اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

کجاست آنکه دوباره مرا تکان بدهد؟وچشم های خودم را به من نشان بدهد؟

اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

کجاست آنکه دوباره مرا تکان بدهد؟وچشم های خودم را به من نشان بدهد؟

مشخصات بلاگ
اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

حیران شدم، حیران شدم
مجنون و سرگردان شدم
از هر دری گوید بیا
کین جا منم، کین جا منم
چون سوی آن در میروم
بینم که گردد بسته در
از هر رهی گوید بیا
دنبال من، دنبال من
چون میروم دنبال او
نی زو خبر، نی زو اثر

دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرگ بر آمریکا» ثبت شده است

مشکلم با صندوق بیان همچنان هست. منتها با راهنمایی خانم شباهنگ از پیکو فایل استفاده کردم. 

درباره شهید، خیلی حرف داشتم که نمیشه بگم. هم طولانیه و هم... فقط میتنوم بگم صد لعنت بر اونایی که ترور میکنن و دو صد لعنت بر اونایی که بعدش به هزار دروغ دوباره و صدباره ترور میکنن. اون اول که از اساس منکر دانشمند هسته ای بودنش شدن و حالا هم کم مونده بگن عضو تیم مذاکره کننده هسته ای بوده و اصلا برجام پیشنهاد ایشون بوده! آقای سخنگو هم که خیلی راحت اومده میگه ما قبلش میدونستیم!!! خدایی اش در جواب همچین آدمی جز «زحمت کشیدین!»حرف دیگه ای میشه زد؟

فاطمه، خواهر جان، قهر نکرده. دو ماهه که شیرازه. به خاطر رقیه. بیمارستانن. رقیه خیلی مریضه. متأسفانه قسمت زیادی از کبدش از کار افتاده و باید پیوند کبد بشه. و بدتر اینکه تا الان هیچ کدوم مون برای پیوند مناسب نبودیم. هنوز قطعی نگفتن چرا، ولی احتمال زیاد یه اختلال ژنتیکی نادر باعث شده. خلاصه که لطفا خیلی دعا کنید.

جواب تلفن و پیامهامون رو نمیدادن که ‌‌نگران نشیم. که صد البته خیلی بیشتر نگرانمون کردن. 

حمید میخواست زینب رو با خودش بیاره تهران که مجید و فاطمه راحت تر بتونن به رقیه رسیدگی کنن، ولی قبول نکرد و نیومد. خدا رو شکر زینب این مشکل رو نداره و حالش خوبه. ای لعنت به این کرونا.

مادرم خیلی اصرار داره که بره شیراز کمک فاطمه. ولی فاطمه میگه نه. روبروی بیمارستان یه مهمانسرا هست انگار که اونجا اتاق گرفتن. فاطمه میگه به خاطر کرونا بیمارستان خیلی سختگیری میکنه و اگه بفهمن یه نفر از تهران اومده، احتمال داره دیگه حتی فاطمه رو هم نذارن بمونه پیش رقیه. میگه الان روزی یکی دوبار میرم خونه و برمیگردم. زینب هم که پیش مجیده و مشکلی نداره. کرونا نبود، مادرم یا نرگس میرفتن کمکش و نوبتی میکردن.

الان اینجا از این راه دور، تنها کاری که ازمون برمیاد دعاست. 

زهرا هم تهرانه. محسن عضو یه گروه جهادیه و اومدن برای روستایی های اطراف تهران کسب و کار راه بندازن. از کشت قارچ تا تولید لنت ترمز!

بیشتر از همه دلم برای بچه ها، خدیجه و آمنه و معصومه، میسوزه. با وجودی که خیلی رقیه رو ندیدن، قبل از تولدشون فاطمه رفت بندر عباس، ولی خیلی نگرانشن. تو همه بازی ها و حرفا و قصه هاشون هست. مدام براش نقاشی میکشن و میفرستن که ببینه خوشحال شه. 

یاد نگاه و چشمای زینب هم که میفتم، قلبم آتیش میگیره. اگه خدای نکرده، اتفاقی برای رقیه بیفته، زینب چی میکشه؟؟؟

لعنت به فاصله، به کرونا، به درد، به بیماری...

پی نوشت: خدا رو صدهزار مرتبه شکر، آزمایشات خواهر مجید و حمید برای پیوند کبد مثبت اعلام شد. فردا صبح با مادرم ان شاءاللّه میرن شیراز. با هواپیما. خیلی دعا کنید لطفا. برای همه بیمارا دعا کنید، رقیه ما رو هم یاد کنید. ممنون

  • شهاب الدین ..

اول اینکه همچنان برای آپلود عکس مشکل دارم.

و اما بعد، گفتم خواهرم قهر کرده با ما؟ حتی مجید هم با خانواده اش قطع رابطه کرده. حمید میخواد این هفته بره بندر عباس ببینه چی شده. بلکه یه فرجی بشه.

نرگس خیلی با مادرم صحبت کرده، که حداقل کمتر ناراحت باشه. من که فکر نکنم بشه عوارض دل شکسته مادر و پدر رو با چیزی جبران کرد. 

زهرا و محسن و معصومه ان شاءاللّه یکشنبه میخوان بیان تهران. محسن با یه بنده خدایی که کار آفرینه، میخوان برن یه سری مشاغل خانگی رو تو روستاهای سطح استان تهران و البرز راه اندازی کنن. کارگاه های آموزشی بذارن و ...

به خاطر کرونا، خیلی ها بی کار شدن. یه دو سه ماهی این اطراف کار دارن احتمالا.

عماد و فاطمه در ادامه برنامه های نجاری شون، یه قفس درست کردن و دارن رو مخم کار میکنن که اجازه بدم دو تا بوقلمون بگیرن! با توری یه تونل مارپیچ توی باغچه درست کردن که همه باغچه کثیف نشه. 

گفتم قبلا که با نگهداری جک و جونور مشکل دارم؟ مطمئنم اجازه بدم، این تازه ب بسم الله هست. یقینا این نخ سر دراز داره. 

همین الان یه درخت بید تبریزی گوشه حیاطمون هست که مجتمع مسکونی انواع و اقسام پرنده است. بسه دیگه، نه؟

اصطلاح جدید آمنه: خیاط دون!

یعنی جایی که وسایل خیاطی رو توش نگه میدارن؟ نه!

یعنی دونه ای که کاشته میشه و لباس ازش درمیاد؟ بازم نه! پرانتز باز، این ترجمه خدیجه از این اصطلاح بود.

خیاط دون یعنی کسی که نسبت به کار خیاطی داناست! آمنه برای تشکر از نرگس بهش میگه مامان خیاط دون! 

هر چقدر که این دختر برای لباس ذوق میکنه و دوست داره لباسش پر زرق و برق باشه، به جاش خدیجه اصلا خوشش نمیاد از لباس تزئین شده. لباس مورد پسند خدیجه چیزیه در حد لباس احرام! البته زنونه.

دیگه اینکه فرصت کردین لابلای اخبار انتخابات و قشون کشی یانکی ها، حمله داعش به دانشگاه کابل رو ببینید و بشنوید؟... من که هنوز مبهوت همون یه جمله ام: جان پدر کجاستی؟...

  • شهاب الدین ..

خب، هنوز این مشکل صندوق بیان حل نشده و من نمیتونم عکس بذارم. کسی احیانا بلده؟ پیام میده که شما از صندوق بیان خارج شدین. و باید دوباره وارد بشید. 

بگذریم، یه سؤال: شما سرنوششتتون رو کجا گذاشتید؟ گمش نکردین؟ این سؤالی بود که امشب آمنه، ازم پرسید! که بابا، سرنوشتم کو؟ کلی با خودم کلنجار رفتم که یه جوابی براش پیدا کنم. اصلا بفهمم این کلمه رو از کی شنیده، چی میخواد بگه... تا دیدم خودش رفت از گوشه اتاق مدادش رو آورد و نشونم داد و گفت: اینهاش پیداش کردم!

بله، مداد چیزی است که سرش مینویسد! 

فاطمه قبلا اوستای این کار بود که فورا برای هر موقعیتی کلمه خاصی اختراع کنه، بعد خدیجه و حالا هم آمنه. فاطمه هم ارتقای مقام داده، مدام کنایه ها و ضرب المثلای مختلف رو به بهونه های مختلف تکرار میکنه. 

به عنوان مثال امشب یهو برگشته به عماد میگه، داداش تو رو توی ده راه نمیدادن، رفتی سراغ کدخدا رو گرفتی؟ اینقدر هم جدی و بی مقدمه که عماد مونده بود چی جواب بده.

نمره چشمام هم امشب متوجه شدم به سلامتی هر کدوم یه چهار نمره بالا رفتن! مدتی بود دائم احساس میکردم عینکم کثیفه، تا امروز دیگه بالاخره رفتم دکتر. احساس میکنم تجدیدی گرفتم! اینقدر که جا خوردم از وضعیتم. گوشی ام رو هم دادم عماد برام فونتش رو بالا ببره. به زور میتونستم کار کنم باهاش.

تو این اوضاع بلبشو و نامیزون، همین مونده بود که فاطمه، خواهر جانم، باهامون قطع رابطه کنه، که کرد. چرا؟!!! نمیدونم واقعا. از وقتی رفتن بندر عباس کم کم، دو ماه یه بار میامد با بچه‌هاش تهران. مادر و پدرم هم چند باری رفتن. تلفنی هم که صحبت میکردیم. ولی تو این جریان جابجایی، به خاطر گرفتاری مون نشد که بیان و کمتر فرصت کردیم با هم صحبت کنیم. 

البته که این دلیل برای قطع رابطه مسخره است. نمی‌فهمم واقعا چرا؟ فرض هم که از چیزی ناراحته، کاری کردم که نباید، خب بگه. اصلا من بد، چرا با بقیه قهر کرده؟ چرا با اون خواهرم و چرا با نرگس و چرا با پدر و مادرم هم صحبت نمیکنه؟!!

اونم خیلی ناگهانی، یعنی نهایتا دو هفته است که متوجه شدیم، تا قبلش تصور میکردیم کار داشته مثلا، دستش بند بوده، خونه نبوده یا... ولی الان تازه فهمیدیم جواب هیچ کس رو نمیده. نه خودش و نه شوهرش. چقدر براش پیام فرستادم، کتبی، شفاهی. ولی انگار نه انگار. میترسم از اتفاقاتی که...

و مادرم چه حال بدی داره، خدا میدونه. قلبش شکسته و بعید میدونم راه نجاتی بمونه برای فاطمه از این قلب شکسته...خدا عاقبت همه مون بخیر کنه، فقط همین.

  • شهاب الدین ..

بعد مدتها که از نظر خودم سالها و بلکه قرنها پیش بوده انگار، دوباره برگشتم!

همین اول بگم که نمیدونم چرا نمیشه عکس بذارم، پیغام میده شما از صندوق بیان خارج شدین و از این صحبتا که خیلی هم حوصله ندارم روش وقت بذارم.

توضیح بدم چرا نبودم و کجا بودم و چی شد و ...؟ خب، قضیه آتش سوزی اتاق بچه ها بود؟ همون مورد و یکی دو تا اشکال فنی دیگه ساختمون، با اینکه کاملا نوساز بود و کلی موقع خرید گواهینامه هاش رو به رخمون کشیده بودن، و اینکه چند تا از واحدها سگ داشتن و پیش میومد تو آسانسور باشن، که این مورد برای مادرم و نرگس به طور مطلق غیر قابل تحمل بود، باعث شد دوباره تصمیم به جابجایی بگیریم.

