اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

کجاست آنکه دوباره مرا تکان بدهد؟وچشم های خودم را به من نشان بدهد؟

اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

کجاست آنکه دوباره مرا تکان بدهد؟وچشم های خودم را به من نشان بدهد؟

مشخصات بلاگ
اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

حیران شدم، حیران شدم
مجنون و سرگردان شدم
از هر دری گوید بیا
کین جا منم، کین جا منم
چون سوی آن در میروم
بینم که گردد بسته در
از هر رهی گوید بیا
دنبال من، دنبال من
چون میروم دنبال او
نی زو خبر، نی زو اثر

دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ابومصطفی» ثبت شده است

🔴سوره انتقام!

طوفان خروش و خشم ما در راه است

سوگند به آه، عمرتان کوتاه است

با سوره‌ی انتقام برمی‌گردیم

این تازه فقط اول بسم‌الله است!

میلاد عرفان‌ پور

...

وای که این خنده های سردار، چه آتیشی به دل میرنه. یعنی هر چی بگردی یه اخم، یه نگاه بد ازش پیدا نمیکنی. مهربون به معنی واقعی... نه، مهربون کامل نیست. درستش عبده! عبد بود، عبد واقعی خدا. و اصلا برای همین اینجوری قلب همه رو با خودش برد. 

بمیرم برای بغض و گریه رهبرم. از هر چی که بگذرم، از اشک رهبرم نمیگذرم. هر بار که یادش میفتم سرم سوت میکشه. چطور میشه آدم بشنوه صدای گریه آقا رو و از غصه دق نکنه؟!! نمیفهمم چه جور دارم طاقت میارم..

بیشتر از هر چی مظلومیت آقا بین این همه منافق که دورش رو گرفتن و هر کدوم یه جور خنجر میزنن، دل آدم رو خون میکنه. دشمن، اونی که وجودش رو داره اعلام میکنه دشمنه، با همه خباثتش، با همه رذالتش، که ان شاءاللّه به زودی لکه ننگش از صحنه هستی حرف بشه، شرف داره به منافقی که میدونی دشمنه و میدونه که میدونی، ولی باز پررو پررو پا میشه میاد دروغ میگه! 

خدا واسه اینا چه برنامه ای داره؟ چطور میخواد رسواشون کنه؟ حالا اسم نمیارم، ولی حتما تا الان متوجه شدین اون لایحه فتف که تو مجلس تصویب شد،‌ شورای نگهبان تأیید نکرد و فرستادنش مجمع تشخیص، و اصرار دارن هرچه زودتر تصویب بشه، یکی از بندهاش اینه که اشخاصی رو که آمریکا میگه تروریستن، باید دولت اموالشون رو مصادره کنه و خودشون رو تحویل بده! و یکی از اونایی که اشمش تو لیست بود، همین سردار شهیدمون بود! و حتی به گفته بعضی ها، ظریف دو سال پیش به صورت پنهانی این قراداد رو امضا کرده بود و این تعهد رو داده بود! حالا هرچقدر هم که بیاد بگه من برای سردار فَاللّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ میخوندم. 

شنبه، ابومصطفی، همونی که اربعین ما رو برد خونه اش، تلفن کرد بهم. رو در رو خیلی حرف هم رو نمیفهمیدیم، حالا دیگه تلفنی به چه شیوه ای حالیمون شد چی داریم میگیم به هم، خدا میدونه. به خاطر تشیع سردار میخواست بیاد تهران. البته قصدش بود شهر به شهر دنبال سردار بره. ولی نشد. برای مشهد بلیط پیدا نکردن. یکشنبه اومدن اینجا. اول فکر میکردم با خانواده اش میان، ولی وقتی اومدن، بماند با چه مصیبتی آدرس دادم. به خاطر اینکه نمیتونستم و نباید براش لوکیشن میفرستادم. حدودا 20 تا مرد بودن. خدا رو شکر، همسایگی با پدرم مشکل رو حل کرد. خونه ها رو مردونه زنونه کردیم که بچه‌ها اذیت نشن. هرچند که خیلی تو خونه نموندن. همون یکشنبه شب که رفتیم مصلی، با مترو. و صبح بعد از نماز صبح هم رفتیم دانشگاه و تا برگردیم، ساعت 4 گذشته بود. تازه ما خیلی جلو نرفتیم، راه نبود که بریم. همون شب هم رفتیم فرودگاه و بعد چند ساعت بالاخره بلیط پیدا کردن برای کرمان. 

