اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

کجاست آنکه دوباره مرا تکان بدهد؟وچشم های خودم را به من نشان بدهد؟

اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

کجاست آنکه دوباره مرا تکان بدهد؟وچشم های خودم را به من نشان بدهد؟

مشخصات بلاگ
اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

حیران شدم، حیران شدم
مجنون و سرگردان شدم
از هر دری گوید بیا
کین جا منم، کین جا منم
چون سوی آن در میروم
بینم که گردد بسته در
از هر رهی گوید بیا
دنبال من، دنبال من
چون میروم دنبال او
نی زو خبر، نی زو اثر

دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پدر و مادرم» ثبت شده است

مشکلم با صندوق بیان همچنان هست. منتها با راهنمایی خانم شباهنگ از پیکو فایل استفاده کردم. 

درباره شهید، خیلی حرف داشتم که نمیشه بگم. هم طولانیه و هم... فقط میتنوم بگم صد لعنت بر اونایی که ترور میکنن و دو صد لعنت بر اونایی که بعدش به هزار دروغ دوباره و صدباره ترور میکنن. اون اول که از اساس منکر دانشمند هسته ای بودنش شدن و حالا هم کم مونده بگن عضو تیم مذاکره کننده هسته ای بوده و اصلا برجام پیشنهاد ایشون بوده! آقای سخنگو هم که خیلی راحت اومده میگه ما قبلش میدونستیم!!! خدایی اش در جواب همچین آدمی جز «زحمت کشیدین!»حرف دیگه ای میشه زد؟

فاطمه، خواهر جان، قهر نکرده. دو ماهه که شیرازه. به خاطر رقیه. بیمارستانن. رقیه خیلی مریضه. متأسفانه قسمت زیادی از کبدش از کار افتاده و باید پیوند کبد بشه. و بدتر اینکه تا الان هیچ کدوم مون برای پیوند مناسب نبودیم. هنوز قطعی نگفتن چرا، ولی احتمال زیاد یه اختلال ژنتیکی نادر باعث شده. خلاصه که لطفا خیلی دعا کنید.

جواب تلفن و پیامهامون رو نمیدادن که ‌‌نگران نشیم. که صد البته خیلی بیشتر نگرانمون کردن. 

حمید میخواست زینب رو با خودش بیاره تهران که مجید و فاطمه راحت تر بتونن به رقیه رسیدگی کنن، ولی قبول نکرد و نیومد. خدا رو شکر زینب این مشکل رو نداره و حالش خوبه. ای لعنت به این کرونا.

مادرم خیلی اصرار داره که بره شیراز کمک فاطمه. ولی فاطمه میگه نه. روبروی بیمارستان یه مهمانسرا هست انگار که اونجا اتاق گرفتن. فاطمه میگه به خاطر کرونا بیمارستان خیلی سختگیری میکنه و اگه بفهمن یه نفر از تهران اومده، احتمال داره دیگه حتی فاطمه رو هم نذارن بمونه پیش رقیه. میگه الان روزی یکی دوبار میرم خونه و برمیگردم. زینب هم که پیش مجیده و مشکلی نداره. کرونا نبود، مادرم یا نرگس میرفتن کمکش و نوبتی میکردن.

الان اینجا از این راه دور، تنها کاری که ازمون برمیاد دعاست. 

زهرا هم تهرانه. محسن عضو یه گروه جهادیه و اومدن برای روستایی های اطراف تهران کسب و کار راه بندازن. از کشت قارچ تا تولید لنت ترمز!

بیشتر از همه دلم برای بچه ها، خدیجه و آمنه و معصومه، میسوزه. با وجودی که خیلی رقیه رو ندیدن، قبل از تولدشون فاطمه رفت بندر عباس، ولی خیلی نگرانشن. تو همه بازی ها و حرفا و قصه هاشون هست. مدام براش نقاشی میکشن و میفرستن که ببینه خوشحال شه. 