که این شد اول ماجرا، یعنی درست بعد ماه رمضون که زهرا و محسن هم برگشته بودن مشهد، تو پرانتز بگم سفرشون به خارج از کشور کلا منتفی شد بابت کرونا خدا رو شکر، تصمیم گرفتیم هم ما و هم پدر و مادرم جابجا بشیم. اول که کلا مشتری نبود. تا یکی دو هفته، بعد ناگهان کلی مشتری اومد و ما هم از همه جا بیخبر، قولنامه کردیم تا بلکه بتونیم بریم پای معامله موردایی که روشون کار کرده بودیم. ولی ناگهان یه شبه چنان قیتما به طور باورنکردنی بالا رفت که دیگه حتی خونه خودمون رو هم نمیتونستیم به همون قیمت روز قبل که فروختیم بخریم! خیلی از بنگاهی ها پیشنهاد میدادن فسخ کنیم و ضرر و زیان بدیم. میگفتن قطعا با این روند صعودی قیمتا در نهایت به نفعمونه، ولی قبول نکردیم.

و همینطور به گشتن ادامه دادیم. منتها هر چه بیشتر گشتیم، کمتر به نتیجه رسیدیم. دیگه نهایتا تصمیم گرفتیم بریم برای اجاره، تا بلکه فرجی بشه.

یعنی دو روز مونده به موعد محضر و تخلیه، و دقیقا تو اوج حس درموندگی که نه، فقط ناله و نفرین به باعث و بانی اش، یه خونه پیدا کردیم. یه خونه باغ تو یکی از محله هایی که تا چند سال پیش فقط باغ بود و الان کلا برج شده. یه خونه باغ وسط چند برج. که به دلایلی اجازه ساخت بهش نمیدن. فقط مجوز تعمیر دادن بهمون، اونم اول اومدن دقیق بازرسی کردن که خدای نکرده تو این تعمیرات حتی یک متر هم به بنا اضافه نشه.

ولی برای ما خوبه، با اینکه پدر و مادرم هم هستن، ولی خدا رو شکر فضا بزرگه.

خونه کلا تو سطح شیبداره. دو طبقه است، که طبقه پایین از بیرون زیر زمین محسوب میشه و از داخل همکف. 

البته خونه که میگم در حد چند تا دیوار و سقف بود اولش، یه دونه در و پنجره سالم نداشت. سالها خالی افتاده بود و دیگه حساب کنید چی ازش باقی مونده بود.

فقط اینقدر بگم که از کف حیاط یا همون باغش، دو تا وانت آشغال بردیم بیرون تا بتونیم تو حیاط راه بریم. تا زانو تو برگ خشک فرو میرفتیم موقع راه رفتن!

منم که آخرین ترمم بود و باید پروژه رو تموم میکردم و اصلا فرصت نداشتم. پدرم هم به هیچ عنوان توان کار سنگین ندارن، این شد که یه واحد اجاره کردیم برای دو ماه و عماد رو فرستادیم برای بازسازی. 

جدی جدی کل کار رو سپردم به خودش. فقط بعضی شبا میومد گزارش میداد که داره چه میکنه. با توجه به تجربه ای که داشتیم برای اینجا هم میخواستیم پنل خورشیدی کار کنیم که دیدیم به خاطر عوض شدن دولت، تمام طرح های دولت قبل باطل شده و دیگه نشد پنل بذاریم. ولی آبگرمکن خورشیدی رو گذاشتیم. یعنی عماد اینقدر با لوله کش جر و بحث کرد، که بالاخره راضی اش کرد اونجور که عماد نقشه میده کار کنه.

نجاری که برای نصب کمد و کابینت و... اومده بود، آخر سر خیلی جدی ازم خواست بذارم عماد بره پیشش کار کنه. به قول خودش نجاری تو خون عماده.

طبقه همکف از قبل جایی بوده برای گلخونه. که اونجا رو به طراحی مادرم، تبدیلش کردیم به یه واحد مسکونی.

خدا رو شکر بعد چند ماه استرس و بدو بدو و آلاخونی، خیلی خونه خوبی شد. از هر لحاظ. عماد واقعا زحمت کشید. و جالب اینه که با وجودی که اطرافمون دو سه تا برجه، ولی موقعیت خونه جوریه که یه قسمت بزرگی از حیاط و باغ اصلا مشرف نیست و بچه ها میتونن راحت باشن. 

تنها مشکل اینه که بابا اینا، پایین هستن و آمنه خانم از ۲۴ ساعت، ۲۸ ساعتش رو مشغول پریدنه. البته مادرم میگن صدای آنچنانی پایین نمیاد، ولی خب...

دیگه اینکه نرگس خانوم امسال واقعا معلم شده! اینجوری که هر دوست آشنایی که سراغ داشته که بچه مدرسه ای یا حوزه ای داشتن، جمع کرده، گروه تشکیل داده، برای رفع اشکال درسی. که قشنگ روزی چند ساعت مشغوله. چقدر هم که همه تعریف و تمجید میکنن ازش. و یحتمل دستشون بهم برسه بابت اینکه چرا تا حالا نذاشتم بره سر کار باید جواب پس بدم. کدومشون باور میکنن همین رو هم کلی التماس خانوم کردیم تا راضی شده؟ 

از فاطمه خانم بگم که داره کار با دلر و اره برقی نجاری و سمباده و ... رو یاد میگیره. عماد برای تعمیر خونه، یه سری از این وسایل رو خرید و حالا کلی روزا با تیر و تخته هایی که باقی مونده تمرین میکنن.

با اینکه هیچ وقت سمت جعبه ابزار نمیرفت و به شدت از خاکی شدن دستش متنفر بود، ولی عجیبه که با چوب و خاک اره و اینجور چیزا مشکل نداره. خدا رو شکر تا الان حادثه مهمی هم اتفاق نیفتاده. منظورم از مهم چیزی در حد زخم شدن و خون افتادن انگشته!

خدیجه هم کامل میتونه قرآن رو بخونه، همینطور متن فارسی با اعراب. جدول ضرب رو خودش تو بازی کشف کرد، از بس که مثل خودم عاشق شمردنه، مدام داره تکه های اسباب بازی هاش رو میشمره. اول به ترتیب میشمرد، بعد دو تا دو تا یاد گرفت، بعد سه سه تا، و الان کاملا مفهوم ضرب براش جا افتاده.

عماد هم بعد بنایی و اسباب کشی و استراحت پس از بنایی و اسباب کشی، بالاخره تصمیم گرفت بشینه برای کنکور درس بخونه. مدرسه شون که قربونشون برم، تازه بعد یک ماه، شروع کردن به چند تا کلاس نصفه نیمه گذاشتن. تنها معلمشون که خیلی جدی و منضبطه و کفر عماد رو درآورده، معلم ورزششونه! ک که مجبور شون میکنه براش فیلم بفرستن از ورزشایی که باید انجام بدن.

حالا عماد خودش به خودی خود، یکی باید یادش بندازه که بشینه ها، ولی چون اینجا حرف زور و اجباره، لجبازی میکنه! آخرش هم فکر کنم باید برای دیپلم تک ماده کنه!

دلم برای زهرا چقدر تنگه؟!! گفتن داره؟! از اون بیشتر برای حرم... هر حرمی، هر جایی. 

....

نوشتنش هم برام سخته، میدونم و مطمئنم که بی لیاقت بودم، ولی ...

هوا دیگه هوای نفس کشیدن نیست، دلم چاه میخواد واسه زار زدن....

به بد طلسمی گرفتار شدیم، بد...

حس میکنید دیگه چاره ای برای کسی نمونده؟ حس میکنید هیچ چیزی سر جای خودش نیست و راهی به بهبود نداره؟ چرا ناله مون در نمیاد از اینهمه بیچارگی؟ چرا شکایت نمیکنیم؟ چرا ضجه نمیزنیم از بی پناهی و بی کسی؟ چه دل سنگی پیدا کردیم! 

...

نمیدونم چی بگم... فقط میدونم دیگه نمیشه با این وضعیت ادامه داد....

  • شهاب الدین ..

حدودا 9 ساله بودم و قرار بود با مادربزرگم و عمه ام، بریم مشهد. برای ساعت 4 بلیط قطار داشتیم، که حدود 4 و پنج دقیفه رسیدیم راه آهن. به پیشنهاد یه نفر ماشین گرفتیم برای ایستگاه شهرری تا تو ایستگاه شهر ری قطار رو خفت کنیم که نشد، دنبالش رفتیم ورامین، بازم نشد. برگشتیم تهران تا با قطار بعدی بریم، باز نشد. خلاصه اینکه بالاخره ساعت 12 شب تو ایستگاه ورامین، سوار قطار سوم شدیم فکر کنم! 

چرا از رو نرفتیم؟ شوهر عمه ام "آدم از رو نرو"یی بود کلا. یعنی امکان داشت تا دو روز این تعقیب و گریز ادامه پیدا کنه! 

و البته کرایه برای ماشین ندادیم به نظرم. یادمه راننده دوست شوهر عمه ام بود. 

و دیگه اینکه تمام مدت این تعقیب و گریز دو تا پسر شر 9 ساله و 7 که من و پسر عمه ام باشیم، داشتیم نهایت حسن سوء استفاده رو میبردیم و انواع و اقسام بازی های جنایی رو تو ماشین میکردیم. اینکه اطرفیان چقدر از حرکات ما به ستوه اومدن، خاطرم هست ولی چیزی یادم نیست! 

خدا بیامرزدش، شوهر عمه ام دو سه هفته پیش فوت شد. از سردارای سپاه بود، و جانباز شیمیایی. گاه و بی گاه به خاطر عوارض شیمیایی بیمارستان بستری میشدن. تا دو سه هفته پیش، تو روزای خبر کرونا، یه شب بابابزرگ خبر دادن که باز ایشون به خاطر تنگی نفس بیمارستان بستری شدن... تا صبح که...

اینقدر زود و ناگهانی رفتن، هنوز جواب آزمایششون آماده نشده بود. در نهایت هم بعد از سه روز اعلام کردن مشکوک به کرونا.

چقدر سخت بود خاکسپاری غریبانه شون. ایشون یکی از مداحان معروف شهرری بودن و خیلی از مداح های جوون، پای هیأت های ایشون بودن.

ولی همیشه جمله «من شرمنده حسین و بچه هاشم» ورد زبونش بود. به خاطر اینکه سر فوت پسر کوچکیش سال ۷۷ مردم و دوست و آشنا خیلی اومدن تو مراسم تشییع و ختمش. انگار مراسم شهید باشه....

از بس که پسر پاک و معصومی بود. از اون بچه هیأتی های باحال. با هفت تا ناراحتی قلبی دنیا اومده بود. تا ۷,۸ سالگی اصلا نمیتونست راه بره. بعد از چند تا عمل قلب بالاخره راه افتاد. نفسش برای دو جمله پشت سر هم حرف زدن یاری نمیکرد، ولی به عشق هیأت و امام حسین، مداحی میکرد.

۱۷ سالش بود و قرار بود برای یه عمل جراحی بره انگلستان. با کلی دوندگی پول سفرش جور شد. آخرین امیدمون بود این جراحی برای زنده موندنش، ولی اصرار داشت قبلش بره کربلا. میگفت نذارید آرزو به دل بمیرم.

هنوز رابطه با عراق نداشتیم اون موقع و سفر رسمی امکان نداشت. از طریق سوریه و پاسپورت لبنانی، پدر و پسر رفتن کربلا. خیلی دلمون شورشون رو میزد. که اصلا برمیگردن؟!!! 

برگشتن، رسیدن تهران، ولی درست جلوی در خونه، وقتی از ماشین پیاده شد، آسمونی شد.... هنوزم وقتی یادم میفته چه غمی به دلمون گذاشت این پسر، آتیش میگیرم....

مردم سنگ تموم گذاشتن. از دوست و آشنا و فامیل و هیأتی ها..‌. دلی از همه برده بود این پسر. ولی حاج محمد مدام میگفت شرمنده شدم. شرمنده حسین و بچه هاش. همه بچه هام فدای علی اصغر حسین...

