر من ارزشش رو داره. چون همه بدن رو با هم در نظر میگیره. زانو رو جدا از قلب نمیدونه.

و مهمتر اینکه ادعای اعجاز نداره. بلکه حقیقتا علت و سبب اصلی رو خدا میدونه و شفا و درمان رو از خدا میخواد. همین اعتقاد اطبای طب اسلامی، حتی اگه درمان قطعی نداشته باشه، اثر میذاره رو بیماره. کمترین اثرش اینکه دیگه بیماری، هرچقدر هم بد و وحشتناک، باعث فلج شدن زندگی نمیشه. ناامیدی و افسردگی نداره.

"زندگی ات رو بکن، چی کار داری کی قراره بمیری؟"

این بهترین جمله ای که هرکسی بهش اعتقاد پیدا کنه، بر هر درد و مرضی پیروزه. 

البته ناگفته نماند که زحمت اصلی تهیه داروهای من، پای نرگس خانومه. کلی اش رو صبح زود قبل رفتنم آماده میکنه، سری دومش رو هم شب وقتی میرسم خونه.کلا به خاطر من منوی غذاهامون هم تغییر اساسی کرده. 

تو این مدت، بازدید اقوامی که تهران بودن رو رفتیم. ولی به بهونه فرصت نداشتن و دوری راه، اصفهان نرفتیم هنوز. که خب تعطیلات نوروز تمام بهونه ها رو ازمون گرفته و باید بریم بازدیدشون.

مهمترین مشکل اینه که نمیشه بریم اصفهان و برای اقامت هتل بگیریم، وقتی خونه مادر نرگس هست. ناراحت میشن و حق هم دارن. منتها ما، یعنی من، نمیخوام برم خونه ایشون به خاطر ...

یعنی از 12 ماه سال، 13 ماهش رو ایشون منزل اون یکی همسر تشریف دارن، عدل این تعطیلات قصد کردن تمام مدت در خدمت مادر نرگس باشن! 

من که میدونم باز یه برنامه ای برام داره...

نرگس هم به زبون نیاورده، ولی کاملا از صحبتاش با مادرش میشه فهمید که دوست داره وقتی میریم اصفهان با پدرش رو در رو نشه. 

من جدا درک نمیکنم احساسات این مرد رو. برام قابل هضم نیست. باورم نمیشه کوچکترین علاقه و محبتی نسبت به نرگس داشته باشه. حتی اصغر آقا هم نسبت به زهرا، بیشتر محبت داره. کاش فقط بی محبتی بود، دقیقا دارم میبینم دشمنی و اذیت کردنش رو. 

اگه فقط من رو اذیت میکرد، حرفی نداشتم. تمامش رو به جون میخردیم. ولی هر بار که میبینیمش، بیشتر از من نرگس رو اذیت میکنه. نرگس هم که به خاطر احترام پدری، هیچی نمیگه. 

خلاصه که به بد طلسمی گرفتار شدیم. 

یه چند وقتی هست یه بالن سمت ما تو آسمونه. گویا مال هواشناسیه. اینطور که میگن. امشب پایین کشیدنش رو دیدم. یاد یکی از نقاشی های نجم افتادم. وقتی سه، چهار سالش بود، یه هواپیما کشیده بود با یه خط زیرش. برام مهم نبود اون خط چیه. تا اینکه برلی اولین بار سوار هواپیما شد. رفته بودیم مشهد. تا برگشتیم بدو رفت سراغ نقاشی اش. خط رو پاک کرد، به جاش چیزی شبیه پله کشید. بعد بهم گفت: بابا! دیدی آدما از طناب بالا نرفتن؟ دیدی پله داشت هواپیما؟!

تازه اون موقع فهمیدم منظورش از اون خط، طناب بوده. فکر میکرده مردم برای سوار شدن از طناب بالا میرن!

هیچی دیگه، همین. طناب بالن که هیچ، کندوی خشک شده هم من رو یاد تو میندازه. تو چقدر من رو یادته؟!

  • شهاب الدین ..

خدای من! 

تو نزدیک ترین گوش شنوایی.

تو سریع ترین پاسخ اجابتی.

تو کریم ترین سایه سار گذشت و مرحمتی.