یاد نگاه و چشمای زینب هم که میفتم، قلبم آتیش میگیره. اگه خدای نکرده، اتفاقی برای رقیه بیفته، زینب چی میکشه؟؟؟

لعنت به فاصله، به کرونا، به درد، به بیماری...

پی نوشت: خدا رو صدهزار مرتبه شکر، آزمایشات خواهر مجید و حمید برای پیوند کبد مثبت اعلام شد. فردا صبح با مادرم ان شاءاللّه میرن شیراز. با هواپیما. خیلی دعا کنید لطفا. برای همه بیمارا دعا کنید، رقیه ما رو هم یاد کنید. ممنون

  • شهاب الدین ..

اول اینکه همچنان برای آپلود عکس مشکل دارم.

و اما بعد، گفتم خواهرم قهر کرده با ما؟ حتی مجید هم با خانواده اش قطع رابطه کرده. حمید میخواد این هفته بره بندر عباس ببینه چی شده. بلکه یه فرجی بشه.

نرگس خیلی با مادرم صحبت کرده، که حداقل کمتر ناراحت باشه. من که فکر نکنم بشه عوارض دل شکسته مادر و پدر رو با چیزی جبران کرد. 

زهرا و محسن و معصومه ان شاءاللّه یکشنبه میخوان بیان تهران. محسن با یه بنده خدایی که کار آفرینه، میخوان برن یه سری مشاغل خانگی رو تو روستاهای سطح استان تهران و البرز راه اندازی کنن. کارگاه های آموزشی بذارن و ...

به خاطر کرونا، خیلی ها بی کار شدن. یه دو سه ماهی این اطراف کار دارن احتمالا.

عماد و فاطمه در ادامه برنامه های نجاری شون، یه قفس درست کردن و دارن رو مخم کار میکنن که اجازه بدم دو تا بوقلمون بگیرن! با توری یه تونل مارپیچ توی باغچه درست کردن که همه باغچه کثیف نشه. 

گفتم قبلا که با نگهداری جک و جونور مشکل دارم؟ مطمئنم اجازه بدم، این تازه ب بسم الله هست. یقینا این نخ سر دراز داره. 

همین الان یه درخت بید تبریزی گوشه حیاطمون هست که مجتمع مسکونی انواع و اقسام پرنده است. بسه دیگه، نه؟

اصطلاح جدید آمنه: خیاط دون!

یعنی جایی که وسایل خیاطی رو توش نگه میدارن؟ نه!

یعنی دونه ای که کاشته میشه و لباس ازش درمیاد؟ بازم نه! پرانتز باز، این ترجمه خدیجه از این اصطلاح بود.

خیاط دون یعنی کسی که نسبت به کار خیاطی داناست! آمنه برای تشکر از نرگس بهش میگه مامان خیاط دون! 

هر چقدر که این دختر برای لباس ذوق میکنه و دوست داره لباسش پر زرق و برق باشه، به جاش خدیجه اصلا خوشش نمیاد از لباس تزئین شده. لباس مورد پسند خدیجه چیزیه در حد لباس احرام! البته زنونه.

دیگه اینکه فرصت کردین لابلای اخبار انتخابات و قشون کشی یانکی ها، حمله داعش به دانشگاه کابل رو ببینید و بشنوید؟... من که هنوز مبهوت همون یه جمله ام: جان پدر کجاستی؟...

  • شهاب الدین ..

خب، هنوز این مشکل صندوق بیان حل نشده و من نمیتونم عکس بذارم. کسی احیانا بلده؟ پیام میده که شما از صندوق بیان خارج شدین. و باید دوباره وارد بشید. 

بگذریم، یه سؤال: شما سرنوششتتون رو کجا گذاشتید؟ گمش نکردین؟ این سؤالی بود که امشب آمنه، ازم پرسید! که بابا، سرنوشتم کو؟ کلی با خودم کلنجار رفتم که یه جوابی براش پیدا کنم. اصلا بفهمم این کلمه رو از کی شنیده، چی میخواد بگه... تا دیدم خودش رفت از گوشه اتاق مدادش رو آورد و نشونم داد و گفت: اینهاش پیداش کردم!