و چه خوب وقتی رو برای رفتن انتخاب کرد. درست وسط کرونا. اطلاعیه دادیم که مراسم نداریم. ختمی نیست، تشییع نیست، نیایید. کسی نیومد. من بودم محمدرضا. پسر بزرگش. به غریبانه ترین شکل ممکن. درست همون چیزی که آرزوش رو داشت... 

از همون روزای اولی که طلاب داوطلب شدن برای خدمات تو بیمارستان، زهرا و عماد و محسن هم رفتن. زهرا یه روز در میون شیفت داشت، ولی محسن و عماد هر روز میرفتن.

با اینکه وقت برگشت، تمام نکات بهداشتی رو از حمام رفتن و ضدعفونی کردن لباس و ... رعایت میکردن و با اینکه محض احتیاط ارتباطمون با پدر و مادرم رو فقط منحصر کردیم به دیدار جلوی در با فاصله، ولی بابا از هفته پیش تب کردن. خیلی شدید. دو سه دفعه اول که بردمشون دکتر، گفتن سرماخوردگی و آنفولانزاست. تا پریشب بعد از یه آزمایش فوری و سی تی اسکن گفتن کرونا ست. ولی احتیاج به بستری نداره.

دارو دادن و اومدیم خونه. ولی باز دیشب هم تب و هم سرفه و علائم گوارشی. دوباره بیمارستان، یه آزمایش دیگه، داروهای دیگه، ولی باز گفتن برید خونه.

صبح سر سال تحویل داشتم کپسول اکسیژن میگرفتم براشون، تا عصر حالشون خیلی بدتر شد. باز رفتیم بیمارستان و همون مراحل و دوباره داروهای جدید.

و باز هم برگشتیم خونه. البته از یه لحاظ خیلی بهتره که بیان خونه. برای روحیه شون اصلا خوب نیست تو بیمارستان بمونن. مخصوصا که همراه اجازه نمیدن بمونه پیششون. 

ولی خب...

لطف میکنید حمد شفا برای پدرم و همه بیمار ها بخونید؟ 

از همون روزی هم که تستشون مثبت و قطعی شد، چون روی سامانه بود، عذر بچه ها رو خواستن و گفتن دیگه بیمارستان نرن. که باز محسن بیکار ننشست و رفت برامون سفارش دوخت ماسک و گان گرفت. 

من خیلی نه، ولی نرگس و فاطمه و زهرا و حتی خدیجه از پای کار بلند نشدن تو این دو سه روزه. 

مادرم هم که پرستار تمام وقت بابا. با وجودی که ایشون از اون وقتی که یادم میاد همیشه عین دستورالعمل بهداشتی بیمارستانها خونه رو ضدعفونی میکردن، ولی باز نگرانم که نکنه خودشون درگیر نشن.  

نمیدونم مردم به چی این دنیا دل خوش کردن؟! به کجاش دل بستن؟! وقتی اینقدر راحت داره چنگ میندازه به جونمون و یکی یکی عزیزانمون رو ازمون ازمون میگیره...

دوست نداشتم هیچ وقت ناامیدانه بنویسم. ببخشید که بغض تو گلوم نمیذاره...

ولی راستش خسته شدم. دیگه فایده نداره. تا صاحب اصلی نیاد، هیچی درست نمیشه. هر کجاش رو که بگیری، یه طرف دیگه اش دست میره. 

میری سیل رو بند بیاری، اون طرف زلزله میشه. میری آوار زلزله رو برداری، یه طرف دیگه جنگه. جنگ رو بخوای بهش برسی، یه طرف دیگه تصادفه، ویروسه، ملخه، امروز که دیدم کوه ریزش کرده! 

آخه کجای این بلاها رو میشه گرفت؟! اصلا میتونیم ما؟!

فقط و فقط خود خود امام زمان باید بیان و سر و سامون بدن. 

تازه کم کم دارم میفهمم ناله زدن تو دعای ندبه رو. التماس شب و روز رو، دعای عهد رو..

انگار تا الان فقط یه مشت حفظیات بودن که باید سر ساعت و وقتشون خونده میشدن. تازه دارم درک میکنم ضجه زدن برای غیبت ولی خدا یعنی چی؟ تازه دارم درک میکنم چقدر بی پناهیم، چقدر تنهاییم....

نمیشه دست از کار برداشت، نمیشه نشست و منتظر موند، ولی بدون التماس و ناله و درخواست هم فایده نداره. وسط همه بدو بدوهامون، یه چشممون به آسمون باشه و دلمون غرق تمنای رحمت الهی. ان شاءاللّه که این سال آخر غربت باشه و خیلی زود اوقات فراقتمون! به سر بشه.

  • شهاب الدین ..

خب، اول درباره کرونا!

من یه سؤال دارم، اونم اینکه چرا برای یه سرما خوردگی معمولی اینجوری شلوغ میکنن؟ واقعا میگم معمولی، چون دارم میبینم تمامش فقط و فقط یه بازی رسانه ای مسخره است! 

اینکه ویروسش ساختگیه و وارداتیه و نظامیه بماند، حرفم اینه در مقابل بقیه ویروس های ساختگی و طبیعی، اصلا چیز عجیب و وحشتناک و متفاوتی نیست.

نهایتا به همون اندازه شیوع و مرگ و میر داشته باشه، که تازه متخصصینش میگن نیست اونقدر. خب چرا اینقدر شلوغش کردن و میکنیم؟ چرا ما، دقیقا ما مردم، دنبال باور کردن شایعات و بزرگ کردنشون هستیم؟ نکنه قراره به هرکی شایعه بزرگتر و دروغ مسخره تری گفت جایزه بدن، من خبر ندارم؟

دو سال پیش، دختر عموی پدرم و شوهرش به فاصله یک ماه از هم فوت کردن، بعدا گفتن دختر عمو آنفولانزا گرفته بوده و چون بیماری زمینه ای هم داشته، قلبشون از بچگی بیماری داشت، فوت کردن. شوهرشون هم دیابت داشتن و بعد از ابتلا به همون آنفولانزا فوت کردن.

تو تمام مراسمات خاکسپاری و ختم و غیره، اکثریت ملت سرما خورده بودن و کسی با کسی دست و روبوسی نمیکرد. کلا همه همینطوریم، موقع سرما خوردگی دست و روبوسی نمیکنیم،نه؟

ولی تو این ماجرا کسی از ترس آنفولانزا گرفتن، نه خودش رو حبس کرد و نه رفت و آمد رو قطع کرد. همه تقریبا میدونیم که تمام انواع چند میلیارد نوع ویروس سرماخوردگی، به گفته متخصصینش، هیچ داروی خاصی ندارن. تمامشون با درد و تب و آبریزش و سرفه و عطسه همراهن. سیستم ایمنی بدن، خودش بلده از پسش بربیاد. همه میدونیم اگه بیماری زمینه ای داشته باشیم، برای همه انواع بیماری ها باید مراقبت بیشتری انجام بدیم. همه میدونیم سبک زندگی سالم مهمترین عامل بیمار نشدنه و این سبک شامل غذای سالم و ورزش و عدم استفاده از دخانیات و الکله.

برای تمام انواع بیماری ها، دعا و اذکار مخصوصی تو مفاتیح هست که دقیقا بر طبق قاعده علت و معلولی جهان هستی کار میکنه و حتی اگه خیلی هم مخلصانه و از اعماق وجود خونده نشه، باز هم مثل همون قرص و شربتی که میخوریم، اثر وضعی شون رو میذارن.

مهمترین دعا هم دعای نوره که من خودم شخصا بارها و بارها اثرش رو تو از بین بردن تب دیدم. مخصوصا بچه ها. بارها دیدم وقتی تب بالای ۳۹ درجه داشتن، چند دقیقه بعد از خوندن دعا، تبشون پایین اومده. 

حالا با تمام این اوصاف واقعا دلیل اینهمه شلوغ کاری و تعطیلی و ... رو نمیفهمم. یعنی به جای اینکه از اول بیان کار کنن روی این خط خبری و برای مردم جا بندازن که این فقط یه جنگ رسانه ایه و ما نباید بازی شون رو بخوریم، دقیقا از همون اول تو پازلشون بازی کردن و همچنان هم ادامه میدن!

کاش ما مردم یه کم اینجا ها بصیرت داشتیم و با سکوتمون و بی تفاوتی در برابر این بازی خبری، بی اثرش میکردیم. 

دیگه بگذریم از یه مشت حیوون از آب کره بگیر که تو این وانفسای تبلیغاتی، ماسک احتکار کردن و فلان!

با این وضعیت تعطیلات مدارس، من جای مسئولین بودم، امسال رو دوباره به صورت فشرده تو تابستون تکرار میکردم. جدی میگم. با این وضعیت یه خط در میونی که بچه ها مدرسه رفتن و میرن، چیزی یادنگرفتن. به نمرهای بالاشون نگاه نکنید، به امتحانات و سؤالاشون نگاه کنید که نسبت به سالای قبل خیلی ساده تر برگزار شده.

درباره انتخابات هم یه چند تا نکته بگم:

اول اینکه من با وجودی که مطمئن بودم، به خاطر چیزی که از جو جامعه میدیدم، این سری دشمن روی تحریم انتخابات سرمایه گذاری کرده و با شکستن لیست، هیچ کدوم از کاندیداهای دشمن شاد کن بالا نمیان، دست آخر تصمیم گرفتم به همه لیست اتحاد رأی بدم. 

ولی این لیستی رأی دادن و ترس از اومدن رقیب با لیستی رأی دادن ۴ سال پیش تَکرارچی ها یه فرق اساسی داره! اونم اینکه ما برامون مهمه که نتیجه انتخابات تو چشم دشمن چیه؟ وقتی کل لیست رأی بیاره، با اینکه رو بعضی از افرادش شک داشتیم، دشمن میگه مردم رفتن به کسانی رأی دادن که حداقل تو حرف، میگن مطیع ولایتیم! اما اگه خدای نکرده حتی یه نفر از نفوذی های دشمن رأی میاورد، دشمن کلی روش تبلیغ میکرد.

ما نخواستیم حتی به اندازه همین سر سوزن دشمن شاد بشه. با اینکه میدونیم در عمل، همون اصولگراها و مدعیان ولایتمداری، تو مجلس نهم امثال زنگنه رو تأیید صلاحیت کردن و به برجام رأی دادن!

این ترس و لیستی رأی دادن کجا و اون لیستی رأی دادنی که بزرگترین دغدغه شون برگزاری کنسرت تو مشهد و دوچرخه سواری خانوما و حضورشون تو استادیوم بود کجا؟ اینا قابل مقایسه ان واقعا؟

نتیجه انتخابات نشون داد مردم چقدر باشعور شدن! اینکه ترتیب لیست رأی آورده با لیستی که داده بودن به مردم یکی نیست، و امثال میرسلیم بالاتر از آقاتهرانی رأی آوردن و مجتبی رضاخواه رفته اون پایینای لیست، یعنی مردم به کارآمدی و صلاحیت بیشتر از پارتی بازی و قوم و قبیله گرایی رأی میدن. 

اینکه آقای یامین پور و رسایی و علی جعفری با این همجمه تبلیغاتی بر علیهشون، نفرات ۳۱ تا ۳۳ شدن، یعنی مردم خیلی بهتر از آقایون خود متفکر پندار بلدن اصلح رو بشناسن و انتخاب کنن. اگه آقایون به خودشون زحمت بدن و ببینن نتایج رو، شاید، شاید، دفعه بعد قبل اینکه پشت درای بسته بشینن و با پارتی بازی لیست ببندن، یه نیم نگاهی هم به خواست و شعور مردم بندازن.

من خودم قبل اینکه لیست وحدت بیرون بیاد، از برآیند نظرات نخبگان و شناختی که داشتم و اینکه کدوم کاندیداها تعهد نامه شفافیت رو امضا کرده بودن، یه لیستی تهیه کرده بودم که حدودا نود در صد مطابق همین لیست بود. 