تو دست و دلبازترین سفره گستر عطا و کرامتی.

تو شنواترین سؤال شونده ای. 

ای رحمان دنیا و آخرت! 

ای رحیم این هر دو! 

هیچ کس مثل تو پاسخگو نیست و هیچ کس جز تو خواستنی نیست. 

بر محمد

بنده و رسول و پیامبرت

و بر خاندان پاک و مطهرش

درود فرست

و نعمت هایت را بر ما تمام کن 

و عطاهایت را گوارایمان گردان 

و ما را شاکر نعمت ها و یادآور بخشش های خود گردان. 

آمین، یا رب العالمین!

سلام بعد از مدت ها... کجا بودم؟ مشغول اسباب کشی. این بار ما فقط آرزو کردیم از این خونه بریم. و خیلی زود دعامون مستجاب شد. 

خلاصه مفیدش این که یه گروه سازنده به ما و پدرم پیشنهاد مشارکت ساخت و ساز دادن و ما قبول نکردیم و اصرار کردن و ما راضی به فروش شدیم. و چقدر قیمت خونه عجیبا غریبا تصاعدی بالا رفته و چقدر اوضاع مسکن درهم و برهمه و به لطف خدا تونستیم دو واحد آپارتمان بگیریم و همچنان با پدر و مادرم همسایه باشیم. 

تا همین چند ساعت پیش هم هنوز مشغول بودیم. خدایی اش بدون نجم خیلی دست تنها بودیم. 

نمیدونم چرا فقط موقع سختی و کار یادش میفتم. از بس بچه ام همیشه همیشه پایه کمک کردن بود. از بس هیچ وقت هیچی ازم نخواست.. 

گریه میکنم هنوز، مخصوصا وقتی یه چاله آب میبینم. تنها شیطنت بچگی اش همین جفت پا پریدن تو چاله های آب بود. فرقی نمیکرد عمق چاله چقدر باشه و چقدر آب توش باشه. اندازه یه استکان هم اگه آب بود، جوری میپرید توش که سر تا پامون گلی میشد! 

گریه میکنم هنوز، ولی یه حس خوبی دارم. حس اطمینان از عاقبت به خیری اش. ناراحتش نیستم. غصه ام فقط و فقط دلتنگیه. هیچ چیزی جاش رو برام پر نمیکنه. 

تو این مدت اصطلاح "از دست دادن" برام تبدیل به یه معما شده. خیلی باهاش کلنجار رفتم. هر چی بهش فکر میکنم، بیشتر مطمئن میشم از اساس ما چیزی تو دستامون نداریم که بخوایم از دستشون بدیم. هر چی که هست، بیرون از دستای ماست. فکر میکنیم مال ماست. 

ولی با این حال تمام اون چیزایی رو که فکر میکنیم مال ماست، میتونیم بدیم بره، جز بچه. یه حس مالکیتی عجیبی نسبت به بچه داریم. حداقل من اینجوری ام. بچه هام رو حتی از خودم بیشتر مال خود میدونم. و دقیقا همین اشتباه منه. 

با وجود این همه کاری که داشتیم تو این مدت، بهشت زهرا رفتنمون ترک نشد ولی. تقریبا هفته ای دو بار. و این بهترین فرصت بود که سر مزار تک تک شهدای مدافع حرم برم. دوست داشتنی های نازنین. نمیتونم نگم که بهشون حسادت میکنم. 

دیگه اینکه عماد هم از پنجشنبه رفته اردوی جهادی. از طرف بسبج مسجد رفت. رفتن سمت سیستان برای ساخت سرویس بهداشتی برای یه روستا. تو قسمت تخصص فرم ثبت نامش نوشته: متخصص حمل فرغون و پرتاب آجر نیمه!! 

راستی، فاطمه تو مسابقات رباتیک امسال تو یکی از بخش ها با دوستاش مدال طلا گرفتن. 

خدیجه هم که روز به روز شیرین زبون تر میشه. جدیدا داره سعی میکنه ادبی صحبت کنه. میگه: بی زحمت برید بیران! یا مثلا میگه مامان داشت ظرفا را میشاست! 

در واقع هر جا صدای "او" باشه، به "آ" تبدیلش میکنه. 