بله، مداد چیزی است که سرش مینویسد! 

فاطمه قبلا اوستای این کار بود که فورا برای هر موقعیتی کلمه خاصی اختراع کنه، بعد خدیجه و حالا هم آمنه. فاطمه هم ارتقای مقام داده، مدام کنایه ها و ضرب المثلای مختلف رو به بهونه های مختلف تکرار میکنه. 

به عنوان مثال امشب یهو برگشته به عماد میگه، داداش تو رو توی ده راه نمیدادن، رفتی سراغ کدخدا رو گرفتی؟ اینقدر هم جدی و بی مقدمه که عماد مونده بود چی جواب بده.

نمره چشمام هم امشب متوجه شدم به سلامتی هر کدوم یه چهار نمره بالا رفتن! مدتی بود دائم احساس میکردم عینکم کثیفه، تا امروز دیگه بالاخره رفتم دکتر. احساس میکنم تجدیدی گرفتم! اینقدر که جا خوردم از وضعیتم. گوشی ام رو هم دادم عماد برام فونتش رو بالا ببره. به زور میتونستم کار کنم باهاش.

تو این اوضاع بلبشو و نامیزون، همین مونده بود که فاطمه، خواهر جانم، باهامون قطع رابطه کنه، که کرد. چرا؟!!! نمیدونم واقعا. از وقتی رفتن بندر عباس کم کم، دو ماه یه بار میامد با بچه‌هاش تهران. مادر و پدرم هم چند باری رفتن. تلفنی هم که صحبت میکردیم. ولی تو این جریان جابجایی، به خاطر گرفتاری مون نشد که بیان و کمتر فرصت کردیم با هم صحبت کنیم. 

البته که این دلیل برای قطع رابطه مسخره است. نمی‌فهمم واقعا چرا؟ فرض هم که از چیزی ناراحته، کاری کردم که نباید، خب بگه. اصلا من بد، چرا با بقیه قهر کرده؟ چرا با اون خواهرم و چرا با نرگس و چرا با پدر و مادرم هم صحبت نمیکنه؟!!

اونم خیلی ناگهانی، یعنی نهایتا دو هفته است که متوجه شدیم، تا قبلش تصور میکردیم کار داشته مثلا، دستش بند بوده، خونه نبوده یا... ولی الان تازه فهمیدیم جواب هیچ کس رو نمیده. نه خودش و نه شوهرش. چقدر براش پیام فرستادم، کتبی، شفاهی. ولی انگار نه انگار. میترسم از اتفاقاتی که...

و مادرم چه حال بدی داره، خدا میدونه. قلبش شکسته و بعید میدونم راه نجاتی بمونه برای فاطمه از این قلب شکسته...خدا عاقبت همه مون بخیر کنه، فقط همین.

  • شهاب الدین ..

بعد مدتها که از نظر خودم سالها و بلکه قرنها پیش بوده انگار، دوباره برگشتم!

همین اول بگم که نمیدونم چرا نمیشه عکس بذارم، پیغام میده شما از صندوق بیان خارج شدین و از این صحبتا که خیلی هم حوصله ندارم روش وقت بذارم.

توضیح بدم چرا نبودم و کجا بودم و چی شد و ...؟ خب، قضیه آتش سوزی اتاق بچه ها بود؟ همون مورد و یکی دو تا اشکال فنی دیگه ساختمون، با اینکه کاملا نوساز بود و کلی موقع خرید گواهینامه هاش رو به رخمون کشیده بودن، و اینکه چند تا از واحدها سگ داشتن و پیش میومد تو آسانسور باشن، که این مورد برای مادرم و نرگس به طور مطلق غیر قابل تحمل بود، باعث شد دوباره تصمیم به جابجایی بگیریم.