اشکال و ایراد اساسی من نبودن یامین پور و کوچک زاده و رسایی و علی جعفری و شهبازی بود. و حقیقتا دلم نمیخواست به هیچ کدوم از آقایون آقاتهرانی و قالیباف رأی بدم. قالیباف رو که به خاطر عملکرد غربزده اش تو مدیریت ۱۰-۱۲ ساله اش تو شهرداری، مناسب نمایندگی مجلس نمیدونستم. آقاتهرانی رو هم وقتی لج و لجبازی اش سر لیست بستن رو دیدم، واقعا ازش زده شدم.

اما با این حال بازم میگم نتیجه خوبی حاصل شد الحمدلله و امیدوارم همونطور که آقا فرمودن، خدا به این انتخابات برکت بده و باعث نابودی دشمن و رسوایی منافقان بشه.

و به نظرم الان دیگه بس کنیم همه حرف و حدیثا رو. دیگه هی نیایم بگیم اگه فلان، اگه بهمان....

انتخابات شد، یه عده به دلیل احساس مسئولیت یا تکلیف یا هرچی، اومدن رأی دادن و یه عده هم انتخاب شدن. الان دیگه وقت نظارت و پیگیری ماست. ان شاءاللّه این طرح شفافیت رو از حالا به بعد با جدیت پیگیر باشیم و نذاریم مثه دوره های پیش نماینده ها ۴ سال برای خودشون برن حاجی حاجی مکه. نه دنبال کنیمشون و ازشون کار بکشیم. جوری رفتار کنیم که بفهمن زیر ذربین ملتن تا دیگه نیان قلدر مأبانه واسه مون به پالرمو و برجام رأی بدن. ان شاءاللّه

  • شهاب الدین ..

حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: هرگز در هیچ انتخاباتی رسم بنده نیست که اشاره کنم به کسی تا انتخاب بشود، اما این خصوصیات به نظر من در منتخب باید وجود داشته باشد.

انقلابی، مؤمن، کارآمد، دارای روحیه‌جهادی، شجاع، طرف‌دار عدالت.

اگر میتوانیم یک چنین افرادی را بشناسیم، که بهشان رأی میدهیم؛ اگر نشناختیم، از آدمهای بصیر و مورد اعتماد استفاده کنیم. کسی نگوید که «خیلی خب، شرایط نامزد انتخاباتی، اینها باید باشد، من که نمی‌شناسم، نمیدانم، پس بنابر‌این بهتر است که رأی ندهم»؛ نه، حتما رأی بدهید، منتها به افراد بصیر، به افراد مورد اعتماد، به کسانی که انسان بتواند به اینها اطمینان بکند مراجعه کنید، از اینها سؤال کنید، از اینها بپرسید؛ اگر راهنمایی کردند، راهنمایی‌شان را قبول بکنید. ۹۸/۱۱/۱۶

همین اول حرف آخرم رو گفتم دیگه: رأی دادن هم مثل نماز واجبه، ملاک ها هم مشخصه، افراد رو هم بعضی شون کاملا شناخته شده هستن و بعضی شون رو هم میشه شناخت. لیست رأی بدیم و از این حرفا هم، راستش من قبول ندارم. تو همه حرفای این مدت آقا هم گشتم، نبود اینطور. توصیه ای به لیست نکردن. میفرمایند برید تحقیق کنید و از آدمهای مطمئن راهنمایی بگیرید. به نظرتون اون آقایی که صرف حضور داماد خودش تو لیست، یکی مثل یامین پور رو از لیست حذف کرده، آدم مطمئنیه؟ میشه باهاش درباره صلاحیت افراد و اینکه شاخص ها رو دارن ازش مشورت گرفت؟

من که واقعا الان فرق این لیستی رأی دادن رو با لیستی رأی دادن ۴ سال پیش اسهال طلبا ننیفهمم. اگه اون بد بود، چرا این خوبه؟ 

حالا اگه واقعا لیست دلسوزانه از روی علاقه به خدمت بسته شده بود و صرفا یه اختلاف سلیقه جزئی دلشتیم با بعضی از افراد، میشد روش وحدت کرد. اما وقتی داریم به وضوح میبینیم، بعد اون همه داد و بیداد و گیس و گیس کشی آقایون، که لیست باندی و حزبی بسته شده و حاضر شدن یه سری کر و کور و لال بیارن تو لیست، ولی کسی مثل رسایی رو نذارن، خب چه وحدتی؟ سر چی وحدت؟ با کی وحدت؟ 

و از همه جالبتر اینه که یکی یکی خودشون دارن اعتراف میکنن که خودشون هم نمیخوان به همه لیست رأی بدن!

خلاصه که اوضاع عجیبیه. یه هفته مونده به انتخابات، تو کوچه خیابون میری، انگار نه انگار، نه کسی تراکت تو حلقت میکنه، نه زیر پات پر تبلیغه نه فلان و به جاش همه انگار که قحطی اومده یا قراره بیاد، حمله کردن و دارن همه مغازه ها رو خالی میکنن، از این طرف موبایلت رو باز میکنی از هر طرف شونصد تا پیام انتخاباتی داری که فلانی گفت وحدت شرط اول مسلمونیه و اگه به همه لیست رأی ندی تا الی الابد یه لنگه پا دم در بهشت نگهت میدارن و اون یکی داره دونه دونه از پشت پرده های آقایون خود پدر خوانده مردم میگه که آره، فلانی فلان جا، فقط به خاطر اینکه من درباره چرایی ثروت زیادش توضیح ندادم و توجیهش نکردم، حالا با نفوذش نذاشته تو هیچ لیستی باشم! 

اینجوریه که هم شور و هیجان کوچه خیابونی نداریم وایه انتخابات، ولی به جاش تو همین یه وجب گوشی که دستمونه بلبشوییه بیا ببین. آخرشم معلوم نیست چند صد هزار سال باید تو برزخ خدا وایسیم به جواب دادن دونه دونه حرفایی که میزنیم و رأیی که میدیم یا نمیدیم!

البته به نظرم این وسط تنها حرفی که حقیقتا حجت شرعی داریم برا گفتنش و بعدا بابتش بازخواست نمیشیم، اینه که بابا، ۶ ساله دارین تَکرار میکنید دیگه؟ نفهمیدین و نمیبینید که چه گندی زدن و دارن میزنن؟ متوجه نشدین این وسط تنها چیزی که براشون اهمیت نداشت وضع و حال شما بود؟ پس لطفا این بار دیگه بهشون رأی ندین! همین. 

به خدا همین کافیه! اگه مردم اینقدر شعورشون برسه که دیگه به هیچ کدوم از این اسهال طلبا رأی ندن، حالا یکی بالا یکی پایین، ان شاءاللّه ۴ تا انقلابی کار درست رأی میاره. 

بعضیا هم هستن، ۱۴ ساله یه انتخابات از این نظام طلب دارن! یعنی دیدیم که میگم. که چطور هر بار خودشون رو به آب و آتیش زدن رأی بیارن، نشده. حالا هر چقدر هم که اهل سر و صدا و بلندگو بازی باشن، سر خدا رو که نمیتونن کلاه بذارن. خدا نخواد به کسی عزت بده، دنیا جمع بشه، نمیتونن عزیزش کنن.

نمیدونم چی میشه، غیب هم بلد نیستم بگم، ولی با توجه به سنتای الهی و قانونلی خدا میگم، تا وقتی دنبال شهرت و اسم و رسم دنیا میدوی، دنیا هم عین سایه ازت فرار میکنه! فایده نداره.

با همه این صحبتا و هیاهو و جنجالای اینترنتی، تو خونه ما بیشتر بحث سر یادگرفتن زبان اسپانیاییه! زهرا و محسن دارن میرن برزیل. محسن برای تبلیغ میخواد بره. از تابستون که اومدن تهران، برای همین بود. که بتونه یه کار تبلیغ خارج از کشور بگیره. الان یکی دو ماهی هست قطعی شده برزیل رفتنش. 

واسه همین هر دوشون سفت و سخت دارن اسپانیایی یاد میگیرن. من که فقط یه «اولا پادره» ازشون یاد گرفتم و میفهمم! دیگه حوصله سابق رو ندارم واسه زبان جدید یاد گرفتن.

راستش اینکه خیلی هم ناراحتم. سخته برام فرستادن زهرا به این راه دور. اصلا احساس میکنم داره میره یه کره دیگه، یه منظومه دیگه. بعد میخوان دلداری بدن چی میگن؟ میگن ناراحت نباشید، ان شاءاللّه همین زودی ها امام زمان میان، دیگه طی الارض یاد میگیریم و سریع میتونیم بریم و بیاییم! 

راست هم میگن، یکی از اتفاقات بعد از ظهور اینه که قوانین مادی دنیا از بین میرن، زندگی شبیه به زندگی برزخ میشه. 

دریافت

این صدایی که میشنوید، متعلق است به یه آمنه خانم دو سال و نیمه از تهران، که صبح به صبح تا بیدار میشن، هنوز چشماش رو وا نکرده، پیام میفرستن برام و دستور خرید میدن! از اونجایی که خیلی خود پدر خوانده پندار هم هستن، از طرف آبجی و دختر خواهرش هم نظر میده!

خلاصه که ما زورمون به یه وجب و نیم قد و بالا نمیرسه، بعد میخوایم بعضی از آقایون رو با اون عرض و طول و ارتفاع رو از میز و صندلی خدمت جدا کنیم!!

دیگه اینکه هنوز نرفتیم کرمان، فرصت نکردیم. شما رفتین؟ اگه رفتین ما رو هم دعا میکنید؟ زهرا و محسن ولی رفتن، جمعه هفته پیش، یه روزه. یه ساعت و نیم تو صف بودن و یه زیارت نیم دقیقه ای کردن و اومدن. خوش به حالشون.

یه اتفاق دیگه هم دو هفته پیش افتاد، که خدا خیلی بهمون رحم کرد و به خیر گذشت ولی خب... ما یه پسر سه ماه و نیمه از دست دادیم. نرگس خدا رو شکر حالش خوبه و خطر برطرف شد، ولی خیلی ناراحته. هر شب خواب بچه رو میبینه. 

و امشب، آقای پدر بعد از دو هفته تلفن کردن و احوال دخترشون رو پرسیدن! با تم این کارا چیه و مگه شما بچه ندارین و از عماد و زهرا خجالت بکشید و از این حرفا. نهایت محبتشونه، بیشتر از این برنمیاد ازشون. باید جمله«توقع  بی جا مانع نشاط است.» رو بنویسم بزنیم جلو چشممون موقع صحبت کردن با این قوم.

و دیگه اینکه دارم از خستگی شهید میشم، برم بخوابم تا نرفتم اون دنیا.

پی نوشت بسیار مهم

برای اینکه یه وقت مدیون نشم، الان که تصمیم گرفتم به لیست کامل رأی بدم، اینجا مینویسم.

ان شاءاللّه خدا خودش به رأی هامون برکت میده‌

  • شهاب الدین ..

بسم الله الرحمن الرحیم

با اطلاع از نتایج تحقیقات ستاد کل درباره‌ حادثه‌ هواپیمای مسافربری اوکراینی و اثبات دخالت خطای انسانی در آن، مصیبت درگذشت جان‌باختگان این حادثه‌ اندوهبار برای اینجانب بسیار سنگین‌تر شد. لازم میدانم اولاً به خانواده‌های معظم این عزیزان بار دیگر همدردی عمیق و تسلیت صمیمانه‌ خود را ابراز کنم و از خداوند متعال برای آنان بردباری و آرامش روحی و قلبی تمنا نمایم. ثانیاً به ستاد کل نیروهای مسلح مؤکداً درباره‌ پیگیری کوتاهی‌ها یا تقصیرهای احتمالی در این حادثه‌ دردناک سفارش کنم. ثالثاً مراقبت و پیگیری‌های لازم برای عدم امکان تکرار چنین سانحه‌ای را از مدیران و مقامات ذی‌ربط مطالبه نمایم.