آمنه هم که دیگه نگم. یه جوری همه خانواده رو ریاست میکنه که نگو و نپرس. هنوز خیلی حرف نمیزنه، چند تا کلمه بلده که براش کافیه: نه، میخوام، بده و نوچ غلیظ همراه با پشت چشم نازک کردن و ناز و ادای حسابی! 

شکر خدا تو این خونه دیگه از دست پله راحت شدیم، ولی اپن آشپزخونه هنوز هست و اینکه ایشون به هر ترفندی خودش رو میرسونه بالای اپن که بپره پایین! 

از نرگس میخوام بنویسم، ولی واقعش میبینم هرچی بنویسم حق مطلب ادا نمیشه. فقط اینقدر بگم، حال خوبم، سرحال بودنم، هر چی که هست، معجزه دستای نرگسه. معجزه لبخند و نگاهشه. 

01:24:52

درست 4 دقیقه تا سال تحویل مونده. تو این 4 دقیقه تنها چیزی که از خدا میخوام اینه که اون دنیا هم نرگس رو به من ببخشه. دستم به دامنت نرگس! تو هم من رو از خدا بخواه....

چشم در راه کسی هستم

کوله بارش بردوش

آفتابش در دست

خنده بر لب

گل به دامن

پیروز

کوله بارش سرشار از عشق

امید

آفتابش نوروز

با سلامش شادی

در کلامش لبخند

از نفس هایش گل میبارد

با قدم هایش گل میکارد

قصه ساده است

معما مشمار

چشم در راه بهارم، آری

چشم در راه بهار...

پی نوشت: نمیدونم چرا قالب خراب شده، مجبور شدم از قالب قبلی استفاده کنم. 

  • شهاب الدین ..

با اینکه اینجا کسی ازم بازخواستی نکرده، ولی بازم به سبک بچه مدرسه ای ها غیبتم رو موجه میکنم. 

اما قبلش نه بر حسب وظیفه، که از عمق وجودم، از سرکار خانم بهناز ممنونم. به خاطر پیام فوق العاده ای که دادن. و چقدر به موقع بود. واقعا ممنونم ازتون. 

خب اینجوری شد که اما رضا طلبیدن و چند روزی رفتیم پابوسشون. جای همه خالی، خیلی. دعاگو بودیم از طرف همه. ان شاءاللّه که قسمت و روزی همه. 

برگشتیم، به خاطر سرمای بیش از حد هوا تو فرودگاه بود یا چی، دوباره دچار حمله شدم. بلیطمون برای 11 شب بود و حدودا 2 نصف شب داشتیم از سالن فرودگاه بیرون میامدیم. 

و اینبار خیلی ناگهانی و دفعتی بود. و همینطور شدیدتر. به حدی که اصلا نمیتونستم با انگشتام چیزی رو نگهدارم. این شد که مجبور شدم به نرگس بگم. 

این سری دیگه با واسطه و پیغام و پسغام نه، رفتیم مطب دکتر پرما. همون ممنوعات همیشگی رو دادن. بادکش و حجامت و دارو و سوپ مخصوص. فردا هم زالو. 

خدا رو شکر خیلی بهترم. از چهارشنبه دوباره رفتم سر کار. 

ایشون میگن طی دوره 6 ماهه، ان شاءاللّه کامل برطرف میشه همه مشکلاتم. به شرطها و شروطها و شکر و رضا من شروطها....

صبر؟ شاید... رضا؟ باشه... ولی شکر؟ خیلی سخته... شکر از ته قلب سخته. 

البته که از محسنات خوب مرخصی اجباری، همبازی شدن با خدیجه و آمنه است که دیگه دیگه. یکی از بازی های مورد علاقه اش هم اینه:

بابا!  میای خانوم دستکشی بشیم؟!

منظور از  خانوم دستکشی، خانومی نیست که دستکش داره یا دستکش درست میکنه یا هر چیز دیگه. بلکه منظور خانومیه که موقع ورود به حرم، خانوما رو دست میکشه و میگرده! بله، یه همچین فرهنگ لغتی داریم ما. 

نقاشی کشیده برام یه مرد ژولیده با عینک! بهش میگم مرد ژولیده یعنی چی؟ میگه یعنی آقاهایی که خدا تف کرده بهشون! 

