اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

کجاست آنکه دوباره مرا تکان بدهد؟وچشم های خودم را به من نشان بدهد؟

اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

کجاست آنکه دوباره مرا تکان بدهد؟وچشم های خودم را به من نشان بدهد؟

مشخصات بلاگ
اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

حیران شدم، حیران شدم
مجنون و سرگردان شدم
از هر دری گوید بیا
کین جا منم، کین جا منم
چون سوی آن در میروم
بینم که گردد بسته در
از هر رهی گوید بیا
دنبال من، دنبال من
چون میروم دنبال او
نی زو خبر، نی زو اثر

دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۲۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدیجه» ثبت شده است

شهید محمدحسن قاسمی،که اولین شهید مدافع حرم از جامعه پزشکی بودن...

لیاقت که ندارم، کاری هم که نمیکنم، دلم خوشه به دیدن عکسا و فیلماشون. به حال خوشی که پیدا میکنم. به اون دلی که ازم میبرن.. دعا کنید آرزو به دل نمونم. 

...

همین اول بگم که امشب شب گلایه است، غرغر محض. 

نفر اول زهرا: که خیلی زیرپوستی و شیک، داره مدرسه شو دور میزنه. امسال، ترم اول رو کامل مرخصی گرفت، به خاطر معصومه. اما ترم دوم قرار بود امتحانا رو بره بده که نرفته و نداده و نمیخواد شهریور هم بده. 

اینکه مدرسه اشون رسمی آموزش و پرورش نیست و مدرکش اعتبار نداره، به هیچ وجه دلیل موجه نصفه رها کردنش نیست از نظر من. مخصوصا که با اخلاق "حالا حسش نیست" دخترم به خوبی آشنام و میدونم داره صرفا از روی تنبلی بهونه میاره. 

و الا که شرایطش اصلا شاق تر از بقیه نیست و قرار نیست هیچ شاخ غولی رو بشکنه. ضمن اینکه مطمئنم الان اگه به بهونه بچه داری و خونه و زندگی، درسش رو ول کنه، چند سال دیگه قطعا پشیمون میشه. 

محسن هم آخه نمیدونم رو چه حسابی کوتاه اومده و میگه حالا نرفتم مدرسه، نرفت! اونم محسنی که خودش شبانه روز 24 ساعت باشه، 28 ساعتش رو داره درس میخونه،12 ساعت باقیمانده هم سر کاره. 

یعنی انرژی این بشر رو فقط با واحد اورانیوم میشه اندازه گرفت. حوزه و دانشگاه همزمان+ کار+ تبلیغ+ اردوهای جهادی+...

کارش هم از انبار گردانی دانشگاه تا غرفه داری انتشارات علامه تهرانی تا تایپ و ویرایش پایان نامه تا حتی کارگری رو شامل میشه. 

خب معلومه با این وضع چند سال دیگه زهرا خودش از اینکه نسبت به شوهرش جا مونده، احساس بازندگی میکنه. مگه اینکه یا خیلی بی خیال باشه یا بسیار بسیار زیاد رو خودش کار کنه. 

اینه که دارم آماده میشم برای یه دعوای مفصل که نه، یه راند طولانی بحث و جدل تلفنی شبانه با زهرا. تا بلکه قانعش کنم واسه شهریور، این چند تا درس رو بخونه امتحان بده و برای مهر هم حتما ثبت نام کنه. 

نفر بعد: عماد. خب عماد مشکلش چیه؟! هیچی. به واقع الان هیچی. فقط... 

خب من قبلا هم چند باری به مناسبتای مختلف چند تا از خوابام رو اینجا تعریف کردم. اصولا خودم به خوابای روزانه ام اعتقادی ندارم که بخوام تعبیرشون کنم. ولی بیشتر اوقات ظرف یکی دو روز، مشابه صحنه ای که تو خواب دیدم برام اتفاق میفته. هر چقدر صحنه های عجیب تر و نامعقول تری ببینم، بیشتر احتمال داره مشابهش به نوعی برام اتفاق بیفته. 

خب هیچی دیگه، خوابی که تو این هفته دو سه مرتبه دیدم درباره اش، خیلی داره اذیتم میکنه. صدقه دادم، دعا هم کردم و میکنم. ولی...

نجم: بالاخره دیروز که دوباره داشت آماده میشد که بره، بهش با چند تا تیکه فهموندم که اونقدرا هم هر هفته کرمانشاه رفتنش موجه نیست. کاملا واضح و روشن، به من من افتاد. که چیزی نیست. ولی بهش گفتم تا برمیگرده خوب فکراش رو بکنه. چون به محض اینکه برسه، هر موقع از شبانه روز که باشه، مراسم توضیح "بگو ببینم، دقیقا گلوت به کجای کرمانشاه گیر کرده" داریم!! 

نرگس البته به طرفداری ازش میگه نه، محاله ممکنه و هیچ خبری نیست. ولی من برعکس، حتی حدس میزنم دلیل نگفتش تا الان احتمالا اختلاف مذهب باشه...

از خدیجه هم بنویسم؟! خیلی رئیس شده جدیدا! نرگس غذا کشید و گذاشت رو میز، صدای آمنه بلند شد. دو دقیقه رفت آمنه رو بیاره، داشتم یه ناخنک کوچولو به ته دیگ میزدم، شِرپ!! دقیقا شِرپ زد رو دستم!! 