که این شد اول ماجرا، یعنی درست بعد ماه رمضون که زهرا و محسن هم برگشته بودن مشهد، تو پرانتز بگم سفرشون به خارج از کشور کلا منتفی شد بابت کرونا خدا رو شکر، تصمیم گرفتیم هم ما و هم پدر و مادرم جابجا بشیم. اول که کلا مشتری نبود. تا یکی دو هفته، بعد ناگهان کلی مشتری اومد و ما هم از همه جا بیخبر، قولنامه کردیم تا بلکه بتونیم بریم پای معامله موردایی که روشون کار کرده بودیم. ولی ناگهان یه شبه چنان قیتما به طور باورنکردنی بالا رفت که دیگه حتی خونه خودمون رو هم نمیتونستیم به همون قیمت روز قبل که فروختیم بخریم! خیلی از بنگاهی ها پیشنهاد میدادن فسخ کنیم و ضرر و زیان بدیم. میگفتن قطعا با این روند صعودی قیمتا در نهایت به نفعمونه، ولی قبول نکردیم.

و همینطور به گشتن ادامه دادیم. منتها هر چه بیشتر گشتیم، کمتر به نتیجه رسیدیم. دیگه نهایتا تصمیم گرفتیم بریم برای اجاره، تا بلکه فرجی بشه.

یعنی دو روز مونده به موعد محضر و تخلیه، و دقیقا تو اوج حس درموندگی که نه، فقط ناله و نفرین به باعث و بانی اش، یه خونه پیدا کردیم. یه خونه باغ تو یکی از محله هایی که تا چند سال پیش فقط باغ بود و الان کلا برج شده. یه خونه باغ وسط چند برج. که به دلایلی اجازه ساخت بهش نمیدن. فقط مجوز تعمیر دادن بهمون، اونم اول اومدن دقیق بازرسی کردن که خدای نکرده تو این تعمیرات حتی یک متر هم به بنا اضافه نشه.

ولی برای ما خوبه، با اینکه پدر و مادرم هم هستن، ولی خدا رو شکر فضا بزرگه.

خونه کلا تو سطح شیبداره. دو طبقه است، که طبقه پایین از بیرون زیر زمین محسوب میشه و از داخل همکف. 

البته خونه که میگم در حد چند تا دیوار و سقف بود اولش، یه دونه در و پنجره سالم نداشت. سالها خالی افتاده بود و دیگه حساب کنید چی ازش باقی مونده بود.

فقط اینقدر بگم که از کف حیاط یا همون باغش، دو تا وانت آشغال بردیم بیرون تا بتونیم تو حیاط راه بریم. تا زانو تو برگ خشک فرو میرفتیم موقع راه رفتن!

منم که آخرین ترمم بود و باید پروژه رو تموم میکردم و اصلا فرصت نداشتم. پدرم هم به هیچ عنوان توان کار سنگین ندارن، این شد که یه واحد اجاره کردیم برای دو ماه و عماد رو فرستادیم برای بازسازی. 

جدی جدی کل کار رو سپردم به خودش. فقط بعضی شبا میومد گزارش میداد که داره چه میکنه. با توجه به تجربه ای که داشتیم برای اینجا هم میخواستیم پنل خورشیدی کار کنیم که دیدیم به خاطر عوض شدن دولت، تمام طرح های دولت قبل باطل شده و دیگه نشد پنل بذاریم. ولی آبگرمکن خورشیدی رو گذاشتیم. یعنی عماد اینقدر با لوله کش جر و بحث کرد، که بالاخره راضی اش کرد اونجور که عماد نقشه میده کار کنه.

نجاری که برای نصب کمد و کابینت و... اومده بود، آخر سر خیلی جدی ازم خواست بذارم عماد بره پیشش کار کنه. به قول خودش نجاری تو خون عماده.

طبقه همکف از قبل جایی بوده برای گلخونه. که اونجا رو به طراحی مادرم، تبدیلش کردیم به یه واحد مسکونی.

خدا رو شکر بعد چند ماه استرس و بدو بدو و آلاخونی، خیلی خونه خوبی شد. از هر لحاظ. عماد واقعا زحمت کشید. و جالب اینه که با وجودی که اطرافمون دو سه تا برجه، ولی موقعیت خونه جوریه که یه قسمت بزرگی از حیاط و باغ اصلا مشرف نیست و بچه ها میتونن راحت باشن. 