میگم چرا؟ چطوری؟ میگه چون دوست شیطون بودن، از این مداد سفیدا تو دهنشون میذاشتن. خدا هم تفشون کرد، ژولیده شدن! 

مداد سفید هم که معروف حضور هست؟ همون سیگاره. خب بچه ام خدا رو شکر هنوز سیگار از نزدیک ندیده. 

از آمنه هم همینقدر بگم که روی عماد رو سفید کرده! جایی از دست و پا و صورت و بدنش نیست که کبود و زخم نباشه. از لحظه ای که چشم باز میکنه، تا وقتی به برزخ خواب و بیداری اش برسه، خواب مطلق نداره، با شدت هرچه تمام تر دنبال خطر میگرده. 

تنها تفاوتش با عماد، اینه که اصلا نمیخنده. خیلی هم جدیه اتفاقا! و جالبه که کاملا هم متوجه خطرناک بودن کاراش هست و به عمد میخواد امتحان کنه. 

فقط یه نمونه بگم: اینقدر از روی دری که برای راه پله گذاشته بودیم، بالا رفت و خودش رو پرت کرد تو راه پله که مجبور شدیم در رو برداریم. در واقع ترجیح دادیم همینطوری از پله ها بیفته! 

نرگس هم همین موضوع رو بهونه کرده و میگه کاش بریم دوباره آپارتمان بگیریم. راستش منم برام سخته تو این خونه موندن. در و دیوارش دارن میخورن روح و روانم رو...

این ترم رو هم مجبور شدم مرخصی رد کنم برای دانشگاه. هم غیبتام زیاد بود و هم برای امتحان نرسیدم برم. از پنج نفر، امسال به سه نفر رسیده بودیم. که با ضد حالی که تابستون به پروژه مون زدن و اوضاع دولت گل و بلبلمون، بعید میدونم تا انتها برسه این دوره. 

دبگر  چی بگم؟ آهان غلط هام رو بذارید به حساب اینکه هنوز سخته برام تایپ. همین چند خط یک ساعت بیشتر طول کشید. گم میکنم، باید ببینم تک تک حروف رو. 

  • شهاب الدین ..

فاطمه درساش رو آورده کمکش کنم. یکی از کاربرگ هاش مربوط به درس اجتماعیه: "جاهای خالی را پر کنید"

کاش جاهای خالی زندگی رو هم میشد پر کرد. کاش جاهای خالی زندگی هم پر کردنی بود. 

...

خدیجه تو خیال و بازی های خودش هر روز میره مدرسه و شب ها کلی ماجرا از مدرسه و معلمش برام تعریف میکنه. امشب اومده میگه: بابا میشه من فردا نرم مدرسه؟ آخه خوابم میاد!!

...

آمنه رسیده به مرحله ای که حتی یه لحظه هم نمیشه چشم ازش برداشت. با وجودی که همه جوره خونه رو ایمن سازی کردیم، بازم شبی حداقل دو سه ماجرا داره. میگن نباید بچه شب بیدار بمونه، یکی از دلایلش همینه. ولی متأسفانه به هیچ عنوان زودتر از 10و 11 خوابش نمیبره. 

...

عماد، امتحانات ترم اولشه. ولی با اینکه رشته اش ریاضیه، به جای درسای ریاضی، کتابای انسانی دستشه. میگه جذابتره. ولی واقعش داره خودش رو غرق میکنه تو این کتابا. 

...

هرچی تا حالا از نرگس تعریف و تمجید کردم اینجا، همه اش رو باید از نو بنویسم. از بس که واقعا صبوره و راضی. اینکه خدیجه و آمنه شاد و سرحالن و دنبال بازی، یعنی نرگس همه هستی اش رو برای زندگی مون گذاشته... 

  • شهاب الدین ..

چند شبه که میخوام درباره مدرسه فاطمه و معلمشون بنویسم، فرصت نمیشد. خدایی من موندم این عتیقه ها رو از کجا میارن؟ از اون طرف هولدن رو تو مصاحبه رد میکنن که اصلح نیستی! نه که معلمایی که دارید، همه پیامبر زاده و معصومن! 

