برای اولین بار بعد سالها، تنهای تنهام. اصلا یادم نیست آخرین بار کی اینقدر تنها بودم. اونم تو دو تا خونه! امروز همگی، مادر و پدرم و نرگس و بچه ها و زهرا و محسن و معصومه، رفتن نجف.
ساعت 2 بعد از ظهر پروازشون بود. که حدود 2/5 انجام شد. خدا رو شکر تأخیر نداشتن. با اینکه نمیتونستم باهاشون تا طبقه بالا برم، ولی موندم تا پرواز انجام بشه و مطمئن بشم بعد اومدم.
برای اولین بار، از هر نیمچه ترافیکی برای دیرتر رسیدن به خونه خوشحال بودم. اما از شانس من، ترافیک که نبود هیچ، گاهی یه نمه بارون هم میزد که دیگه اساسی حال دلم رو بد کرد.
نزدیکای خونه بودم که از قالیشویی تلفن کردن و گفتن فرشا رو دارن میارن. تقریبا همزمان رسیدیم. فرش و موکتا رو همونطور لوله و داخل پلاستیک، گذاشتم تو اتاق پایین تا سر فرصت خونه رو تمیز کنم.
یه چند باری رفتم از بالا تا پایین خونه رو برانداز کردم ببینم چه کار باید بکنم. تنهایی از پسش برنمیام. نمیخوام هم بذارم بعد از برگشتن نرگس. احتمال زیاد فردا صبح تلفن کنم به یکی از این خدماتی ها.
هر چی با خودم کلنجار میرم، الان در توانم نیست با کسی صحبت کنم. حتی جواب تلفن خواهر کوچیکه رو هم ندادم. پیام دادم خوابم میاد. میدونم میخواد اصرار کنه شب برم خونه شون و تنها نباشم.
دیشب هم به توصیه حکیم خیراندیش، بچه ها رو بردیم برای حجامت که ان شاءاللّه پیشگیری بشه از نفوذ ویروس و عفونت. خدا رو 100 هزار بار شکر، خانوم انجام میداد برای بچه های کوچیک رو و من رو راه ندادن. نرگس و زهرا و مادرم رفتن تو. منم علاوه بر صلوات فرستادن، مدام با خودم تکرار میکردم که آمنه کلا غربتیه و هیچی اش نیست، و الا که چرا پس خدیجه و معصومه گریه نکردن؟
خدایی اش هم اومد بیرون، دیدم جای زخمش خیلی سطحیه. معلوم هم بود درد نداره. فقط بابت اینکه ثابت کنه رئییسه، کولی بازی از خودش درآورده بود.
خب، دیگه از چی بنویسم؟ چی کار کنم؟
شام نخوردم، که اصلا میلم نمیکشه بخورم. اینقدر اصرار و التماس کردم غذا برام نذارید، غذا مونده نمیخورم، باز اندازه چند روزم غذا هست تو یخچال.
18:48:50
اااه! هنوز ساعت هفت هم نشده! عادتم ندارم زودتر از 11/5 بخوابم.
واقعا چیکار کنم؟!!
آهان، برم برا گربه ها غذا ببرم! بلکه زمان بگذره...
***
21:12:44
هم مادرم و هم نرگس معتقدن قبل از بیرون از خونه باید همه چی مرتب باشه و چیزی پخش و پلا نباشه. امروز صبح هم قبل رفتن همگی خونه رو کامل مرتب کردن و رفتن.
کاش نکرده بودن، کاش مثه هرشب وسایل فاطمه ریخت و پاش بود. کاش کتاباش به بهونه اینکه میخواد ازم سؤال بپرسه، ولو بود.
کاش حداقل یکی دو تا تیکه از اسباب بازی های خدیجه تو دست و پا بود.
اینجوری انگار خونه بیشتر خالیه.
***
2018-10-19
22:58:55
درست در همین لحظه فرصت کردم دراز بکشم. از صبح ساعت 7 که شروع کردم به کار، فقط یه نیم ساعت وسطش برای نماز و ناهار نشستم زمین!
هزار بار دیدم که نقشه های خدا واسه زندگی خیلی دقیقه ها، باز یادم رفته. همین هفته پیش بود که اینجا روضه خونی کردم از این مصیبت دیگه؟
خب، امروز بابتش کلی خدا رو شکر کردم. که کار دارم و سرم گرمه و لازم نیست در و دیوار تماشا کنم و با خودم حرف بزنم!