که چی؟ صب کن مامان بیاد!! نیم وجبی...

دیگه از کی ناله کنم؟! اصل کاری؟! یعنی واقعا لازمه بنویسم دولت محترم بالاخره کرم درونش رو، که البته بیشتر میشه گفت مار کبری بود، بیرون ریخت و پروژه مون رو تعطیل کرد؟!

البته اگه بقیه گروه همکاری کنن و پای کار بمونن، میشه رفت کل پروژه رو با ستاد کل از نو شروع کرد. ولی خب یه دو سه نفری تو فکر مهاجرتن کلا.

پی نوشت:

راستی یه سوال: به نظرتون اگه جای جناب حسن خان، یه نفر از طرف سیا مأمور میشد بیاد رئیس دولتمون بشه، بیشتر از اینی که ایشون کشور رو به فنا دادن توانایی داشت خرابی به بار بیاره؟! نه جدا، اوضاع از این خرابتر میشد؟!!

  • شهاب الدین ..

به عنوان اولین مطلب رسمی اینجا، میخوام یه نقل قول از عماد رو بنویسم. چیزی که درباره من به پسر دوستم گفته و اونم به پدرش منتقل کرده و ایشونم دو دستی تحویل خودم داده. با وجودی که فکر میکردم عماد نمیذاره هیچ حرفی تو دلش بمونه، ولی انگار هنوز یه چیزایی هست که دوست نداره مستقیم به خودم بگه.

گویا داشتن درباره روحیات من و دوستم صحبت میکردن و اینکه کی و کجا و چرا عصبانی میشیم که اینطور توضیح داده:

"بابای من، کلا خیلی دیر عصبانی میشه. عصبانی هم بشه، عکس العملش سکوته. تا وقتی که آروم بشه. ولی یه سری خطوط قرمز داره که رد شدن ازش مساویه با برخورد مستقیم با اشعه لیزر!!

از پایین به بالا بخوام بگم، ساعت رفت و آمدمون، یا در واقع ساعت رفت آمد من خیلی مهمه. چون داداشم که دیگه کلا از این قوانین خارج شده، خواهرمم که تنها جایی نمیره.

یعنی اینجوریه که توقع داره اگه دارم جایی میرم، از قبل بگم چه ساعتی خونه ام. هر چقدرم بگم: پدر جان! واقعا نمیدونم کارم چقدر طول میکشه، یا کار دیگه ای برام پیش میاد یا نه، قبول نمیکنه. باید ساعت بدم. منم ناچارا یه ساعت خیلی دیر میگم که دیگه مطمئن باشم میرسم.

ولی نمیدونم دست تقدیر چه لجاجتی با من داره که دقیقا همون ثانیه های آخر یه اتفاقی میفته که باز دیر میشه! حالا باز الان خوبه، اکثرا توضیحاتم مقبول میفته. تا دو سه سال پیش که باید گواهی فوت موقت از جناب عزرائیل میدادم دست بابام تا رضایت بده. 

مورد بعدی خط قرمز بابام، ادبیاتمونه. تو این موردم داداشم که از اولش پاستوریزه بود و هست، هیچی. دخترا هم که رکیک ترین حرفشون لوسه! این وسط کیه که ریز مکالماتش مورد بازبینیه؟ من! منم که به لطف همکلاسی های نابابم، یه لغتنامه کامل از فحشای جدید و قدیمی و ناموسی و غیره بلدم! دیگه خودت حساب کن مواقع هیجانی چقدر باید مواظب حرفام باشم.

ولی اصلی ترین خط قرمز بابام، مامانمه. اصلا تو خونه ما، میزان حال مادر است! مامانم حالش خوب باشه، سر حال باشه، خنده اش به اندازه همیشه باشه، خب هیچی. 

ولی فقط کافیه مامانم سر سوزنی خسته باشه، سرش درد بکنه، خنده اش نیم سانت کمتر از حد معمول باشه، دلیلش هر چی که باشه فرق نمیکنه؛ حتی اگه به خاطر خودکشی دست جمعی نهنگای استرالیا هم دلش گرفته باشه، باز بابا همه ما رو به خط میکنه واسه بازجویی. بازجویی ها! یعنی در نهایت مجبورت میکنه به جنگ جهانی اول که هیچی به دخالتت تو انقراض دایناسورها بر اثر برخورد شهاب سنگ هم اعتراف کنی!!

تازه جالبه جدیدا حتی مقصر سردردای میگرنی مامانم هم ما هستیم. چون میگن میگرن باید حدود 40 سالگی خوب بشه و حالا که مامانم هنوز خوب نشده، پس یقینا ما به اندازه کافی هواشو نداشتیم!

یعنی ما هر غلطی هم بکنیم، تا قبل اومدن بابا، مامان رو راضی اش میکنیم، خنده اش رو تنظیم میکنیم تا همه چی به خیر و عافیت بگذره..."

نماز هوایی، نماز زمینی. تقسیم بندی نماز از نظر خدیجه است. وقتی پشت اپن و رو صندلی نماز میخونم میگه هوایی، وقتی ایستاده میخونم میگه زمینی. به شرطی که ظرف کنجد و شادونه اش دستش باشه، حاضره کنارم نماز بخونه. البته که از اول هم میگه نماز دو تایی بخون. یعنی دو رکعتی.

یه چیزایی هم درباره نجم و زهرا میخوام بنویسم که ان شاءالله بعدا...

  • شهاب الدین ..