در میدانهای سیاسی، اقتصادی و فضای مجازی؛ آرایش دشمن، آرایش جنگی است. ملت و مسئولان با وحدت کلمه خود را آماده کنند و وارد میدان شوند
امشب پشت گوشم رو حجامت کردم. برخلاف تصورم، خیلی چندش نبود. تصورم این بود سر و کله ام خونین و مالین بشه، که نشد.
ولی یه اتفاق عبرت انگیزی تو مطب افتاد. یه آقایی هستن حدودا هفتاد، هشتاد ساله. ظاهرشون سر پا و سر حال هستن. ولی دیابت دارن و به همین خاطر پاشون دچار عفونت شدید شده و سیاه شده و بو میده، به حدی که کفش مخصوص مجبورا بپوشن.
امروز داشتن با یکی دیگه از بیمارا صحبت میکردن که نمیدونم چی شد یهو شروع کردن به فحش و بد و بیراه نثار جمهوری اسلامی کردن. و اینکه قبل از انقلاب چقدر همه چی گل و بلبل بوده. و اصلا همین که ایشون دیابت گرفتن و تا این حد پیشرفت کرده، عاملش انقلابه و حکومته.
در خلال صحبتشون فرمودن قبل از انقلاب کارمند سازمان امنیت بودن و اتفاقا سابقه شکنجه کردن هم داشتن. چند سالی هم خارج از کشور بودن و الان برای سر و سامون دادن به اموالشون برگشتن.
نمیدونم چرا اندازه یه نخود هم جا برای لعن و نفرینی که پشت سرش بود جا نمیذاشت؟ یعنی هنوز هم پشیمون نشده از کاراش؟! یا به روی خودش نمیاره؟
آبجی خانم پیشنهاد داده نرگس برای سال آینده بره مدرسه شون، برای تدریس. مدرسه شون دوره اول دبیرستانه و نرگس راحت میتونه عربی و ریاضی درس بده. ولی زیر بار نمیره.
بهونه اش خدیجه و آمنه هست که هم میتونه با خودش ببردشون و هم اینکه پیش مادرم بذاره. ولی باز میگه نه. یعنی حتی حاضر نیست بره با مدیر صحبت کنه.
اینجا که اومدیم، با پدرم دو واحد کنار هم گرفتیم از یه مجتمع ده واحدی، طبقه چهارم. با اینکه ساختمون نوسازه، طبقه بالایی مون ولی هر شب که میرسن خونه، شروع میکنن به دلر کاری. به قول عماد احتمالا موش کور تو خونه نگه میدارن، دارن براش لونه درست میکنن.
با این حال ما شکایتی نکردیم هیچ وقت. ولی طبقه پایینی مون، تو همین مدت بیشتر از بیست مرتبه ازمون شکایت کرده که بچه هاتون خیلی بپر بپر میکنن و ما اذیتیم.
عماد، که دیگه بپر بپر کردناش، سر زنگ ورزش تو مدرسه و باشگاهه. تو خونه بخواد هم بپره، نمیتونه. سرش میخوره به سقف.
فاطمه هم قربونش برم، راه به زور میره، چه برسه به بپر بپر.
خدیجه هم اصلا بازی هاش بیشتر قصه گفتن و خاله بازیه. تو خونش نیست بازی هیجانیه و دویدن.
میمونه آمنه جان، که خب بله، ایشون واقعا بپر بپر میکنه. یعنی قشنگ مسیر دو با مانع برای خودش درست کرده تو خونه. ولی باورم نمیشد حقیقتا اینقدر سر و صدا داشته باشه بازیاش.
که جمعه تمامشون رو دست جمع فرستادیم با پدر و مادرم برن خونه پدر بزرگم. ولی طبق معمول یه جفت کفش از عماد و فاطمه پشت در گذاشتیم. سختشونه کفششون رو بیارن تو بذارن تو جاکفشی.
حدود ساعت 4 و 5 عصر، باز همسایه پایینی اومدن شکایت که چرا یه روز جمعه نمیذارید ما آسایش داشته باشیم و...که خب منم براشون توضیح دادم از صبح بچه ها نیستن اصلا که بخوان سر و صدا کنن!
اگه فکر کردین ذره ای خجالت کشیدن یا معذرت خواهی کردن یا چی، سخت در اشتباهین. تو چشام زل زده میگه: پس اومدن بگین یه امشب رو به ما فرصت استراحت بدن!
و جالب اینکه زن و شوهر هر چند روز یه بار یه دعوا و داد و بیداد مفصل با هم دارن. خیلی جوون نیستن، ولی تازه ازدواج کردن و بچه ندارن.