از سواد و تخصص که بگذریم. فقط چند تا نمونه محض خنده:

فرمودن که جمله "با شمشیر فلانی را از وسط نصف کرد" تشبیه است! و هرچی فاطمه بحث کرده که این جمله نهایتا میتونه صنعت اغراق باشه و آخه اصلا تشبیه به چی، جواب ندادن. 

پارسال یا سال قبلش، برای محاسبه مساحت متوازی الاضلاع فرموده بودن: اگر گوشه های بالایی شکل رو بگیریم و صافش کنیم(!) میشه مستطیل. پس مثل مستطیل مساحتش میشه طول ضرب در عرض! 

چقدر فاطمه بحث کرده بود که نمیشه بماند، نهایتا خودم طی یه نامه مفصل و با رسم شکل تو کاغذ شطرنجی و توضیح دقیق، البته بسیار مؤدبانه، ثابت کردم که مساحت متوازی الاضلاع مساوی است با ارتفاع ضرب در طول. بعد ایشون جواب نوشته بودن که اختلافش جزئیه، میشه ندید گرفت! 

یا اینکه تا مدتها ضرب عدد مخلوط رو میگفتن که باید عدد صحیح ها رو جدا ضرب کنید، کسر ها جدا و کنار هم قرارشون بدین. این یه مورد رو دیگه حتی با رسم شکل هم قانع نشدن که دارن اشتباه میکنن. نهایتا به فاطمه گفتم تو درستش رو یاد بگیر، باید اول تبدیل به کسر کنی، بعد ضرب کنی. 

و الی ماشاءاللّه از این افاضات. که تمامشون در مقابل مزخرفاتی که هفته پیش به فاطمه گفته هیچه! 

اول با اینکه درس علومشون، هیچ ربطی به آناتومی بدن انسان نداره فعلا، سرخود اومدن دستگاه تناسلی رو خیلی دقیق درس دادن سر کلاس! بعد هم دونه دونه از دخترای کلاس پرسیدن که در چه وضعیتی هستن و آیا بالغ شدن یا نه! 

به فاطمه و یکی دونفر دیگه هم که جواب منفی دادن، گفتن ممکنه شما دختر نباشید!!

واقعا دلم میخواد برم ببندمش به رگبار با این چرندیاتش.. 

اول که فاطمه نیومد برامون بگه. فقط پنجشنبه و جمعه به شدت ناراحت بود. تا بالاخره نرگس تونست ازش حرف بکشه. ولی هر چی باهاش حرف زد، نتونست قانعش کنه که معلمش اشتباه کرده. 

دیگه بردیمش دکتر غدد و سونو و آزمایش تا مطمئن شه سالمه و هیچ مشکلی نداره. 

خانم دکتر امشب یه نیم ساعتی باهاش صحبت کرد و گفت اتفاقا وضعیت فاطمه نسبت به بقیه بهتره. طبق نظر ایشون سن طبیعی بلوغ دخترا با این جغرافیا و آب و هوا حدود 14،15 سال هست و اگه زودتر باشه بلوغ زودرس محسوب میشه. که بیشتر به خاطر سبک زندگی و نوع تغذیه اتفاق میفته. 

جالب اینجاست که از همون دو سال پیش خیلی با مدرسه صحبت کردیم که خانم فلانی اشتباه زیاد دارن و عوض کنید این معلم رو. ولی نکردن. به این بهونه که معلم برتر هست تو منطقه و رتبه فلان داره و... و تازه هر سال تعداد درساش رو زیادتر میکنن. اول فقط معلم ریاضی بود، پارسال اجتماعی هم اضافه شد، امسال دیگه فارسی و علوم هم درس میده. تمامش هم پر از اشتباه. 

و متأسفانه ما هم راه دیگه ای نداریم. تنها مدرسه ای هست که میتونیم فاطمه رو بذاریم. باقی مدارس، دولتی هاش بعد از ظهری هستن و غیر دولتی هاش بدتر از اینجا. باز حسنی که اینجا داره، به خاطر معماری اش، مشرف نیست و بچه ها تو مدرسه حجاب ندارن که خیلی برام مهمه. 

...

ترسناک ترین داستان کوتاه دنیا رو شنیدین؟ آخرین انسان روی کره زمین، تو اتاق نشسته بود که ناگهان در زدند...