هفته پیش چه خبر داشتم که این هفته قراره تنها بمونم؟
به هر حال از همون 7 صبح شروع کردم به کار، حدودای 8 هم تلفن کردم و بعد کلی چک و چونه، بالاخره حدود 10 دو نفر تشریف آوردن.
ولی در مجموع فکر نکنم دیگه در طول عمرم همچین کاری بکنم. از بس که حرف گوش نکن بودن! حالا خوبه قبلش من کلی چک و چونه زده بودم که باید آداب و مقررات خونه ما رو رعایت کنن.
نمونه کوچیکش این که با وجود شصتاد جفت دمپایی که همه جا گذاشته بودم و تأکید مؤکد کرده بودم، تو هر قسمت از دمپایی مخصوص استفاده بشه، باز با دمپایی دستشویی میومدن تو راه پله!!
خلاصه که با کلی حرص خوردن، بالاخره کار تموم شد.
پهن کردن فرشا و موکتا رو هم گذاشتم برای شبای بعد.
حسنش این بود که غذاها هم تموم شد. ماشاءاللّه بخور بودن ها!
گربه هم خوب بهش خوش گذشته، اصلا حاضر نیست واسه اجابت مزاج هم از انباری بیاد بیرون!
جدی جدی غصه بیرون کردنش رو دارم. که اصلا میره بیرون؟! یا دیگه کلا حیاط میشه ملک شخصی اش؟
...
21:23:10
2018-10-2
یه پیام خصصوصی هست اینجا درباره اینکه چطوری هم خونه فرش نداره و هم قبل رفتن خونه مرتب شده و...
خب توضیح مختصر مفیدش اینه که ما3 ساله که همسایه دیوار به دیوار پدرم هستیم. گربه خونه ما رو با زایشگاه اشتباه گرفت. و الان یه هفته 10 روزه که منزل پدر هستیم، بودیم، هستم.
توضیحات کافیه؟!
حدود 7 رسیدم خونه، یه دو ساعتی مشغول جابجایی وسایل و پهن کردن فرش ها بودم.
از عمد کلش رو انجام نمیدم که بیکار نشم. خواهر جانمان و بچه هاش هم، حسنی و امیر حسین، امروز شونصد بار تلفن کردن شب برم پیششون. ولی سختمه شدید... تنهایی جایی رفتن...مگه امکان داره اصلا؟
هنوز هم شام نخوردم. یعنی راستش شونصد بار رفتم سر یخچال، ولی تصمیم نگرفتم چی بخورم. احتمالا یه چند قاشق ارده شیره بخورم.
تنبلی نمیکنم برای درست کردن غذا، جدا میلم نمیکشه.
از اونجایی که هزینه تماس تلفنی با عراق خیلی زیاد شده، مجبورم صرفه جویی کنم....
....
22:13:58
2018-10-21
اینقدر تصمیمون ناگهانی بود و اینقدر مسأله بدیهی و واجب بود برامون که اصلا یادمون نبود اجازه فاطمه رو باید بگیریم از مدرسه، یا لااقل خبر بدیم بهشون. امروز خودشون تلفن کردن و پیگیری کردن چرا فاطمه نمیره مدرسه... بازم به احساس مسئولیتشون!
باهاشون صحبت میکردم، تلفنی، میگفتن "بابا جات خالیه! از اون بارونایی داره میاد که شما همیشه توش گیر میفتید و وقتی میرسید خونه، ازتون آب میچکه!"
خودم هم دیدم، خیلی طوفانیه انگار کربلا. همینطور هم مهران و ایلام. خدا خودش کمک همه شون کنه. مخصوصا بچه دارها.
...
00:30:43
2018-10-23
از ساعت 7 و نیم تا الان، هر چی تلفن کردم، جواب ندادن هیچ کدوم. میدونم احتمالا جایی هستن که آنتن نمیده، ولی جمله ضبط شده " مخاطب در دسترس نمیباشد..." به شدت اعصابم رو خط خطی میکنه.