پروردگار عزیز و کریم به درگذشتگان لطف و رحمت و به داغداران صبر و اجر عنایت فرماید.

سیّدعلی خامنه‌ای

۲۱ دی‌ماه ۱۳۹۸

....

شماره ها صرفا شماره ان، لزوما به معنای ترتیب مطالب نیستن.

۱- اول از همه خباثت دشمن! که خب واضح و مبرهنه و نیاز به اثبات نداره. و مشخصه که دشمن هم نیروی نظامی داره و هم بلندگوی تبلیعاتی. و مسلما وقتی تو زمین نظامی سیلی میخوره، واسه جبرانش هم که شده، بیاد پشت بلندگوهای تبلیغاتی و دروغ بگه. تا بتونه بازی باخته رو ببره. 

۲- تو خیلی از علوم و فنون پیشرفت کردبم و حتی تو بعضی از موارد حرف اول دنیاییم، هرچند که خیلی ها نتونن قبول کنن. تو زمینه نظامی هم نه به استناد سرداران و فرماندهان که به اعتراف دشمن اگه قدرت اول نباشیم، قطعا یکی از سه چهار قدرت برتر دنیاییم. که اگه قدرت نظامی نداشتیم دشمن برای چپاولمون یه دقیقه هم معطل نمیکرد. که اگه دست برتر رو نداشتیم، اینقدر برای خلع سلاحمون عز و جز نمیکرد و دست به دامن لیبرالهای داخلی، اگه نگیم منافقا، نمیشد. و

متأسفانه تو عرصه جنگ نرم و مخصوصا تبلیغات و رسانه، با ده تا گل خورده، بازم منتظریم دشمن گل به خودی بزنه! نه اینکه حمله نمیکنیم، حتی دفاع هم نداریم. بلکه شاید نه تا از ده تا گل رو هم خودمون به خودمون میزنیم.

۳- کاری که امروز سردار حاجی زاده عریز کرد، کم از شهادت نداشت. منتها شهادتی بدون تشییع و خاکسپاری، بدون تقدیر و مراسم یادبود.

این آبرویی  که سردار با خدا معامله کرد... کی میتونه درک عظمت همچین فداکاری رو؟ کی قدرتش رو داره اینجوری از آبروی خودش برای حفظ نظام و جلوگیری از فتنه بگذره؟ آقایونی که صبح جمعه متوجه شدن بنزین گرون شده؟ یا آقایونی که نگران نباشید همه مسافرا بیمه بودن؟! 

۴- سردار حاجی زاده رو دو هفته پیش ترور کردن، میدونستین؟ نه! چرا؟! چون با وجود جراحت، تشریف آوردن نماز جمعه، تا مردم دلشون نلرزه! و دشمن چقدر کینه اش اساسی تر شد. 

۵- سردار در مورد حمله موشکی سپاه گفتن: قصد کشته گرفتن نداشتیم، به همین خاطر خوابگاه ها رو نزدیم. و الا میشد ۵۰۰۰ کشته ازشون بگیریم. 

۶- میدونید چرا سپاه به دستور سردار شهید سلیمانی، روی ساخت موشک نقطه زن متمرکز شد؟ چون مردم به خطر نیفتن! به خاطر حفظ جان انسان ها! 

۷- وقتی سردار گفت آرزوی مرگ کردم، تمام غم دنیا رو دلم نشست! ما کجای کاریم؟! چطور زنده باشیم و ببینیم سردارمون اینجور خاضعانه، همه تقصیراتی رو که بقیه باید جوابگو باشن، یه تنه گردن گرفته؟ از کی اینقدر بی رحم شدیم؟!

۸- فیلم بادیگار حاتمی کیا رو دیدین؟ از همون اول گفته شد با الهام از شخصیت سردار سلیمانی ساخته این فیلم رو. دوباره نگاهش کنید، به نظر من ترکیبی از شخصیت های دو سردار عزیزمون هست! هم شهادت سردار سلیمانی و هم مردانگی سردار حاجی زاده.

۹- سردارای سپاه و ارتش  همیشه ابهت خاصی برام داشتن. ولی سردار سلیمانی و سردار حاجی زاده رو بیشتر از همه شهید زنده میدونستم. چهره مظلومشون، نگاه آسمونی شون، مشخصه این دنیایی نبودن و نیستن. 

از امروز خیلی بیشتر از قبل نگران سردار حاجی زاده ام. نکنه....

۱۰- وای از دل داغدار رهبرم. وای.... من که یه بنده معمولی خدام، اینقدر دلم شکسته و حالم بده. وای از دل رهبرم که چی میکشه...

۱۱- سردارمون اومدن همه تقصیرا رو یتنه گردن گرفتن، ولی دلیل نمیشه چشممون رو به پاقعیتها ببندیم.

اولین واقعیت توییت فریدون خان قبل از سیلی سپاه، که نوشته بود اونایی که حرف از ۵۲ میزنن، خوبه یادی هم از ۲۹۰ بکنن. خیلی برام جای سؤال بود این حرفش. مدام میگفتم این زبون بستن چی میخواسته بگه؟ حالا اینجوری ترجمه اش میکنم: فرض کنید رفتین گوشی سامسونگ بخرید، فروشنده میگه به نوکیا هم فکر کن!

واقعیت دوم طبق روال این چند ساله، آقایونی که هفته پیش لال شده بودن، یا با خرخر یه چیزی بلغور میکردن، چطور شد که یهو صبح چهارشنبه، علی الطلوع بیانیه شونصد صفحه ای دادن و اعلام عزای عمومی کردن؟! مگه اولین بار بود هواپیما سقوط میکرد؟ مگه روز قبلش اتوبوس تصادف نکرد؟

واقعیت بعدی: چه کسی اجازه داد هواپیما برخلاف دستور سپاه، پرواز کنه؟ اونم هواپیمای مشکل دار؟ و چرا موقع بروز مشکل که گویا موتورش آتش گرفته، کسی با برج مراقبت هماهنگ نکرده؟ و اونی که از قبل خبر داشته و فیلم گرفته و فیلم رو فرستاده برای بی بی سی و اصلا کی اعلام کرده کروز پرتاب شده؟ 

جواب همه این سؤالا اینه: شبکه نفوذ! همون شبکه ای که کشمیری و بنی صدر و رجوی رو از کشور فراری داد و سوزوند تا خودش مثل یه هیولا رشد کنه. دلم خیلی روشنه که ان شاءاللّه به همین زودی مجبور میشن خودشون رو لو بدن.

۱۲- بعضیا یه جوری ناله میکنن از این خطای انسانی که انگار یادشون رفته هواپیمای ایرباسی رو که آمریکا به عمد زد و از بابتش عذرخواهی که نکرد، هیچ، به ژنرالشون مدال هم داد. انگار ندیدن و نشنیدن چند صد دفعه هواپیماهای آمریکایی تو عراق و افغانستان، مردم رو، مدرسه ها رو، عروسی ها رو بمبارون کردن. انگار یادشون رفته یمن رو. اتوبوس بچه مدرسه ای ها رو. انگار نمیبینن جنایات صهیونیستا رو!

اصلا چرا راه دور بریم؟ چند درصد از سوانح رانندگی به خاطر بلایای طبیعی و خارج از اراده انسانیه؟ مگه بیشترش خطای انسانی نیست؟ 

بقیه هرچی خطا کنن، اشتباه سهوی حساب میشه، اما افسر سپاهی که جونش رو گذاشته کف دستش، خواب و آسایش نداره، با وجود همه احتمالات اگه خطایی کرده باشه، غیر قابل بخششه؟

۱۳- اگه این هواپیما نبود و واقعا موشک کروز بود، یا هوپیما ربایی شده بود و یه عامل انتحاری کنترل هواپیما رو دست گرفته بود تا بزنه به یه ساختمون مهم و فاجعه درست کنه و اون اپراتور عکس‌العمل نشون نداده بود، الان چقدر طلبکار سپاه و نیروهای مسلح بودیم که پس کو اون امنیت؟ پس چرا الان اینقدر طلبکاریم؟ ۱۰ ثانیه فرصت داشته برای تصمیم گیری! 

۱۴- طبق چیزی که تو فیلم ها هست، و همینطور مدارک فرودگاه، هواپیما با وجود نقص فنی پرواز کرده و بعد موتورش آتش گرفته. چند درصد احتمال داشت میتونست به موقع به فرودگاه برسه و سقوط نکنه؟!

۱۵- باز هم میگم، دشمن داریم. دشمن زخم خورده ای که بیشتر از قبل ازمون کینه داره. خیلی بیشتر. از هر فرصتی استفاده میکنه برای ضربه زدن. نفوذی داره تو کشور. ولی ما هم خدایی داریم. خدایی که در همین نزدیکی است. فقط کافیه استقامت کنیم. تا نابودی دشمن راه زیادی نمونده. نفس هاش به شماره افتاده. از این دست و پا زدنهاش معلومه. راه رو گم نکنیم. پای ولایت بمونیم، تمومه کار. 

۱۶- یه چیز دیگه که از استادی شنیدم. میگفتن امتحانای خدا هرچی که به زمان ظهور نزدیک تر بشیم سخت تره. غربال دقیق تره. هفته پیش شهادت سردار دلهامون رو شکوند، شاید یه عده هم جوگیر شدن و اومدن قاطی مؤمنین. در حالی که ایمانشون از ته قلب نبود. خدا با این امتحانات اونا رو غربال میکنه. ایمانمون رو محکم کنیم...

  • شهاب الدین ..

🔴سوره انتقام!

طوفان خروش و خشم ما در راه است

سوگند به آه، عمرتان کوتاه است

با سوره‌ی انتقام برمی‌گردیم

این تازه فقط اول بسم‌الله است!

میلاد عرفان‌ پور

...

وای که این خنده های سردار، چه آتیشی به دل میرنه. یعنی هر چی بگردی یه اخم، یه نگاه بد ازش پیدا نمیکنی. مهربون به معنی واقعی... نه، مهربون کامل نیست. درستش عبده! عبد بود، عبد واقعی خدا. و اصلا برای همین اینجوری قلب همه رو با خودش برد. 

بمیرم برای بغض و گریه رهبرم. از هر چی که بگذرم، از اشک رهبرم نمیگذرم. هر بار که یادش میفتم سرم سوت میکشه. چطور میشه آدم بشنوه صدای گریه آقا رو و از غصه دق نکنه؟!! نمیفهمم چه جور دارم طاقت میارم..

بیشتر از هر چی مظلومیت آقا بین این همه منافق که دورش رو گرفتن و هر کدوم یه جور خنجر میزنن، دل آدم رو خون میکنه. دشمن، اونی که وجودش رو داره اعلام میکنه دشمنه، با همه خباثتش، با همه رذالتش، که ان شاءاللّه به زودی لکه ننگش از صحنه هستی حرف بشه، شرف داره به منافقی که میدونی دشمنه و میدونه که میدونی، ولی باز پررو پررو پا میشه میاد دروغ میگه! 

خدا واسه اینا چه برنامه ای داره؟ چطور میخواد رسواشون کنه؟ حالا اسم نمیارم، ولی حتما تا الان متوجه شدین اون لایحه فتف که تو مجلس تصویب شد،‌ شورای نگهبان تأیید نکرد و فرستادنش مجمع تشخیص، و اصرار دارن هرچه زودتر تصویب بشه، یکی از بندهاش اینه که اشخاصی رو که آمریکا میگه تروریستن، باید دولت اموالشون رو مصادره کنه و خودشون رو تحویل بده! و یکی از اونایی که اشمش تو لیست بود، همین سردار شهیدمون بود! و حتی به گفته بعضی ها، ظریف دو سال پیش به صورت پنهانی این قراداد رو امضا کرده بود و این تعهد رو داده بود! حالا هرچقدر هم که بیاد بگه من برای سردار فَاللّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ میخوندم. 