واقعا عجیب نیست این همه عشق؟! باورتون میشه چه جمعیتی منتظر بودن برای بلیط کرمان؟! و با چه قیمتای نجومی حاضر بودن بخرن و برن؟!

خوش به حالشون، خوش به حال خوششون واقعا. 

فاطمه از همون روز جمعه خیلی گریه کرده و میکنه. تا چشم ازش برداری، میره یه گوشه میشینه گریه میکنه. خیلی دلش تنگه، اصرار داره بریم کرمان زیارت قبر سردار. کاش بتونیم، کاش زود بریم. 

از منافقا گفتم یه مورد نزدیکش مدیر مدرسه عماد! امسال تازه اومده. با وجودی که اعلام رسمی کردن امتحانای دوشنبه و سه شنبه لغو شده، ولی ایشون سر خود امتحانات رو برگزار کرد! یعنی یکشنبه بهشون اعلام کرده بوده سه شنبه امتحانشون برقراره، ولی عماد از ترس اینکه مجبورش نکنم بره برای امتحان، بهم نگفته بود. ساعت ۱۰ حدودا از طرف مدرسه پیامک اومد که چرا پسرتون امتحان ترم رو غیبت کرده؟

یه چیزی هم درباره سخنرانی امروز آقا بگم. حتما میدونید چرا پخش زنده شد دیگه؟ اونم با اعلام رسمی از قبل؟ چون تهدید کرده بودن بی شرفا که اگه انتقام بگیرید، بیت رهبر رو میزنیم! و رهبر عزیزمون، دقیقا چند ساعت بعد اون حمله جانانه، تو همون بیت، با اعلام رسمی سخنرانی کردن تا دنیا بفهمه دل و جیگر یعنی چی! از اون طرف از کاخ سفید خبر میاد که پوشکشون تموم شده، کسی جرأت نداره بره تا بقالی سر کوچه چند تا بسته بگیره! 

البته که این باء بسم الله بود، یا باید گورشون رو گم کنن و برگردن تو سوراخ موش خودشون، یا جنازه هاشون رو میریزیم تو اقیانوس، آب ببره. 

  • شهاب الدین ..

 

خب، نمیدونم دقیقا بعد چند ماه باز سر و کله من این طرفا پیدا شد.

اول اینکه گوشی ام به فنا رفت و تا گوشی بخرم و رمز وبلاگ یادم بیاد و حال و حوصله پیدا کنم برای نوشتن، خودش کلی طول کشید.

ضمن اینکه جراحی هم کردم. رباط صلیبی زانوی چپم رو. حدود دو ماه پیش. خدا رو شکر خیلی کمتر از دفعه پیش اذیت داشت. این سری آقای دکتر میرزا صادقی جراحی ام کردن به یه شیوه جدید. 

تو پرانتز بگم اگه دوست داشته باشید، میتونید فیلم جراحی ام رو ببینید، گذاشتن ایشون تو اینترنت. من که خودم ندیدم، ولی اونایی که دیدن کاملا از اینکه سمت رشته پزشکی و جراحی و این صحبتا نرفتن، خوشحال و راضی ان. نیست تو خونمون دل جراحی کردن.

دیگه اینکه دو هفته پیش حدودا با بابا اینا و زهرا اینا و بابابزرگ و خانمشون، ۱۲ نفری رفتیم برای اربعین. هر چی برای بلیط اتوبوس گشتیم، کمتر پیدا کردیم و نهایتا مجبور شدیم با ماشین خودمون بریم تا مهران. ترافیک و شلوغی اش بماند، اینکه فقط من و محسن میتونستیم رانندگی کنیم و خیلی خسته شدم هم باز بماند.

عماد رو نذاشتم تو جاده رانندگی کنه.

بعد هم که پیاده از پارکینگ تا مرز رفتیم، چون ماشین نبود و به شدت هم ازدحام بود و دو سه ساعتی طول کشید تا از سالن بریم بیرون. 

خیلی عجیب بود امسال، فکر کنم همه برای اینکه به شلوغی نخورن، قبل اربعین اومدن.

اما تازه بعد رد شدن از مرز، مشکل اصلی این بود که ماشین مطلقا نبود! و اینکه تو این چند ساعت ذخیره آبمون هم تموم شده بود و بچه ها تشنه بودن.