تنها مشکل اینه که بابا اینا، پایین هستن و آمنه خانم از ۲۴ ساعت، ۲۸ ساعتش رو مشغول پریدنه. البته مادرم میگن صدای آنچنانی پایین نمیاد، ولی خب...

دیگه اینکه نرگس خانوم امسال واقعا معلم شده! اینجوری که هر دوست آشنایی که سراغ داشته که بچه مدرسه ای یا حوزه ای داشتن، جمع کرده، گروه تشکیل داده، برای رفع اشکال درسی. که قشنگ روزی چند ساعت مشغوله. چقدر هم که همه تعریف و تمجید میکنن ازش. و یحتمل دستشون بهم برسه بابت اینکه چرا تا حالا نذاشتم بره سر کار باید جواب پس بدم. کدومشون باور میکنن همین رو هم کلی التماس خانوم کردیم تا راضی شده؟ 

از فاطمه خانم بگم که داره کار با دلر و اره برقی نجاری و سمباده و ... رو یاد میگیره. عماد برای تعمیر خونه، یه سری از این وسایل رو خرید و حالا کلی روزا با تیر و تخته هایی که باقی مونده تمرین میکنن.

با اینکه هیچ وقت سمت جعبه ابزار نمیرفت و به شدت از خاکی شدن دستش متنفر بود، ولی عجیبه که با چوب و خاک اره و اینجور چیزا مشکل نداره. خدا رو شکر تا الان حادثه مهمی هم اتفاق نیفتاده. منظورم از مهم چیزی در حد زخم شدن و خون افتادن انگشته!

خدیجه هم کامل میتونه قرآن رو بخونه، همینطور متن فارسی با اعراب. جدول ضرب رو خودش تو بازی کشف کرد، از بس که مثل خودم عاشق شمردنه، مدام داره تکه های اسباب بازی هاش رو میشمره. اول به ترتیب میشمرد، بعد دو تا دو تا یاد گرفت، بعد سه سه تا، و الان کاملا مفهوم ضرب براش جا افتاده.

عماد هم بعد بنایی و اسباب کشی و استراحت پس از بنایی و اسباب کشی، بالاخره تصمیم گرفت بشینه برای کنکور درس بخونه. مدرسه شون که قربونشون برم، تازه بعد یک ماه، شروع کردن به چند تا کلاس نصفه نیمه گذاشتن. تنها معلمشون که خیلی جدی و منضبطه و کفر عماد رو درآورده، معلم ورزششونه! ک که مجبور شون میکنه براش فیلم بفرستن از ورزشایی که باید انجام بدن.

حالا عماد خودش به خودی خود، یکی باید یادش بندازه که بشینه ها، ولی چون اینجا حرف زور و اجباره، لجبازی میکنه! آخرش هم فکر کنم باید برای دیپلم تک ماده کنه!

دلم برای زهرا چقدر تنگه؟!! گفتن داره؟! از اون بیشتر برای حرم... هر حرمی، هر جایی. 

....

نوشتنش هم برام سخته، میدونم و مطمئنم که بی لیاقت بودم، ولی ...

هوا دیگه هوای نفس کشیدن نیست، دلم چاه میخواد واسه زار زدن....

به بد طلسمی گرفتار شدیم، بد...

حس میکنید دیگه چاره ای برای کسی نمونده؟ حس میکنید هیچ چیزی سر جای خودش نیست و راهی به بهبود نداره؟ چرا ناله مون در نمیاد از اینهمه بیچارگی؟ چرا شکایت نمیکنیم؟ چرا ضجه نمیزنیم از بی پناهی و بی کسی؟ چه دل سنگی پیدا کردیم! 

...

نمیدونم چی بگم... فقط میدونم دیگه نمیشه با این وضعیت ادامه داد....

  • شهاب الدین ..

 

نمیدونم چه طلسمی شده اینجا که دیگه نمیشه زودتر از سه هفته یه بار نمیشه بهش سر زد؟!! با اینکه کلی موضوع و اتفاق هست که دوست دارم بنویسمشون، ولی تا میام سر وقت موبایل، دیگه کلا باتری او تموم میشه و خاموش میشم!