شنبه، ابومصطفی، همونی که اربعین ما رو برد خونه اش، تلفن کرد بهم. رو در رو خیلی حرف هم رو نمیفهمیدیم، حالا دیگه تلفنی به چه شیوه ای حالیمون شد چی داریم میگیم به هم، خدا میدونه. به خاطر تشیع سردار میخواست بیاد تهران. البته قصدش بود شهر به شهر دنبال سردار بره. ولی نشد. برای مشهد بلیط پیدا نکردن. یکشنبه اومدن اینجا. اول فکر میکردم با خانواده اش میان، ولی وقتی اومدن، بماند با چه مصیبتی آدرس دادم. به خاطر اینکه نمیتونستم و نباید براش لوکیشن میفرستادم. حدودا 20 تا مرد بودن. خدا رو شکر، همسایگی با پدرم مشکل رو حل کرد. خونه ها رو مردونه زنونه کردیم که بچه‌ها اذیت نشن. هرچند که خیلی تو خونه نموندن. همون یکشنبه شب که رفتیم مصلی، با مترو. و صبح بعد از نماز صبح هم رفتیم دانشگاه و تا برگردیم، ساعت 4 گذشته بود. تازه ما خیلی جلو نرفتیم، راه نبود که بریم. همون شب هم رفتیم فرودگاه و بعد چند ساعت بالاخره بلیط پیدا کردن برای کرمان. 

واقعا عجیب نیست این همه عشق؟! باورتون میشه چه جمعیتی منتظر بودن برای بلیط کرمان؟! و با چه قیمتای نجومی حاضر بودن بخرن و برن؟!

خوش به حالشون، خوش به حال خوششون واقعا. 

فاطمه از همون روز جمعه خیلی گریه کرده و میکنه. تا چشم ازش برداری، میره یه گوشه میشینه گریه میکنه. خیلی دلش تنگه، اصرار داره بریم کرمان زیارت قبر سردار. کاش بتونیم، کاش زود بریم. 

از منافقا گفتم یه مورد نزدیکش مدیر مدرسه عماد! امسال تازه اومده. با وجودی که اعلام رسمی کردن امتحانای دوشنبه و سه شنبه لغو شده، ولی ایشون سر خود امتحانات رو برگزار کرد! یعنی یکشنبه بهشون اعلام کرده بوده سه شنبه امتحانشون برقراره، ولی عماد از ترس اینکه مجبورش نکنم بره برای امتحان، بهم نگفته بود. ساعت ۱۰ حدودا از طرف مدرسه پیامک اومد که چرا پسرتون امتحان ترم رو غیبت کرده؟

یه چیزی هم درباره سخنرانی امروز آقا بگم. حتما میدونید چرا پخش زنده شد دیگه؟ اونم با اعلام رسمی از قبل؟ چون تهدید کرده بودن بی شرفا که اگه انتقام بگیرید، بیت رهبر رو میزنیم! و رهبر عزیزمون، دقیقا چند ساعت بعد اون حمله جانانه، تو همون بیت، با اعلام رسمی سخنرانی کردن تا دنیا بفهمه دل و جیگر یعنی چی! از اون طرف از کاخ سفید خبر میاد که پوشکشون تموم شده، کسی جرأت نداره بره تا بقالی سر کوچه چند تا بسته بگیره! 

البته که این باء بسم الله بود، یا باید گورشون رو گم کنن و برگردن تو سوراخ موش خودشون، یا جنازه هاشون رو میریزیم تو اقیانوس، آب ببره. 

  • شهاب الدین ..

بسم الله الرحمن الرحیم

ملت عزیز ایران!

سردار بزرگ و پرافتخار اسلام آسمانی شد. دیشب ارواح طیبه‌ شهیدان، روح مطهر قاسم سلیمانی را در آغوش گرفتند. سالها مجاهدت مخلصانه و شجاعانه در میدانهای مبارزه با شیاطین و اشرار عالم، و سالها آرزوی شهادت در راه خدا، سرانجام سلیمانی عزیز را به این مقام والا رسانید و خون پاک او به دست شقی‌ترین آحاد بشر بر زمین ریخت. این شهادت بزرگ را به پیشگاه حضرت بقیة‌الله‌ارواحنافداه و به روح مطهر خود او تبریک و به ملت ایران تسلیت عرض میکنم. او نمونه‌ برجسته‌ای از تربیت‌شدگان اسلام و مکتب امام خمینی بود، او همه‌ی عمر خود را به جهاد در راه خدا گذرانید. شهادت پاداش تلاش بی‌وقفه‌ او در همه‌ی این سالیان بود، با رفتن او به حول و قوه‌ی الهی کار او و راه او متوقف و بسته نخواهد شد، ولی انتقام سختی در انتظار جنایتکارانی است که دست پلید خود را به خون او و دیگر شهدای حادثه‌ی دیشب آلودند. شهید سلیمانی چهره‌ بین‌المللی مقاومت است و همه‌ دلبستگان مقاومت خونخواه اویند. همه‌ دوستان -‌ و نیز همه‌ دشمنان - بدانند خط جهاد مقاومت با انگیزه‌ مضاعف ادامه خواهد یافت و پیروزی قطعی در انتظار مجاهدان این راه مبارک است، فقدان سردار فداکار و عزیز ما تلخ است ولی ادامه مبارزه و دست یافتن به پیروزی نهایی کام قاتلان و جنایتکاران را تلخ‌تر خواهد کرد.

ملت ایران یاد و نام شهید عالیمقام سردار سپهبد قاسم سلیمانی و شهدای همراه او بویژه مجاهد بزرگ اسلام جناب آقای ابومهدی المهندس را بزرگ خواهد داشت و اینجانب سه روز عزای عمومی در کشور اعلام میکنم و به همسر گرامی و فرزندان عزیز و دیگر بستگان ایشان تبریک و تسلیت می‌گویم.

سیدعلی خامنه‌ای

۱۳دیماه ۱۳۹۸

دلمان برایت تنگ می‌شود مرد غیرمعمولی!

آدم‌ها در زندگی بنده انتخاب‌هایشان هستند. انتخاب‌هایی که رهایشان نمی‌کنند تا آخر عمر.

مثلا تو. همین تویی که دیشب در بغداد از دست ما رفتی. تو می‌توانستی در ۲۳ سالگی، همان وقت که برای اداره آب و فاضلاب کرمان کار می‌کردی، بگویی جنگ به من هیچ ربطی ندارد. بگویی من کلی آرزو دارم برای زندگی‌ام. بگویی تازه اول جوانی‌ام است. ولی خب این‌ها را نگفتی. نگفتی و بلند شدی و رفتی مهاباد.

جنگ در کردستان که تمام شد می‌توانستی بگویی حالا دیگر خسته‌ام یا دینم را به این مملکت ادا کردم و یا از همین حرف‌ها ولی خب نگفتی و رفتی جنوب با بچه‌های کرمان و لشکر ۴۱ ثارالله رو تشکیل دادی و هشت سالی هم آنجا جنگیدی.

جنگ ایران و عراق که تمام شد بعضی از همرزمانت برگشتند و رفتند درس خواندند، برخی سیاستمدار شدند، برخی کار اقتصادی شروع کردند اصلا ولی تو برگشتی کرمان و این بار انتخاب کردی که فرمانده لشگری باشی که قرار است در جنوب شرق ایران با قاچاقچیان مواد مخدر بجنگد.

سال ۱۳۷۶ بود. تو ۱۸ سال برای این مملکت جنگیده بودی. حالا دیگر می‌توانستی بروی دنبال کار خودت. بروی یک گوشه و از جنگ خاطره بگویی. بروی استاد دانشگاه شوی. نماینده مردم شریف کرمان شوی در مجلس شورای اسلامی ولی باز هم انتخابت چیز دیگری بود. فرمانده سپاه قدس شدی.

سال ۱۳۸۹ تو هم مثل خیلی های دیگر سی سال خدمتت را پر کرده بودی و می توانستی بروی پی کارت. بروی یک باغچه بگیری نزدیک تهران یا اصلا برگردی به همان کرمان. بروی بزرگ شدن بچه‌هایت را تماشا کنی و در عروسی‌هایشان شرکت کنی و با نوه‌هایت بازی کنی ولی این بار تو انتخاب کردی در عراق و سوریه با داعش بجنگی.

آدم‌ها در زندگی بنده انتخاب‌هایشان هستند. تو انتخاب کردی که معمولی نباشی. انتخاب کردی که یکی نباشی مثل همه. انتخاب کردی که قهرمان باشی و خب قهرمان‌ها مرگشان هم معمولی نیست. برای قهرمان‌ها بد است اگر در نبرد جان ندهند. خدا رحمتت کند که معمولی زندگی نکردی و معمولی جان ندادی. شهادتت مبارک حاج قاسم دوست داشتتی. شهادت مبارک مرد غیر معمولی. دلمان برایت تنگ خواهد شد./ مصطفی آرانی

  • شهاب الدین ..

فقط میخوام بدونم کی میخواد جواب این نوزاد ۴۰ روزه رو بده وقتی سوال میکنه بابام چرا شهید شد؟!!

....

خدا رو شکر که این ماجرا هم تموم شد و رو سیاهی اش به ذغال موند. البته که همه این بازیا تموم شدنی ان.

ولی دلم خونه از تنهایی و مظلومیت آقا. از اینکه چرا ما مدعی های گوش فلک کر کن، درست سر بزنگاه پشت آقا رو خالی میکنیم. 

این چه توقعیه که داریم که تا از چیزی خوشمون نیومد و فکر کردیم به صلاح نیست، توقع داریم آقا با حکم حکومتی لغوش کنن یا حمایت نکنن. تو این ماجرا، ما باید زودتر از آقا اعلام میکردیم، که حتی اگه معترضیم به این قانون و شیوه ابلاغ و اجراش، ولی چون قانونیه، ازش حمایت میکنیم. 

حالا این کار رو نکردیم، اونایی که بلندگو دستشونه نکردن، دیگه پشت آقا رو خالی نکنیم. هیچ حواسمون هست اگه آقا از آبرو و حیثیتشون مایه نمیذاشتن، چی میشد؟ چه آشوب و بلوایی به پا میشد؟! 

آقا در واقع نه از این رفتار دیکتاتورانه، که از مصوبه قانونی حمایت کردن. مصوبه ای که اتفاقا خیلی ها موافقش هستن و میگن در نهایت به نفع اقتصاد کشور هست. البته  اگه درست اجرا بشه و دست درازی بهش نشه و دزدای سرگردنه از قبیل خاندان فریدون و جهانگیری و نعمت زاده و... چپاولش نکنن.

ولی از اونجایی که اینجا هم مثه باقی دنیا زامبی آدمخوار داره، مردم مطمئنن از قبل این گرون شدن بنزین، همه چی دوباره و چندباره گرون میشه. از شیر مرغ گرفته تا جون آدمیزاد. هر چند که تو این مورد خاص هم من شخصا معتقدم روزی ما به این گرون شدن یا نشدن بستگی نداره و نگرانی مون بی احترامی به خداست‌.

یه چیزی هم باید به طلبکاران همیشه در صحنه بگم. اونایی که هیچ وقت حاضر نیستن هزینه اشتباهشون رو متقبل بشن و اعتراف کنن اشتباه کردن. و هر جا اشتباهشون، براشون هزینه داشته باشه، از بقیه طلبکار میشن. خب برادر من، خواهر من، وقتی میری به یه سری عوضی رأی میدی، و اون عوضی ها، دیکتاتورانه، برات تصمیم میگیرن، تصمیمی که نمیدونی غلطه یا درسته، خوبه یا بده، فقط مدل تصمیم گرفتن و ابلاغش دیکتاتورانه بوده، و عصبانی شدی و بهت برخورده، دفعه بعد بهشون رأی نده. به هیچ عوضی رأی نده.

