اول دو تا پیام خصوصی هست که باید جواب بدم.
دوستی که جدیدا دارن به این خونه سر میزنن، از ماجرای تقویمایی که گفتم آتیششون زدم، پرسیدن.
خب خلاصه مفیدش این که اون سررسیدها مال سالهای 75 تا حدود88 بود. و من تقریبا هر شب، شده چند خط، یه چیزی مینوشتم. خاطره یا حرفای خصوصی و... نجم بارها نقشه کشیده بود براشون. ولی نمیدادم بهش. به نظرم هنوز زود بود که تا این حد باهام صمیمی شه... سال 94 که به خونه قبلی اسباب کشی کردیم، با کمک زهرا بالاخره تونست بهشون دست پیدا کنه. که اونم بعد یه مدت فهمیدم و ازشون پس گرفتم. نوشتم تو وبلاگ قبلی. فکر کنم حدودای دی ماه 94 بود. برام تو وبلاگ پیام دادن...
یه چند دفعه ای نجم برام تو وبلاگ پیام داده بود. ولی هنوز دلم نیومده برم سر وقتشون. گذاشتم یه وقتی که نمیدونم کی هست، بشینم یه دل سیر تمام حرفا و نوشته هاش رو بخونم. هر چند که زیاد نبود.
اگه دوست دارین برید بخونید ماجراش رو.
اما پیام دوم. راستش اینکه به خاطر شباهت موضوع صحبتتون با صحبتای یکی دیگه از دوستان، اول فکر کردم ایشون هستین و خیلی تعجب کردم که چطور دوباره بعد اینهمه صحبت برگشتین سر نقطه اول!
بله حق با شماست. امتحانات خدا سختن. ولی در حد توانمون هستن یقینا. باید از خودش کمک بگیریم. و البته که سختی ماجرا به اینه که خدا خیلی از اوقات ما رو دچار خونواده ای میکنه که تعامل باهاشون سخته.
چشم، وظیفه ام هست. دعا میکنم و شما هم دعا کنید ما رو.
...
این بهشت زهرا رفتن هفتگی ام باعث شده چند تا دوست پیدا کنم. تقریبا هر بار تو مترو موقع رفتن یا برگشتن میبینمشون. البته هنوز سر صحبت رو با هاشون باز نکردم. فقط سلام از راه دور و با سر میدیم به هم.
نرگس ولی تو این مدت خیلی کم اومده. بهونه زیاد داره. اما من نگرانشم. احساس میکنم دوباره داره تبدیل میشه به عروسک کوکی به ظاهر شاد و خندون. دو سه سال پیش هم یه سری همینطور شده بود. بعد تولد خدیجه.
...
یه چند تا ماجرا از عماد بنویسم.
یک اینکه رفته با مدیر ساختمان صحبت کرده و راضی اش کرده خودش هر هفته نظافت ساختمون رو انجام بده. تو کوچه مون همه ساختمون ها 4،5 طبقه ان و تو برنامه اش هست که نظافت همه رو بگیره.
مشکلم کارش نیست. خیلی هم خوب که براش عار نیست. مشکل اینه که مدیر ساختمون به پدرم گفتن اگه مشکل مالی دارید، چرا دو تا خونه خریدین؟ خب میتونید یکی رو بدین اجاره و هر دو خانواده تو یه خونه زندگی کنید.
لابد بنده خدا خواسته کمک کنه، بلد نبوده چی بگه که بد نباشه.
دو اینکه دیروز امتحان دفاعی ترمشون بود و پریشب مثلا داشت درس میخوند. ولی هر دو سه خط، یه فحش زیر لبی میداد. آخر سر کتاب رو ازش گرفتم ببینم چیه که اینقدر عصبانی اش کرده، به آخر صفحه نرسیده، هر چی فحش و ناسزا بلد بودم تو دلم نثار نویسنده ها و تیم ایده پرداز کتاب کردم. حقیقتا بدتر از این نمیتونستن بچه ها رو از بسیج و بسیجی متنفر کنن. میگن میخوای یه چیزی رو خراب کنی، ازش بد دفاع کن، دقیقا ماجرای همین کتابه. خدا ازشون نگذره.
سه اینکه امروز اتفاقی یه برگه دیدم از مدرسه عماد که باید برای سال آینده اینترنتی کتاب هاشون رو بخرن. و مهلتش تا چند روز دیگه تموم میشه. ازش پرسیدم خریدی؟ که با خونسردی تموم گفت نه، حالا وقت هست و...
من اما به این خجسته دلی نبودم هیچ وقت و نیستم. این شد که باهاش چک و چونه زدم بره ثبت نام کنه. یه چند دقیقه که گذشت، اومد گفت سایت خرابه و نمیشه. گفتم مشکلش چیه؟ گفت شماره سریال شناسنامه میخواد که هرچی میزنم، باز نمیکنه.
خودم رفتم سراغش و نیم ساعتی به تمام روش های ممکن امتحان کردم، نشد که نشد. تا نرگس اومد. نرگس تا دید، گفت خب شاید شماره سریال شناسنامه قبلی اش رو میخواد.
عماد پارسال تابستون خودش رفت شناسنامه اش رو عوض کرد و کارت ملی گرفت. ولی همون روز شناسنامه اش رو ازش گرفتن و ما هم فکر نمیکردیم شماره سریالش مهم باشه.
حالا مونده بودیم شماره اش رو از کجا گیر بیاریم. من گفتم شاید کپی ازش مونده باشه. رفتیم سر پوشه کپی ها، ولی هیچی نبود. خودش گفت شاید بتونه از کپی هایی که داده برای بسیج، یکی اش رو پس بگیره. که تلفن کرد به سر حلقه شون و ایشون هم جواب داد چیزی دست ما نیست. ما هر مدرکی ازتون گرفتیم، تحویل حوزه دادیم و تو مسجد چیزی نداریم.
خلاصه مونده بودیم چه کنیم که ناگهان نرگس یادش اومد موقع ثبت نام کلاس اولش، تو فرمی که پر میکرده، شماره سریال شناسنامه رو خواسته بودن و نوشته.
ما هم رفتیم سراغ پوشه مدارکش و دیدیم بله، تو پرونده دبستانش، تو فرم اولیه ثبت نامش، شماره سریال شناسنامه اش هست.
ولی خدایی اش نوابغی بودن اونایی که این سیستم سناد رو طراحی کردن. آخه شماره سریال شناسنامه؟ از این مورد چیپ تر نبود؟!
و دیگه اینکه رسما تل میزنه موقع درس خوندن که موهاش تو چشمش نباشه. ولی حاضر نیست کوتاهشون کنه. قبل اینکه بره اردوی جهادی کوتاه کرده تا الان. اهل مد و این حرفا هم نیستا. بخواد کوتاه کنه، میره با نمره 0 میزنه و خلاص. ولی هنوز موعدش نرسیده.
یادم نمیاد نجم هیچ وقت سر اینجور چیزا باهام چونه زده باشه. تا میگفتم موهات، عصر نشده موهاش کوتاه و مرتب بود. تنها موردی که سرش تعصب داشت و نمیشد درباره اش نظر داد، مدل درس خوندش بود که خیلی منحصر به فرد بود.
اول اینکه محال بود برای درسی که امتحان داشت بخونه. همیشه یا امتحان بعدی رو میخوند یا قبلی! بعد هم که مختلط درس میخوند. عربی و حسابان رو مثلا همیشه با هم میخوند. استدلالش هم این بود که اینجوری بیشتر تو ذهنم میمونه.
ای خدا، چه کنم که هر یه خط در میون زندگی ام نوشته نجم...