درباره بابا توضیح بدم که ایشون بعد از چند روز که همینطور تب داشتن و تنگی نفس، بالاخره بیمارستان بستری شدن. 

و چه روزای سختی بود. خدا همه مریضا رو شفا بده، مخصوصا این بیمارا رو. حال بدشون یه طرف، اینکه تو بیمارستان کسی رو راه نمیدن و همراه قبول نمیکنن خیلی سخت تره.

تو بیمارستان با این که دو سه روز اول حالشون رو به بهتر شدن بود، یهو بهمون گفتن که بردنشون آی سی یو و همون ارتباط تلفنی رو هم دیگه نداشتیم باهاشون و بعد هم ناگهان کما.

واقعا قابل توصیف نیست اون سه چهار شبی که پدرم بیهوش بودن و هیچ دسترسی بهشون نداشتیم.

صدای تلفن برام  بدترین صدای عمرم شده بود. اینقدر استرس کشیدم اون چند روز که بعدش تمام زنگهای هشدار و تلفن و... رو روی گوشی ام تغییر دادم. 

صبح ها، قبل اینکه برم سر کار، میرفتم بیمارستان و از همون قسمت نگهبانی با پرستاری آی سی یو صحبت میکردم. با اینکه میدونستم همون جواب همیشگی رو بهم میدن: دعا کنید، ما داریم همه تلاشمون رو میکنیم و...

دست آخرم التماسشون میکردم اگه اتفاقی افتاد، فقط با خودم تماس بگیرن.

خلاصه که خیلی روزا و شبای سختی بود. 

اما خدا رو شکر تموم شدن. چند شبی هست که مرخص شدن و خدا رو شکر خیلی بهترن‌. البته که هنوز قرنطینه هستن. و با اینکه چند متر بیشتر باهاشون فاصله نداریم، ولی هنوز بچه ها رو ندیدن. من و مادرم هم باید با کلی تجهیزات بریم تو اتاقشون.

همون روزی که ایشون بستری شدن، همه مون رفتیم تست دادیم و خدا رو شکر همگی منفی بود. و همچنان هم همه سلامت.

البته که غیر از خودم که باید برم سر کار و خرید و محسن که میره بسیج برای آبمیوه گیری و ضدعفونی کردن و بسته بندی خوراکی ها و... بقیه همینطور تو خونه هستن و بیرون نرفتن.

عماد هم خیلی اصرار داشت بذارم بره، ولی دیدم جدی نمیگیره دست شستن و ماسک زدن رو، گفتم همون تو خونه بمونه کمک نرگس خودش یه جهاد عظیم محسوب میشه.

مخصوصا آمنه که حقیقتا یه عماد با ورژن پیشرفته است.

شما باورتون میشه همین فسقل خانم دو سال و نیمه هفته پیش، دو شب قبل از نمیه شعبان خونه رو آتیش زد؟ منم باورم نمیشه!

شب، تو هال، هر کسی مشغول کاری بودیم که برای چند ثانیه احساس کردیم یه فنر از جلو چشممون دور شده و دیگه بالا پایین نمپره. یعنی از وقتی چشم باز میکنه تا وقتی باتری اش تموم شه، به صورت یه نفس بالا پایین میپره، به قول فاطمه دیگه جزو لوازم صحنه است این بالا پایین پریدناش.

تا اومدیم دنبالش بگردیم که کجاست و چه میکنه، یهو خودش اومد تو هال و با یه نگاه کمی تا قسمتی هیجانزده و با همون زبون من درآوردی اش، شروع کردن تعریف کردن. همینطور داشتیم سر ترجمه حرفاش با هم بحث میکردیم که بوی دود و سوختگی از اتاقشون اومد و بعد هم آتیش زد بیرون!