بهونه هم در نیار که پس چرا شورای نگهبان تأیید کرده. عقل داری یا نه؟ 

حالا اشتباه کردی، پشیمونی، اعتراض داری، حرف داری، چرا میای تو خیابون داد میزنی؟ نکنه به نظر سنجی ملوکانه از پشت شیشه ماشین حضرتشون ایمان داری؟!! و فکر میکنی صدات رو میشنون و فورا ترتیب اثر میدن؟!!

نه جانم، این شعارها و داد و بیدادها، جز اینکه گلوی خودت رو زخم میکنه و کلی خسارت رو دست مردم میذاره، هیچ فایده ای نداره. برو از راه قانونی پیگیر شو. 

الان خوب شد؟ فقط سه روز بود، اما اینهمه خسارت به بار اومد. بله، مردم عادی شاید نهایتا داد زدن، ولی همین دور هم جمع شدنشون، فرصت داد دست داعشی ها. 

باور کنیم دشمن واسه شکست دادن ما برنامه ریخته، هزینه کرده، آدم آموزش داده، پول خرج کرده، باور کنیم دشمن داریم، باور کنیم...

  • شهاب الدین ..

 

خب، نمیدونم دقیقا بعد چند ماه باز سر و کله من این طرفا پیدا شد.

اول اینکه گوشی ام به فنا رفت و تا گوشی بخرم و رمز وبلاگ یادم بیاد و حال و حوصله پیدا کنم برای نوشتن، خودش کلی طول کشید.

ضمن اینکه جراحی هم کردم. رباط صلیبی زانوی چپم رو. حدود دو ماه پیش. خدا رو شکر خیلی کمتر از دفعه پیش اذیت داشت. این سری آقای دکتر میرزا صادقی جراحی ام کردن به یه شیوه جدید. 

تو پرانتز بگم اگه دوست داشته باشید، میتونید فیلم جراحی ام رو ببینید، گذاشتن ایشون تو اینترنت. من که خودم ندیدم، ولی اونایی که دیدن کاملا از اینکه سمت رشته پزشکی و جراحی و این صحبتا نرفتن، خوشحال و راضی ان. نیست تو خونمون دل جراحی کردن.

دیگه اینکه دو هفته پیش حدودا با بابا اینا و زهرا اینا و بابابزرگ و خانمشون، ۱۲ نفری رفتیم برای اربعین. هر چی برای بلیط اتوبوس گشتیم، کمتر پیدا کردیم و نهایتا مجبور شدیم با ماشین خودمون بریم تا مهران. ترافیک و شلوغی اش بماند، اینکه فقط من و محسن میتونستیم رانندگی کنیم و خیلی خسته شدم هم باز بماند.

عماد رو نذاشتم تو جاده رانندگی کنه.

بعد هم که پیاده از پارکینگ تا مرز رفتیم، چون ماشین نبود و به شدت هم ازدحام بود و دو سه ساعتی طول کشید تا از سالن بریم بیرون. 

خیلی عجیب بود امسال، فکر کنم همه برای اینکه به شلوغی نخورن، قبل اربعین اومدن.

اما تازه بعد رد شدن از مرز، مشکل اصلی این بود که ماشین مطلقا نبود! و اینکه تو این چند ساعت ذخیره آبمون هم تموم شده بود و بچه ها تشنه بودن.

هنوز هم هیچ موکبی نبود که یه قطره آب دست مردم بده.

خلاصه تو اون وضعیت حیرون و سرگرون که مونده بودیم چه کنیم، یهو یه ون عراقی جلو پامون ترمز کرد. دقیقا انگار خدا یه فرشته اش رو از تو آسمون برامون فرستاد.

خیلی جدی، قبل هیچ حرف و بحثی شروع کرد وسایلمون رو بذاره بالا. ما هم فکر کردیم اشتباه گرفته حتما. ولی بعد فهمیدیم که نه، چون دیده چند تا بچه کوچیک همراهمونه، و به قول خودش عشیره ایم، یه راست اومده سراغ ما.

کلا عراقی ها از خونواده های پر جمعیت خوششون میاد. با کم جمعیتا خیلی حال نمیکنن.

ما قصدمون بود اول بریم کاظمین، ولی ابومصطفی به صلاحدید خودش ما رو برد نجف. اونم با سرعت ۱۶۰ کیلومتر! یعنی در حال پرواز بودیم واقعا. جاده ترافیک بود، انداخت از تو قسمتای خاکی و خارج از جاده، تخت گاز رفت.

توی راه هم کلی برامون درد و دل کرد. 

نزدیکای نجف داشتم میگفتم سمت شارع رسول اگه میتونی ببر ما رو که بتونیم هتل نزدیک حرم بگیریم، یهو چنان غضبناک نگاهم کرد، گفتم ای دل غافل داعشیه طرف! الان یه جا خلوت همه مون رو سر میبره!

ولی بنده خدا نه که داعشی نبود، بلکه فرزند شهید هم بود. باباش تو جنگ ایران و عراق، تو سپاه بدر بوده و شهید شده.

خلاصه که ما رو برد خونه اش و الا و بلا باید اینجا بمونید. تو راه هم با خانمش صحبت کرده بود برای غذا و خلاصه یه سفره عراقی برامون پهن کردن از کجا تا کجا. هر نوع دسر و ترشی هم که بگید برامون گذاشتن.

البته کرایه رو تمام و کمال ازمون گرفت. با همون قیمت نفری ۱۳۰ تومنی که طی کردیم.

ولی خب سه روزی که نجف بودیم قسممون داد نریم از خونه اش. ما هم به شرطی که ما هم غذامون رو بیاریم قبول کردیم. ما دو تا چمدون فقط خوراکی با خودمون میبریم هر سری. از کنسرو و نون خشک و پنیر و حلورده و خرما و خشکبار و بیسکوییت و شکلات و قهوه جات و قند و چایی و ..

از بس که گرونه اونجا. فرض یه دوغ آلیس که انگار خیلی هم طرفدار داره اونجا، ۱۸ هزار تومنه!

خلاصه که ابومصطفی و خونواده اش کلا دیدم رو نسبت به عراقیا عوض کردن. نه اینکه بگم قبلا مشکل داشتم با عرب ها، نه، ولی خب احساس نزدیکی و صمیمیت نمیکردم باهاشون. از یه سری عادات و رفتاراشون خوشم نمیومد. مخصوصا تو حوزه بهداشت و نظافت.

ولی این عشق خالصانه شون به امام حسین، آدم رو شرمنده میکنه. میبینه طرف میره کلی راه از مرز مسافر میاره، با کرایه بالا حتی، که پولش رو خرج زوار کنه. از جون و دل هم خرج میکنه.

دیگه نگم که روز دوم اقامتمون تو نجف، وقتی اومدیم دیدیم تمام لباسامون شسته شده و پهن شده است! از خجالت آب که هیچی، له شدیم.

چون ما اصولا به اندازه مورد نیاز لباس میبریم که نخوایم اونجا لباس بشوریم. اصولا جای شستشو و خشک کردنی که به دل ما بشینه، تو هتل ها نیست.

بعد هم که باز خود ابومصطفی یه نصفه شب ما رو بردن کاظمین و سامرا و در نهایت هم کربلا.

جالب که هم کرایه گرفت ازمون و هم هر جا موکب خوبی بود، برامون غذا گرفت و هم اینکه تو کربلا برامون هماهنگ کرد یه حسینیه خیلی نزدیک حرم برامون جا گرفت که خرجمون زیاد نشه.

البته به خاطر بچه ها حسینیه یه کم برامون سخت بود، ولی نزدیکی اش به حرم خیلی خوب بود. با اون جمعیت و شلوغی.

ولی من نتونستم خیلی برم داخل. هم جا نبود و هم اینکه کلا تمام صندلی های نماز رو از تمام حرم ها جمع کرده بودن. منم که نمیتونستم تو اون شلوغی بشینم زمین، دیگه اگه جایی برای نشستن پیدا میکردم، همون بیرون سلام  میدادم و زیارت میکردم. 

تو خونه ابومصطفی و حسینیه هم مشکل نشستن و خوابیدن داشتم، چون تخت نبود‌. که خدا خیر بده عماد و محسن رو، خیلی کمک بودن.

دیگه اینکه اینترنت هم نداشتیم و خرج تماسمون با اقوام، حدود ۶۰۰ هزار تومن شد. فدای سر همه اربعینیا و کوری چشم همه دشمنا. 

خدا رو شکر با همه سنگ اندازیایی که میکنن، امسال خیلی از سال های قبل شلوغ تر شده‌. و ان شاءاللّه که بیشتر هم میشه.

برگشتنه هم باز برای ماشین مشکل داشتیم و کم بود و با یه قیمت نجومی تا مرز رفتیم. ولی خدا رو شکر دیگه از جایی که پیاده شدیم تا مرز تمام پر موکب بود. ما هم سر ظهر رسیدیم، بعد نماز، خسته و گرسنه و بسیار بسیار تشنه، که ناگهان جلوی پامون یکی ار موکبا شروع کرد به توزیع آبدوغ خیار سنتی ایرانی با سبزیجات کوهی و نون خشک دو آتیشه! 

در جریان ارادت خانوادگی ما به این غذا هم هستید دیگه یحتمل؟ 

یعنی قشنگ حس میکردیم  خدا ایستاده ببینه ما ته دلمون چی هوس کردیم، همون رو برامون بفرسته.

غذا که خوردیم، باز تا بیایم از مرز بگذریم، یه دو سه ساعتی طول کشید. غذاهامون هم همه تموم شده بود و به نظر غذای موکب ها هم همه تموم شده بود. که فاطمه یهو گفت کاش الان ماکارونی بود اینجا. یعنی شاید دو دقیقه نکشید، یه چند نفر چند تا سبد غذا از یه موکب آوردن بیرون و شروع کردن وسط جمعیت پخش کردن. چی بود؟ ماکارونی!

خلاصه که جاتون خالی نبوده باشه ان شاءاللّه. ان شاءاللّه هم اومده باشین شما و هم باز همه قسمتمون بشه و بریم.

ولی هر چه بیشتر سعی کنی کاری کنی برای امام، چند برابر برات جبران میشه. امام حسین مگه میذاره کسی دست خالی برگرده؟ 

قربونش برم که کار نداره کی هستی و چی هستی، یه جوری تحویلت میگیره انگار سالها منتظرت بوده. 

آدم روش نمیشه سرش رو بالا بگیره.

خود اربعین هم که معجزه است واقعا. شما ببینید، یه مانور ساده، یه رژه معمولی بخواد برگزار شه، چقدر برای هماهنگی اش از قبل تمرین میکنن.

حالا اینجا، کی با کی هماهنگ میکنه؟ که اینقدر قشنگ همه چی با هم جور میشه؟

هماهنگی که هیچ، اینهمه کار شکنی میکنن. همین که امسال ماشین کم بود، یکی از دلایلش کارشکنی دولت فخیمه فریدون خان بود.

ولی باز میبینی مردم هستن، کارها انجام میشه و هر سال بهتر از سال قبل.

و همین، به چشم به هم زدنی ۱۰ روز تموم شد و باز ما اینجاییم. دوباره پرتمون کردن وسط زندگی...

یه نکته: آقای امیر، اگه از این طرفا رد شدی، اولا سلام، ثانیا یکی از دوستانت به اسم ferdos برات تو اون وبلاگ پیغام گذاشته. در واقع سلام رسونده. براش رمز گذاشتم، ولی نمیدونم دیده یا نه. 

و اینکه آدرس این وبلاگم دقیقا به چه دردش میخوره؟! 