به توصیه دکتر پرما، شیر و دوغ شتر خریدم. که طبع گرم داره و خیلی مفیده و چه و چه. گوشت شتر استفاده میکنیم، به صورت چرخکرده و با طعمش مشکلی نداریم. ولی درباره شیر و دوغش مطمئن نبودم خوشمزه باشه.
بد نیست، مخصوصا دوغش میشه گفت خوبه. ولی آخرش طعمی که رو زبون میمونه مثه اینه که یه لیس به شتر زده باشی! قشنگ مزه پوست و پشم شتر داره تهش.
خب آره، دارم از در و دیوار مینویسم که اصل حرف امشبم رو نگم. راستش خیلی دلخورم از دست خودم. دلخور نه، حرصم دراومده از این اخلاق گند.
خواهرم تو این چند روز، بنده خدا کلی التماسم کرد برم خونه شون. اولش بهونه آوردم که کار دارم و... نهایتا دیشب بهش گفتم خیلی سختمه بدون نرگس و بچه ها.
امروز پیام داد، دیگه تلفن نکرد، که اگه فاطمه هم بود، بازم نمیرفتی خونه اش؟
واقعش من بینشون فرق نمیذارم. هر دوشون برام عزیزن. ولی خب، با فاطمه چند سال همسایه بودیم، نرگس و فاطمه از 11 سالگی دوست و همکلاسی بودن. شوهر فاطمه هم زمین تا آسمون با آقا حمید فرق داره. هرچقدر مجید خودمونی و اهل رفاقت و رفت و آمده، هنوز بعد اینهمه سال یخ داداشش با ما باز نشده.
رو این حساب، شاید اگه فاطمه تهران بود، فقط شاید، میرفتم خونه شون.
ولی از صبح تا الان هنوز نتونستم جوابش رو بدم. هر چقدر هم با خودم کلنجار رفتم، نتونستم برم رو در رو باهاش حرف بزنم از دلش دربیارم. دلم میخواست یکی یه "چه مرگته؟" درست و حسابی بارم میکرد.
....
23:44:10
2018-10-23
همین الان رسیدم خونه. اول رفتم برای گربه ها غذا گذاشتم. چقدر گند میزنن اینا. این جعبه پنجمه که براشون گذاشتم.
امروز دیگه تصمیم قطعی گرفتم برم خونه خواهرم. پیامکی بهش گفتم که شب میام خونه تون.
خودش و بچه هاش خیلی خوشحال شدن و استقبال کردن. ولی حمید آقا، یه نیم ساعت که ساکت نشست، گفت خسته ام و رفت خوابید.
قهر نیستا، کلا اخلاقش همینه. مجید هم ازش شاکیه. دیگه منم بی خیالش شدم. یه کم سر به سر امیرحسین گذاشتم. یه کمی هم حسنی درس و مشقش رو آورد و سؤال داشت.
یه مقداری هم فوتبال نمیدونم کجا و کجا رو تماشا کردیم با امیر حسین. آخرش بود البته و انگار مساوی تموم شد.
و کمی هم با آبجی خانوم مرور خاطرات کردیم که چقدر بچگی هاش، نازک نارنجی بود. تا حدی که حتی حاضر نبود تو پارک بستنی بخوره، مبادا دست و لباسش کثیف شه!
و من چقدر از همین نقطه ضعفش، سوء استفاده کردم و اذیتش کردم. شرمنده!
همین دیگه، رفتم خونه شون و تموم شد. یه بار بزرگ بود رو شونه ام.
راستی، خبر دارید دولت نامحترم چقدر داره اذیت میکنه زائرای اربعین رو؟ سر فروش دینار به قیمت دولتی؟ که تازه تو عراق ارزونتر میشه خرید؟ خدا ازشون نگذره فقط...
....
23:03:57
2018-10-24
امشب دیگه تمام وسایلمون رو از خونه پدرم آوردم اینجا. اصلا فکر نمیکردم اینهمه بار و بندیل آورده باشیم. به این خاطر که هر وقت هر چی لازم شد، بچه ها رفتن آوردن، نشون نمیداد.
فقط موکتای راه پله رو نتونستم پهن کنم. به خاطر گیره هاشون که خیلی میزون باید بشن.
تختمون رو هم عجالتا جمع کردم. تشک خیلی گرونه!