هنوز هم هیچ موکبی نبود که یه قطره آب دست مردم بده.

خلاصه تو اون وضعیت حیرون و سرگرون که مونده بودیم چه کنیم، یهو یه ون عراقی جلو پامون ترمز کرد. دقیقا انگار خدا یه فرشته اش رو از تو آسمون برامون فرستاد.

خیلی جدی، قبل هیچ حرف و بحثی شروع کرد وسایلمون رو بذاره بالا. ما هم فکر کردیم اشتباه گرفته حتما. ولی بعد فهمیدیم که نه، چون دیده چند تا بچه کوچیک همراهمونه، و به قول خودش عشیره ایم، یه راست اومده سراغ ما.

کلا عراقی ها از خونواده های پر جمعیت خوششون میاد. با کم جمعیتا خیلی حال نمیکنن.

ما قصدمون بود اول بریم کاظمین، ولی ابومصطفی به صلاحدید خودش ما رو برد نجف. اونم با سرعت ۱۶۰ کیلومتر! یعنی در حال پرواز بودیم واقعا. جاده ترافیک بود، انداخت از تو قسمتای خاکی و خارج از جاده، تخت گاز رفت.

توی راه هم کلی برامون درد و دل کرد. 

نزدیکای نجف داشتم میگفتم سمت شارع رسول اگه میتونی ببر ما رو که بتونیم هتل نزدیک حرم بگیریم، یهو چنان غضبناک نگاهم کرد، گفتم ای دل غافل داعشیه طرف! الان یه جا خلوت همه مون رو سر میبره!

ولی بنده خدا نه که داعشی نبود، بلکه فرزند شهید هم بود. باباش تو جنگ ایران و عراق، تو سپاه بدر بوده و شهید شده.

خلاصه که ما رو برد خونه اش و الا و بلا باید اینجا بمونید. تو راه هم با خانمش صحبت کرده بود برای غذا و خلاصه یه سفره عراقی برامون پهن کردن از کجا تا کجا. هر نوع دسر و ترشی هم که بگید برامون گذاشتن.

البته کرایه رو تمام و کمال ازمون گرفت. با همون قیمت نفری ۱۳۰ تومنی که طی کردیم.

ولی خب سه روزی که نجف بودیم قسممون داد نریم از خونه اش. ما هم به شرطی که ما هم غذامون رو بیاریم قبول کردیم. ما دو تا چمدون فقط خوراکی با خودمون میبریم هر سری. از کنسرو و نون خشک و پنیر و حلورده و خرما و خشکبار و بیسکوییت و شکلات و قهوه جات و قند و چایی و ..

از بس که گرونه اونجا. فرض یه دوغ آلیس که انگار خیلی هم طرفدار داره اونجا، ۱۸ هزار تومنه!

خلاصه که ابومصطفی و خونواده اش کلا دیدم رو نسبت به عراقیا عوض کردن. نه اینکه بگم قبلا مشکل داشتم با عرب ها، نه، ولی خب احساس نزدیکی و صمیمیت نمیکردم باهاشون. از یه سری عادات و رفتاراشون خوشم نمیومد. مخصوصا تو حوزه بهداشت و نظافت.

ولی این عشق خالصانه شون به امام حسین، آدم رو شرمنده میکنه. میبینه طرف میره کلی راه از مرز مسافر میاره، با کرایه بالا حتی، که پولش رو خرج زوار کنه. از جون و دل هم خرج میکنه.

دیگه نگم که روز دوم اقامتمون تو نجف، وقتی اومدیم دیدیم تمام لباسامون شسته شده و پهن شده است! از خجالت آب که هیچی، له شدیم.

چون ما اصولا به اندازه مورد نیاز لباس میبریم که نخوایم اونجا لباس بشوریم. اصولا جای شستشو و خشک کردنی که به دل ما بشینه، تو هتل ها نیست.

بعد هم که باز خود ابومصطفی یه نصفه شب ما رو بردن کاظمین و سامرا و در نهایت هم کربلا.

جالب که هم کرایه گرفت ازمون و هم هر جا موکب خوبی بود، برامون غذا گرفت و هم اینکه تو کربلا برامون هماهنگ کرد یه حسینیه خیلی نزدیک حرم برامون جا گرفت که خرجمون زیاد نشه.