حالا ترسناک ترین خواب کوتاهی که دیشب دیدم: رفته بودم بهشت زهرا، تنها، غروب، پیاده. داشتم برمیگشتم، انداختم از تو علفزار. کم کم قد علفها بلندتر از قدم شدن و من نمیدوستم مسیرم درسته یا نه. یهو یه صدای نفس از پشت سرم شنیدم. همین!

نمیدونم چرا و از چی اینقدر شدید تو خواب ترسیدم که بیدار شدم؟!

ولی از دیشب منتظرم امشب ادامه اش رو ببینم و بفهمم صدای کی بود. خیلی اعصابم از این مدل خوابای نصفه کاره خرد میشه.

  • شهاب الدین ..

نمیدونم چقدر در جریان ترافیک تهران هستین، ولی من یکی که دیگه امیدی به بهبودش ندارم. قشنگ از غروب تمام مسیرا قفله تا حدود 10 شب! فرقی هم نمیکنه قبل تعطیلی باشه یا بعدش، اتوبان باشه یا خیابون، مرکز شهر باشه یا حومه، هوا بارونی باشه یا نه. 

این چند وقته هم تقریبا هر شب به خاطر ترافیک، حدود 10 رسیدم خونه. اینقدر که بچه ها رو هم به زور دیدم. 

گفتم فاطمه خیلی دوست داشت بره مشهد؟ مادر و پدرم این هفته میخواستن برن و فاطمه هم باهاشون رفت. عماد ولی به خاطر امتحانات میان ترمش نمیتونست بره، نرگس هم به خاطرش نرفت.

به زبون ساده بخوام توضیح بدم، شدیدا شاکی ام از این بی لیاقتی ام. دلم تنگه برا زیارت و هیچ کازی ازم برنمیاد...

گل و گلدون زیاد داشتیم همیشه و داریم. ولی اصولا دلم نمیاد گل شاخه ای بگیرم. نرگس هم طبق معمول، کنار اومده و همیشه به یه نحوی گل نخریدنم رو برای بقیه توجیه میکنه. 

پرانتز باز: وقتی میگم از خوبی اخلاق نرگسه که ما مشکل نداریم، یعنی این. و الا که اگه به من بود... پرانتز بسته. 

حالا از یکی از دوسنان شنیدم که بوی گل نرگس و مریم طبع گرم دارن و برای ام اس خوبه. 

هم میخوام بگیرم، هم روم نمیشه. البته که اگه بگیرم، قطعا برای نرگسه و بوش برای همه است و لازم هم نیست توضیح بدم. با این حال روم نمیشه. کاش یه فرصت دوباره داشتم، یه دنیا گل اختصاصی برای نرگس میگرفتم... 

امروز به تلافی چند وقتی که دیر رسیدم، تمام مدت در اختیار خدیجه و آمنه بودم. بازی و قصه و شعر و.. 

یکی از بازی های خدیجه، اینه که اون بشه بابا خدیجه و من دختر قشنگم! 

پرانتز باز: تصور میکنه بچه ها تا وقتی کوچیکن "دختر قشنگم" هستن. بعد که بزرگ میشن، اسماشون چیزای دیگه میشه. پرانتز بسته. 

حالا وسط بازی برگشته چی میگه؟

: دختر قشنگم! بستنی دوست داری؟ باشه، میخرم برات. هوای اتاق که سرد نیست. اشکال نداره بخوری! 

: دختر قشنگم! ابسازی(اسباب بازی) میخوای؟ برات میخرم. اشکال نداره گرونم باشه. من زیاد پول دارم. 

: دختر قشنگم! گوشی دوست داری؟ باشه، بهت میدم. اشکال نداره داغ بشه. خراب نمیشه که. 

یعنی قشنگ یه دوره کلاس چگونه بابای مهربون باشیم، برام برگزار کرده فسقلی! 

امروز متوجه شدم، عماد انگار موقع راه رفتن، یه کم خیلی خفیف، لنگ میزنه. از اونجا که مطمئن بودم مستقیم ازش بپرسم محاله جواب بده، یهو خیلی بی ربط ازش پرسیدم چند تا بشین پاشو رفتی؟

جدا همینجوری گفتم و خودم هم حدس نمیزدم واقعا بشین پاشو کرده باشه. که گفت 100 تا! 