پی نوشت مهم:

فردا بریم راهپیمایی اربعین، حتی شده چند متر، ولی جا نمونیم

  • شهاب الدین ..

میدونم، عکس به شدت دلخراشه... فقط در حد دیدن عکس هم تحملش رو نداریم... نمیدونم چطور میتونم جواب خدا رو بدم. بابت تک تک لقمه هایی که بعد از دیدن این عکس خواهم خورد...

  • شهاب الدین ..

دنیا همه چیزش وارونه است!  یعنی اینکه میگن مثه دنبال سایه دویدنه، دقیقا همینه. 

تا وقتی من اصرار داشتم که یهمعلم سر خونه منظم و سخت گیر باشم برای بچه ها، مخصوصا عماد، به هیچ عنوان زیر بار نمیرفتن، مخصوصا عماد! 

حالا که نه وقتش رو دارم و نه دیگه برام اهمیتی داره و به این باور قلبی رسیدم که خودشون باید علاقه و پشتکار داشته باشن، بچه ها، هر کدوم، هر شب ازم توقع دو ساعت درس جدی و امتحان و سؤال و... دارن، مخصوصا عماد! 

قبل از مهر، فاطمه نمیدونم برق سه فاز گرفتش یا چی، که یهو خیلی جدی ازم خواست جبر بهش یاد بدم!  معادله خط و اتحاد و حل عبارات جبری و.. 

اتفاقا گیرایی اش هم خیلی بالاست و کافیه یه اشاره کوچیک بکنم، تا تهش میره. الان تقریبا داریم به معادلات درجه دو میرسیم و مشتق گرفتن و رسم منحنی و پیدا کردن نقطه عطف. 

خب اولین حسود ماجرا کی بود؟ بله، خدیجه. که از شب دوم دفتر نقاشی و مداد رنگی هاش رو آورد و ازم خواست بهش یک دو سه یاد بدم! خب منم از کشیدن گل و درخت و خورشید شروع کردم. تنها نقاشی هایی که بلدم بکشم! و اینکه مثلا بگه چند تا گل کشیدم؟ یا چی از همه بالاتره یا چی سمت راسته و.. .

از شب سوم، آمنه خانوم هم با قلدری تمام به جمعمون اضافه شد. با همون ام ام مخصوصش که بسته به موقعیت معنی های مختلف میده. و در حال حاضر معنی اش اینه که فقط با من حرف بزن و لاغیر!!

عماد البته یه کم صبر کرد و به روی خودش نیاورد، ولی دیگه از اول هفته، رسما با کیفش میاد بالا و از هر درسی، کلی سؤال داره. مخصوصا از شیمی. و هر چی هم بهش میگم بین تمان درسای دبیرستان، شیمی تنها درسی بود که نه میفهمیدش و نه میخوندمش و با نمرات ناپلئونی پاسش کردم، به خرجش نمیره! 

در واقع حالا که دوباره دارم مرور میکنم این درس رو، میببینم مشکلم فرضی بودن تمام نظریاتش بود. که با اینکه اتم غیر قابل رؤیته، چطور و از کجا با این اطمینان میان از نحوه قرار گیری الکترونهاش به دور هسته میگن. 

امشب نجم هم به زبون اومده میگه: پس کی نوبت من میشه؟ من کی دفتر کتاب بیارم؟!

...

چند شب پیش نرگس داشت یه خاطره تعریف میکرد که فلان جا رو یادتونه رفته بودیم؟ میدونید چه حسی داشت؟ انگار عرشه کشتی بود. به خاطر پنجره های بلندش که کنار دریاچه بود و...

که عماد جواب داد: نه. ما موادمون خیلی اصل نبود، تا این حد فازمون بالا نرفت!!!

یعنی فقط فاصله مون باعث شد ازم درجا چک نخوره! 

البته که بعد از دو سه ثانیه، خودش فهمید طرف صحبتش مادرشه، نه یکی از هم کلاسی هاش و شروع کرد معذرت خواهی خیلی جدی. 

نرگس هم که از اساس بهش برنخورده بود و کلی هم خندید بهش و باهاش شوخی کرد. 

خلاصه اش که هنوز ازش دلخورم و خودش هم در جریانه، ولی زیر آبی میره و به روی خودش نمیاره. توقع دارم چی کار کنه دقیقا؟ یه معذرت خواهی از نرگس، بدون اینکه نرگس بخواد جلوش رو بگیره. 

یعنی واقعش از نرگس توقع دارم برای یه بار هم که شده، از تیکه پرونی عماد ناراحت بشه. 

...

زهرا رو بالاخره راضی کردم درسش رو ادامه بده. حالا دوباره چه بهونه ای داره درمیاره؟ که چون مامانم دوباره باردار شده و به خاطر موقعیتش، استراحت مطلقه، باید برم کمکش. 

محبوب بچه قبلی اش رو از دست داد متأسفانه.

البته که زهرا وظیفه داره به مادرش کمک کنه. ولی مطمئنا میتونه به درس و مدرسه اش هم ادامه بده. بعد از کلاسش بره خونه مادرش تا شب باشه پیشش. محسن هم که بنده خدا حرفی نداره. 

میگم که دنیا وارونه است. حالا اگه شرایط جوری بود که نباید میرفت مدرسه، خودش رو به آب و آتیش میزد و میرفت! 

...

با بیماری و درد، مشکلی ندارم. واقعا غصه اش رو نمیخورم. اما دوست دارم تا جایی که ممکنه، بقیه رو شریک نکنم. مخصوصا خونواده رو. دارو هم داشته باشم، جلوی بقیه نمیخورم. 

اما حالا که فهمیدم بیست ساله ام اس داشتم و داره به مرحله ای میرسه که احتمالا تا چند وقت دیگه نیاز به ویلچر پیدا میکنم، خیلی سختمه.

جالبه، من از همون بیست سی سال پیش، وقتی برای اولین بار موقع بلند شدن دیدم دست چپم خیلی خفیف بی حس میشه، مطمئن بودم یه مورد غیر عادیه. و همیشه منتظر بودم علامتی بیشتر ببینم. 

اما تا چند ماه پیش فقط همین بود. که سمت چپم موقع بلند شدن، خیلی خفیف بی حس میشد. حالا ولی، کار به بی حسی های چند دقیقه ای و خواب رفتن چند روزه رسیده. و خیلی سخته پنهان کردنش. توضیح دادنش از پنهان کردنش هم سخت تره. 

مشکل دارو هم هست. یه آمپول باید تهیه کنم حداقل 11 تا. برای 11 هفته. قیمت یک میلیونی اش به کنار، بیمه حساب نمیکنه، فقط دو تا موجود هست تو تهران فعلا! و احتمالا تا دو ماه آینده موجود نمیشه. 

همه اینا به کنار، اربعین چه کنم؟!!

و تازه جراحی زانوی چپم هم هست. که اصلا نمیدونم میصرفه یا نه؟!

...

یه معادله حل کنیم؟

بعد از گذشت 9 ماه از وعده کنترل بازار ارز، دلار به 20 هزار تومن رسید. و حالا ظرف دو روز بعد از پرتاب 6 تا موشک به فاصله سه مایلی از پایگاه آمریکایی ها، دلار 14 هزار تومن و بلکه بیشتر ارزون شد.

سؤال: موشک های بعدی از کجا و با چه زاویه و بردی پرتاب بشن، تا اسرائیل از صفحه روزگار حذف شود؟!

...

اصلا از بابت از دست رفتن سرمایه های مردم و ناراحتی شون خوشحال نیستم، ولی کاش همه مون عبرت بگیریم و دست از احتکار به امید سود بیشتر برداریم. 

پی نوشت:

حقیقتش میخواستم بابت حرفای دیشبم عذرخواهی کنم. حواسم نبود جدا. من واقعا قصد شریک کردن کسی رو تو درد و بیماری ام ندارم. نه اطرافیان و نه دوستان مجازی.

هرچند که جدا هم نگرانی ندارم از این بیماری. اسمش ترسناکه شاید. 

الان یه کم خسته ام، ان شاءاللّه فردا شب میام توضیح بیشتر میدم. 

  • شهاب الدین ..

امشب عماد بعد از شام شروع کرد زیر لب مداحی کردن، تو حال و هوای خودش بود. خدیجه یه کم با تعجب نگاه کرد، بعد یهو گفت: مگه تو خانوم " دعاخون گری" ؟!

توضیح اینکه، ما همچنان خدا رو شکر هفته ای یه بار زیارت عاشورا رو دور هم میخونیم. اما بیشتر ساده است، بدون روضه و مداحی. منتها نرگس خانوم روضه ماهانه دارن و خانوم مداح دعوت میکنه. 

فاطمه کم بود، خدیجه هم به خیل اساتید فرهنگستان خونه مون اضافه شد!

امسال عماد و نجم از قبل تصمیم گرفته بودن برای اربعین با شوهر عمه ام که تو نجف موکب میزنن برن برای کمک. چند سالی هست هیأتشون وسیله میبره نجف برای پخت غذا. پارسال هر وعده تقریبا 12000 تا غذا دادن. 

اما دیشب که تلفنی باهاشون صحبت کردم ببینم امسال کی میخوان برن، گفتن که نمیرن. دولت عراق اجازه برپایی موکب از طرف ایرانیا رو نمیده. چرا؟ چون آمریکا تهدید کرده و گفته تحریم میشید! 

تا به عماد گفتم قضیه رو، خیلی جدی و عصبانی گفت: آقا این تفنگ من کو؟ برم بزنم این آمریکا رو بکشم، یعنی چی آخه؟ اصلا به اون چه؟!!

واقعا هم راه فقط همینه. از آمریکا که البته غیر از این نمیشه انتظار داشت، دشمنه. ولی همین چند وقت پیش خوندم یکی از مسئولین ایلام گفته تو ایام اربعین نمیذاریم کسی ایستگاه صلواتی تو شهر بزنه تا کسب و کار مردم کساد نشه!! 

یعنی از این واضحتر نمیتونن اعلام دشمنی کنن. و الا که ایستگاه صلواتی چه دخلی به کسب و کار داره؟ به هر حال همون اجناس رو هم باید از یه جایی بخرن دیگه. 

خلاصه که هر دم از این باغ بری میرسد.

ولی به کوری چشم دشمن امسال از همیشه با شکوهتر میشه این مراسم. من مطمئنم. 

درباره نجم نوشته بودم که بهش مشکوکم و... ؟ و نوشته بودم نرگس باور نمیکرد حدسم درست باشه؟

خب الان که هیچکدوم اینجا رو نمیخونن، حیف. اما به هر حال حدسم دقیقا درست بود. در واقع خیلی دوست داشت با دختر یکی از خونواده های روستایی که توش کار میکردن ازدواج کنه. 14،15 سالشه با 7،8 تا خواهر و بردار کوچکتر از خودش و پدرشون. مادرشون دو سه سال پیش فوت کرده. 

وقتی بالاخره مجبور شد حرف بزنه و توضیح بده، راه حل میخواست که چطور مطرح کنه. بهش گفتم بره رک و راست با پدرش صحبت کنه اول، اگه نشد شماره بگیره من تلفن کنم. 

که تا بیاد جرأت کنه و بره، دختره شوهر کرد! به یکی از هم ولایتی هاش.

نجم هم یه چند روزی به شدت پکر بود. ولی دیگه محرم شد و تموم شد ماجرا خدا رو شکر. 

...

نظر من اینه: اونی که دانسته و به عمد، کاری کرده که الان اینا، حسن کچل و اهل و عیالش، مسئولیت دستشون باشه، با شناخت ازشون که چقدر غرب زده ان و اینکه چقدر مال مردم خورن، حالا هزار تا هم خیریه راه بندازه، فایده نداره. مردم اگه ازشون دزدی نشه، چپاول نشن، احتیاج به صدقه ندارن آقا!!

منظورم افراد عادی نیستن. 

  • شهاب الدین ..