دلم براشون چقدر تنگه؟ نمیتونم بگم. فقط اینقدر بگم که وقتی رفتم برا گربه ها غذا بذارم، یه لحظه با یکی از بچه گربه ها چشم تو چشم شدم، اشکم درومد! نگاهش خیلی شبیه نگاه خدیجه بود وقتی مریضه یا خسته است.
دیشب هم تو تمام خوابام با ربط و بی ربط حضور داشتن این دو تا فسقل. و منم با ربط و بی ربط بغلشون کردم .
...
22:41:38
2018-10-25
بعد از ظهر، خیلی سرم درد میکرد. رسیدم خونه، قرص خوردم خوابیدم. 8 بیدار شدم. ولی تا نیم ساعت داشتم فکر میکردم فردا چه امتحانی دارم؟ مامان و بابا و خواهرام کجا رفتن و چرا من رو با خودشون نبردن؟ افطار کردم یا باید سحری بخورم؟ و...
دقیقا تو حال و هوای سال سوم و چهارم دبیرستان بودم و اصلا این 24/25 سال رو یادم نبود! بعد که یه کم تو خونه راه رفتم و وسایل بچه ها رو دیدم، کم کم برگشتم به زمان حال.
خواب بد موقع غروب، اونم تو فصلای پاییز و زمستون، قابلیت داره آدم رو راهی تیمارستان کنه، اینقدر که محتویات مغز رو زیر و رو میکنه.
بعد که حالم جا اومد، یهو تصمیم گرفتم برم اسباب بازی های خدیجه رو به سبک خودش، گوشه گوشه خونه بچینم. وقتی داشتم فکر میکردم چرا قابلمه و کاسه بشقابش رو کنار اپن میچینه و استکان نعلبکی اش رو پشت پنجره، تازه فهمیدم بچه ام تمام خونه رو خونه بازی اش فرض کرده!
یه کمی هم کمد و کشوی فاطمه رو مرتب کردم. و بعد رفتم سر وقت سایت زمین تخت. اونن موقع که بحثش رو با عماد داشتم، ته دلم این بود که خب معلومه دارن چرت میگن. ولی در عین حال یه چند تا مسأله رو مطرح کرده بودن که کمی تا قسمتی درست به نظر میامد.
گذاشته بودم سر فرصت برم سراغش ببینم حرف حسابشون چیه. البته هنوز حساب و کتابش رو خودم دقیق نکردم. ضمن اینکه مطمئن نیستم تو این مورد خاص گزارششون درست باشه. ولی ادعا میکنن بارها اتفاق افتاده، افرادی در استرالیا و آمریکای جنوبی، همزمان ماه رو در آسمان دیدن. و این در حالت کروی امکان نداره.
یه مورد دیگه هم درباره فاصله خورشید تا زمین هست. که میگن اگه فاصله در این حد زیاد باشه، در اینصورت در مدارهای مختلف، طول سایه ها با هم اختلاف چندانی ندارن. البته تو این مورد باید حساب شکست نور رو هم بکنیم که نمیکنن.
اما تنها نکته ای که به قطعیت میشه از مستنداتشون نتیجه گرفت، اینه که ناسا خیلی داره دروغ میگه و بیشتر حرفایی که میزنن، فقط ادعاست. مخصوصا این که میگن به ماه سفر کردن یا سفینه به مریخ فرستادن. حتی تصاویری هم که ادعا میکنن از ماهواره ها ارسال شده، بیشترشون دروغه. حالا اینکه آیا اصلا ماهواره ای وجود داره و نمیخوان تصاویرش رو منتشر کنن، یا از اساس هیچ ماهواره ای ساخته نشده، رو نمیدونم.
10:10:06
2018-10-26
ساعت 7 شب به وقت نجف پروازشونه. به نظرتون الان برم فرودگاه، خیلی زوده؟!!
...
20:03:55
2018-10-26
بلافاصله بعد از نماز مغرب و عشا، راه افتادم سمت فرودگاه. میدونستم بازم زوده، ولی دیگه تا همینجا هم که صبر کردم، خیلیه. الان رفتم اطلاعات پرواز بپرسم پروازشون کی میشینه، میفرمایند که هنوز بلند نشده. و اینطور که پیداست دو ساعت تأخیر دارن!
البته هنوز روی تابلو، چیزی ننوشتن...