چرا؟ به خاطر اون روزی که مدرسه نرفت و گواهی نداشت و از من هم نخواست برای مدرسه توضیح بدم. مدیرشون خیلی شبیه مدیر دبیرستان خودمه. البته که الان ده روزی میگذره و من تازه فهمیدم. 

و در نهایت اینکه امروز به پیشنهاد عماد فیلم نفس رو دیدیم. نمیدونم چرا قبلا فکر میکردم درباره اهدا عضو هست. ولی نبود. داستان خاصی نداره. یه مدت از زندگی یه دختر بچه 7،8 ساله است. 

فیلم خوبیه. حسابی دلمون رو برای فاطمه تنگ کرد. 

به نظرم یه مقدار حرفای سیاسی هم داره. مخصوصا از محتوای کتاب هایی که بهار میخونه و چیزهایی که متوجه میشه. فقط حسنش اینه که مثه اکثر فیلما، از انقلاب و جنگ اعلام برائت نکرده و در حد فهم بهار نشون داده که شاه و صدام به مردم ظلم کردن. 

  • شهاب الدین ..

بازم یه سری شماره بی ربط به هم:

1- فردا چه مسابقه ای بین کجا و کجاس؟ که عماد ناگهان تصمیم گرفته نره مدرسه؟

و فقط به خاطر احترامی که به قول خودش واسم قائله، چند دقیقه پیش بهم اطلاع داد چه تصمیمی داره. و الا که اجازه گرفتن یا نگرفتنی در کار نیست!!

2- از ظهر که سر غذا حالم بد شد، دیگه نتوستم چیزی بخورم. و الان شدیدا گرسنه ام. ولی همچنان هیچی میل ندارم بخورم. تنها گزینه ای که احتمالا اگر باشه، یه ناخنکی بهش میزنم، شاید، فقط شاید، سیب زمینی پخته با نعناع باشه.... نه، اونم نمیتونم بخورم. 

3- میفرمایند که بهترین گزینه برای اداره کشور، ربع پهلویه!! چرا؟ چون مردم میخوانش! منظور از مردم هم در واقع همونایی هستن که ایشون میشناسن و بقیه به حساب نمیان اصلا. 

بعد یادآوری میکنم بهشون که بابای گور به گور همین ... برادرتون رو شهید کرده. چطور میتونید تا این حد تغییر کنید؟!

میفرمایند که تو چه میفهمی بچه جون. اون موقع شاه کاره ای نبود! ساواک سر خود اون جنایتا رو میکرد و...

ادامه نمیدم این بحث رو. شما هم تو تله اینجور بحثا نیفتید. اینا دنبال فهم و درک حقیقت نیستن. فقط در تعجبم که چطور از اینهمه تناقض، تیکه پاره نمیشن! 

محض اینکه حرف و نکته ای تو مغزم نمونه، بگم که: اگه بنا به قبول کردن فرضتون باشه، در این صورت چه تضمینی که پسرش بتونه کاری از پیش ببره و مشکلات رو حل کنه؟ 

و اینکه پس چرا میفرمایید الان، مشکل شخص حضرت آقاست؟ چرا مشکلات رو به دیگرانی که خائنن و از عمد خرابکاری میکنن و علنا از دستورات رهبر سرپیچی میکنن، نمیندازین؟!!

4- گفتم خدیجه برام سوغاتی چی آورده؟ بوی حرم! یکی از لباساش عجیب بوی حرم گرفته و نمیذاره نرگس خانم بشوره. هر شب میاره واسم که بو کنمش. 

کلی هم قصه از کربلا و یا حسین و یا علی رفتنش داره. ولی معتقده یا جواد نرفته! چون داخل حرم نتونستن برن، قبول نداره. 

5- آمنه رو گفتم اخلاق نداره و به این سادگی با کسی صمیمی نمیشه؟ امروز خیلی خوشم اومد از این اخلاقش. وقتی تمام مدت تو بغل خودم بود و هر کسی هم که صداش کرد، یه جیغ زد سرش. 