البته به خاطر بچه ها حسینیه یه کم برامون سخت بود، ولی نزدیکی اش به حرم خیلی خوب بود. با اون جمعیت و شلوغی.

ولی من نتونستم خیلی برم داخل. هم جا نبود و هم اینکه کلا تمام صندلی های نماز رو از تمام حرم ها جمع کرده بودن. منم که نمیتونستم تو اون شلوغی بشینم زمین، دیگه اگه جایی برای نشستن پیدا میکردم، همون بیرون سلام  میدادم و زیارت میکردم. 

تو خونه ابومصطفی و حسینیه هم مشکل نشستن و خوابیدن داشتم، چون تخت نبود‌. که خدا خیر بده عماد و محسن رو، خیلی کمک بودن.

دیگه اینکه اینترنت هم نداشتیم و خرج تماسمون با اقوام، حدود ۶۰۰ هزار تومن شد. فدای سر همه اربعینیا و کوری چشم همه دشمنا. 

خدا رو شکر با همه سنگ اندازیایی که میکنن، امسال خیلی از سال های قبل شلوغ تر شده‌. و ان شاءاللّه که بیشتر هم میشه.

برگشتنه هم باز برای ماشین مشکل داشتیم و کم بود و با یه قیمت نجومی تا مرز رفتیم. ولی خدا رو شکر دیگه از جایی که پیاده شدیم تا مرز تمام پر موکب بود. ما هم سر ظهر رسیدیم، بعد نماز، خسته و گرسنه و بسیار بسیار تشنه، که ناگهان جلوی پامون یکی ار موکبا شروع کرد به توزیع آبدوغ خیار سنتی ایرانی با سبزیجات کوهی و نون خشک دو آتیشه! 

در جریان ارادت خانوادگی ما به این غذا هم هستید دیگه یحتمل؟ 

یعنی قشنگ حس میکردیم  خدا ایستاده ببینه ما ته دلمون چی هوس کردیم، همون رو برامون بفرسته.

غذا که خوردیم، باز تا بیایم از مرز بگذریم، یه دو سه ساعتی طول کشید. غذاهامون هم همه تموم شده بود و به نظر غذای موکب ها هم همه تموم شده بود. که فاطمه یهو گفت کاش الان ماکارونی بود اینجا. یعنی شاید دو دقیقه نکشید، یه چند نفر چند تا سبد غذا از یه موکب آوردن بیرون و شروع کردن وسط جمعیت پخش کردن. چی بود؟ ماکارونی!

خلاصه که جاتون خالی نبوده باشه ان شاءاللّه. ان شاءاللّه هم اومده باشین شما و هم باز همه قسمتمون بشه و بریم.

ولی هر چه بیشتر سعی کنی کاری کنی برای امام، چند برابر برات جبران میشه. امام حسین مگه میذاره کسی دست خالی برگرده؟ 

قربونش برم که کار نداره کی هستی و چی هستی، یه جوری تحویلت میگیره انگار سالها منتظرت بوده. 

آدم روش نمیشه سرش رو بالا بگیره.

خود اربعین هم که معجزه است واقعا. شما ببینید، یه مانور ساده، یه رژه معمولی بخواد برگزار شه، چقدر برای هماهنگی اش از قبل تمرین میکنن.

حالا اینجا، کی با کی هماهنگ میکنه؟ که اینقدر قشنگ همه چی با هم جور میشه؟

هماهنگی که هیچ، اینهمه کار شکنی میکنن. همین که امسال ماشین کم بود، یکی از دلایلش کارشکنی دولت فخیمه فریدون خان بود.

ولی باز میبینی مردم هستن، کارها انجام میشه و هر سال بهتر از سال قبل.

و همین، به چشم به هم زدنی ۱۰ روز تموم شد و باز ما اینجاییم. دوباره پرتمون کردن وسط زندگی...

یه نکته: آقای امیر، اگه از این طرفا رد شدی، اولا سلام، ثانیا یکی از دوستانت به اسم ferdos برات تو اون وبلاگ پیغام گذاشته. در واقع سلام رسونده. براش رمز گذاشتم، ولی نمیدونم دیده یا نه. 

و اینکه آدرس این وبلاگم دقیقا به چه دردش میخوره؟! 

پی نوشت مهم:

فردا بریم راهپیمایی اربعین، حتی شده چند متر، ولی جا نمونیم

  • شهاب الدین ..