اول از همه درباره غدیر: چه میکنید؟! این طرح اطعام سیل زده ها خیلی خوبه ها. اگه هنوز برنامه خاصی ندارین.
منم تو همین طرح شرکت کردم. البته عماد و زهرا و محسن با هم سه تایی یه برنامه نمایش عروسکی برای گروه سنی ۴ تا ۸ سال ساختن که ان شاءاللّه از فردا شب تا جمعه شب برای بچه های کوچه و محل اجرا میکنن. همینجا، تو خونه. فاطمه هم با کمک نرگس خانوم پوسترای بامزه تبلیغی براش طراحی کرده. البته که مادرا هم میتونن شرکت کنن. پذیرایی هم وسعمون بستنیه.
تو این دو سه روز، چند بار برای خدیجه اجرا کردن، هم کامل متوجه شده موضوع چیه و هم خیلی خندیده.
دوم اینکه میشه لطفا پیام هاتون رو خصوصی ندین؟ مخصوصا اینکه خیلی خوب و دقیقن و من دوست دارم درباره شون صحبت کنم، ولی وقتی خصوصی میدین، راه جواب و بحث نمیمونه.
سوم، فاطمه تیزهوشان قبول نشد. چرا؟ چون سوالات اصلا اون تیپی نبود که تمرین کرده. در واقع سوالای امسال نه درسی بودن و نه هوش، بلکه حدسی بودن. اینکه دانش آموزا باید حدس میزدن منظور طراح چی بوده.
البته که من از این بابت اگه نگم خوشحال شدم، دیگه یقینا ناراحت نشدم. ولی خب واضحه که فاطمه بابتش اندازه یه استخر گریه کرد.
حرف حسابش هم این بود که چرا هوشش از مادرش کمتره و چرا نمیتونه بره همون مدرسه ای که مادرش رفته و آرزوش بوده یه بار اون مدرسه رو از نزدیک ببینه و...
ولی مسابقات رباتیک مرحله خرداد هم مقام آورد و داره برای شهریور آماده میشه.
چهارم اینکه با وجودی که در طول روز اصلا به دویدن و دوچرخه سواری فکر نمیکنم، ولی هر شب بلا استثنا تو یه جایی از خوابم دارم میدوم یا دوچرخه سواری میکنم. انگار که ناخودآگاهم دلتنگ شده برای دویدن....
پنجم: نمیدونم چرا اینقدر تنبل شدم تو نوشتن. نه اینجا و نه تو دفتر، مدت هاست ننوشتم. آخرین چیزی که تو دفتر نوشتم اینه:
نرگس برای خدیجه لباس آتش نشانی دوخته، بعد اینکه با کلی ترس و لرز پوشیدتش و دیده نه درد داره و نه خطرناکه، برگشته میگه: بابا! من یه «قویتی» دارم که حتی میتونم لباس پلیسای آتش نشانی رو هم بپوشم!
....
این جای خالی یه پاراگراف خاطره بود که یهو یادم اومد و نوشتم، ولی پاکش کردم.
ششم: شنیدین تا الان که میگن بگردین استعدادهاتون رو پیدا کنید و شکوفاشون کنید؟ من میگم بگردین وظایفتون رو پیدا کنید. چه بسا استعدادایی داشته باشیم که اینجا و تو مهلت چند روزه دنیا فرصت استفاده ازشون پیدا نشه. بهمون مهلت بروزش رو ندن. چه بسا که به ناحق حتی.
باشه، ایراد نداره. نباید زانوی غم بغل کرد و ناامید شد. دنیا که به آخر نرسیده. اینهمه کار و توانایی دیگه.
نمونه: مادرم از وقتی یادمه، همیشه در کنار درس و کتاب و مطالعه شون، بساط خیاطی شون به راه بود. و همیشه هم به من میگفتن بیا یاد بگیر، به دردت میخوره.
ولی من به شدت فراری بودم و اصلا حاضر نبودم چیزی از خیاطی یاد بگیرم. ماشین بافتنی هم داشتن، با اون مشکل نداشتم. کامل ازش سر درآوردم. ولی خیاطی برام خیلی سطح پایین بود، افت داشت.
حتی بعد ازدواج هم با وجودی که خود نرگس دوست داشت از مادرم خیاطی یاد بگیره، به لطایف الحیل دلسردش کردم.
تا دو سه سال پیش که بابت کار خیریه همه مون یه یک ماهی، مشغول دوخت و دوز شدیم. از الگو کشی و برش و راسته دوزی و اتو و...
بعد از اون هم کم کم نرگس شروع کرد به یادگرفتن جدی و خیاطی برای خودمون. اینقدر هم با اشتیاق که منم تشویق شدم.
تا جایی که چشم باز کردم و دیدم دارم رسما خیاطی میکنم. از صفر تا صدش رو بلد شدم و انجام میدم و هیچ احساس حقارت هم نمیکنم.
اصلا برام عجیبه که چرا اینقدر مقاومت میکردم قبلا.
میخوام بگم آره، من بلدم پرنده سبک چهار نفره خورشیدی طراحی کنم، ولی شاید قرار نباشه حالا حالا ها بسازمش. بیام ببینم در حد امکانم چه کاری از دستم برمیاد، چی میتونم بسازم، همون کار رو انجام بدم.
....
خیلی حرف هست، شاید بعدا بنویسم. فعلا تو مرز خوابم.