اصلا چه معنی میده وقتی اینقدر مغرور و متکبری که واسه دیدنت از شش ماه قبل باید وفت گرفت، بچه های ناز و کوچولو تحویلت بگیرن و اجازه بدن بغلشون کنی؟ بدون کولی بازی؟!

6- من حقیقتا بد غذا نیستم. مخصوصا تو مهمونی. طرف سنگ هم بذاره جلوم، به خاطر زحمتی که کشیده، میخورم غذاش رو و ازش تشکر میکنم. اگر هم خوشم نیاد، نمیذارم کسی بفهمه. 

ولی ماهی، واقعا نیاز داره یه جوری بوی بدش از بین بره. با سرخ شدن تنها نمیره اون بوی خامی اش. منم چه میدونستم. فکر کردم احتمالا یه کم بی مزه تر از ماهی های نرگس خانم باشه. 

ولی تا گذاشتم دهنم، حالم بد شد! چطور از سر سفره پریدم تو دستشویی بماند، ولی فکر کنم روده هام رو هم بالا آوردم.

خدایی اش خیلی بد شد... ولی واقعا دست خودم نبود. 

7- این سیستمی که بعضیا دارن برای رفع دلخوری ها، که نمیذارن درباره اش صحبت بشه و میسپرنش به گذشت زمان، دلخوری ها رو برطرف نمیکنه. فقط دیگه اینقدر کهنه میشن که نمیشه راجع بهشون صحبت کرد. نکته اینجاست که ممکنه بعد گذشت زمان، جای طلبکار و بدهکار تو ذهن بدهکار عوض بشه! و بعد توقع داشته باشه طرف مقابل شرمنده باشه. 

8- خاک بر سر اون راننده اتوبوسایی که به پشتوانه دولت لیبرالمون، کرایه های برگشت از مرز رو چند برابر کردن. فقط خاک لیاقتشون رو داره. آخه بی شعور، تو چرا خودت رو هم ردیف این حسن کچل و وزراش کردی؟ ترسیدی از جهنمشون جا بمونی؟ میخواید دزدی هم کنید، برید از یکی دیگه. با زائرای امام حسین در نیفتید... 

9- فاطمه از همون روزی که اومدن، میگه بریم مشهد. خواستم امتحان کنم ببینم واسه چی میگه. گفتم بین یه هفته مدرسه نرفتن و یه مسافرت دو روزه با هواپیما به شیراز و مشهد با اتوبوس کدوم رو میخوای؟ بازم گزینه اش مشهد بود. میگه دلم برای خود خود صحن امام رضا تنگ شده. 

بهش گفتم این ماه که پول نداریم، برای ماه بعد دعا کن بریم. 

10- نجم میگه هنوز کرمانشاه، بعضی روستاها مردم تو کانکس هستن. میگه هوا که گرم شد، خیلی از نیروها کنار کشیدن و دیگه نیومدن کمک. حاج سعید هم خیلی حرص میخوره که فصل سرما شروع شده و هنوز بچه ها مدرسه ندارن. 

11- سه شنبه ای رفتیم بهشت زهرا. سر قبر شهید زبرجدی هم رفتیم. اسم آوردم از همه پیشش و ازش خواستم به قولش وفا کنه. قول داده هر کی رفت سر قبرش، گره از کارش باز کنه. 

12- امروز صبح دیدیم بچه گربه ها دیگه کامل میتونن ببینن و راه برن. گذاشتیمشون تو کارتن، بردیمشون حوالی دریاچه خلیج فارس، ولشون کردیم. خدایی اش از لحاظ غذا اونجا در مضیقه نیستن. از بس که دور دریاچه پر فست فود و رستورانه.

13- نرگس خانم تو دفترچه ام، برگه دستور ام آر آی رو دید. حالا اینکه اصلا برای چی رفته سراغ دفترچه ام بماند، اصرار داره که کی رفتم و چرا بهش نگفتم و نتیجه اش چی بوده؟

14- دولت محترم فرمودن 20 میلیارد برای اربعین هزینه کردن. بعد باز خودشون فرمودن تعداد زوار امسال، 2 میلیون نفر بوده. دیگه حساب و کتاب اینکه واسه هر نفر چقدر هزینه شده، با شما. فقط میگم یه وقت نمیرن از اینهمه زحمت!!!

  • شهاب الدین ..