طبق معمول که هر دو سه ماه یه بار فاطمه رو مجبور میکنیم کمد و وسایلش رو مرتب کنه، داشت کمدش رو مرتب میکرد که متوجه شد کتاب ریاضی اش کلا نیست!
قبلا نهایتا چند تا برگه ازش گم میشد، ولی این سری دیگه کلا گم شد. همه جا رو گشتیم، نبود. نهایتا گفتم شاید خونه مادرم باشه. رفتیم اونجا رو هم گشتیم، بازم نبود. حالا خوبه دخترم اصرار داره امتحان تیزهوشان بده و مثلا داره تست و تمرین اضافه هم حل میکنه.
مادرم وقتی دیدن خیلی از دست شلخته بازیای فاطمه کفری ام، گفتن اشکال نداره، به مادربزگش رفته. بعد شروع کردن به تعریف کردن خاطراتی که تا الان حرفی ازشون نزده بودن. که مثلا وقتی کلاس دوم دبستان بودن، اینقدر که از کتاب و دفترشون مراقبت میکردن، به درس دوم که رسیده بودن، کتابشون اون درس رو نداشته! یا اولین روزی که قرار شده با خودکار بنویسن، تمام لباسا و دستاشون خودکاری شده. و اینکه امکان نداشته روزی چیزی گم نکرده برن خونه. و یه بار یه لنگه کفششون رو گم کرده بودن!
خلاصه که باورم نمیشه مادر به شدت منظم و مرتبم، روزی روزگاری تا این حد شلخته بوده. یه جورایی امیدوار شدم به آینده فاطمه.
البته اینم بگم، فاطمه با وجودی که سر کلاس زبان رفتن خیلی ببشتر از بقیه ناز و ادا داشت، ولی به لطف علاقه بی حد و حصرش به فیلم، نهایتا به تفاهم رسیدیم با هم به زبان اصلی و دوبله نشده ببینیم. قبلش البته خودم با دور تند میبینم که اگه موردی داشته باشه، بزنم جلو.
این شد که خیلی پیشرفت کرده. حتی از عماد بهتر میتونه صحبت کنه.
بندیل دون هم که لغت جدید خدیجه است به معنی قسمت بار کامیون و وانت. به خود بار هم میگه بندیل. جمله اش اینه: ما بندیلمون رو گذاشتیم تو بندیل دون کامیون آوردیم این خونه.
بعد ازش بپرسی بندیلتون چی بود؟ میگه: کتابم، قابله ام، فرمونم، تبلت داداشم، صندلی بابام، بالش آبجی ام، کیف مامانم...همین!
در واقع اینا از نظر خدیجه وسایل ضروری خونه است، باقی اش دکوری و تجملاته.
عماد یه اخلاق سینوسی داشت از اول که هنوزم کمابیش داره. یعنی با اینکه اساسا اهل بدجنسی و اذیت کردن نیست، ولی نمیتونه بیشتر از دو ماه پشت هم هر چی بهش گفتی گوش کنه و چشم بگه و سر هیچی لجبازی نکنه.
قبلا خب من بیشتر ازش توقع حرف شنوی داشتم، لجبازی کردناش بیشتر بود. ولی هر چی بزرگتر شد، اختیار بیشتری بهش دادم، کمتر تو موضع لجبازی میفته. ولی بازم باید یه وقتایی دیر بیاد بی هیچ توضیحی مثلا تا راضی بشه دلش که سر تا پا چشم نبوده.
اما این سری یه هفته است که مدرسه نرفته. اعلام کرد هفته پیش که دیگه تا امتحانای ترم نمیخواد بره مدرسه و منم حرفی نزدم. امروز که از مدرسه شون تلفن کردن و پرسیدن چرا عماد نمیاد، گفتم خبر دارم مدرسه نمیاد، ولی دلیلش رو نمیدونم.
نیم ساعت پیش خیلی خونسرد و معمولی بهش گفتم از مدرسه بهم تلفن کردن و چی گفتیم. قشنگ منتظر بود بگم خب، بگو چرا نمیری، تا کلی بد و بیراه نثار آموزش و پرورش و معلماش و درساش بکنه و دست آخرم بگه حوصله ندارم و نمیخوام و بره. که نپرسیدم و هیچی نگفتم. این شد که بعد چند دقیقه اومد گفت فردا باهام میاید مدرسه غیبتم رو موجه کنید؟
احوال شما؟ خوبین؟
از محاسن خونه شما اینه که همیشه سرزنده و بانشاطه...
آدم یاد حوری و غلمان بهشتی میفته!
انشاءالله که خداوند براتون نگهشون داره...
خودتون بهترین انشاءالله؟!