سریع همه رو فرستادم خونه مادرم و با محسن رفتیم کپسولای آتش نشانی طبقات رو آوردیم و عماد هم شلنگ آب از آشپزخونه کشید و خلاصه تا آتش نشانش برسه، اصل آتیش خاموش شد، ولی دود وحشتناک بود که خب با دستگاه مکش دود رو تخلیه کردن و همه وسایل باقیمونده اتاق رو که چند تا بالشت و یه پتوی تیکه پاره و دو سه تا در کمد بود، انداختن تو بالکن و تمام!

یعنی به قول خدیجه که برای مادربزرگش تعریف کرده بود: مامانی! ما دیگه یه لباس نداریم! حالا تو این وضعیت کرونایی من برم حموم دیگه لباس از کجا بیارم بپوشم!

حالا فسقل خانوم چجوری تونسته بود این حرکت رو بزنه؟ ما کلا از زمان عماد هر نوع وسیله آتش زننده ای رو ممنوع کردیم تو خونه. یعنی کبریت حکمش در حد مواد مخدر هست تو خونه ما. همیشه فندک، اونم از نوع اتمی. حتی اگه برق بره، بخوایم شمع روشن کنیم، اینجوریه که با فندک اتمی اجاق گاز رو روشن میکنیم، بعد با شعله گاز شمع رو.

ولی محسن یکی از وسیله های همیشه همراهش، فندک معمولیه. سیگار و این حرفا که اصلا و ابدا، ولی به قول خودش یه جور آچار فرانسه است براش و واقعا احتیاج داره بهش. چند بار هم بهش گفته بودم خطرناکه و دم دست نذار.

ولی اون شب زهرا خواسته بود لباس بریزه تو ماشین لباسشویی، جیبای لباسهای محسن رو که خالی کرده بود، همه رو گذاشته بود روی جاکفشی دم در. آمنه خانم هم که تیز، دقیق رفته بود سر اصل کاری!

هیچی دیگه، خدا رو شکر این ماجرا هم ختم به خیر شد و باعث شد یه خونه تکونی اساسی بکنیم تا قبل برگشتن بابا. تو این دو سه روزه هم باز به همون شیوه جهادی خودمون، یه چند دست لباس براشون آماده کردیم. 

نجاری و این صحبتا هم که خبری نیست، فعلا یه کم کاغذ داشتیم، با همونا به صورت وصله پینه اتاقشون رو کاغذ کردیم. با سابیدن، سیاهی دوده ها نرفت. 

شیشه پنجره اتاقشون هم هنوز کدره، چه برسه به دیوارها. 

از درس و مدرسه بچه ها و اینکه دیدین بدون مدرسه هم میشه درس خوند و این صحبتا هم میخواستم بنویسم که دیگه جدا نمیکشم. شاید وقتی دیگر...

  • شهاب الدین ..

حدودا 9 ساله بودم و قرار بود با مادربزرگم و عمه ام، بریم مشهد. برای ساعت 4 بلیط قطار داشتیم، که حدود 4 و پنج دقیفه رسیدیم راه آهن. به پیشنهاد یه نفر ماشین گرفتیم برای ایستگاه شهرری تا تو ایستگاه شهر ری قطار رو خفت کنیم که نشد، دنبالش رفتیم ورامین، بازم نشد. برگشتیم تهران تا با قطار بعدی بریم، باز نشد. خلاصه اینکه بالاخره ساعت 12 شب تو ایستگاه ورامین، سوار قطار سوم شدیم فکر کنم! 

چرا از رو نرفتیم؟ شوهر عمه ام "آدم از رو نرو"یی بود کلا. یعنی امکان داشت تا دو روز این تعقیب و گریز ادامه پیدا کنه! 

و البته کرایه برای ماشین ندادیم به نظرم. یادمه راننده دوست شوهر عمه ام بود. 

و دیگه اینکه تمام مدت این تعقیب و گریز دو تا پسر شر 9 ساله و 7 که من و پسر عمه ام باشیم، داشتیم نهایت حسن سوء استفاده رو میبردیم و انواع و اقسام بازی های جنایی رو تو ماشین میکردیم. اینکه اطرفیان چقدر از حرکات ما به ستوه اومدن، خاطرم هست ولی چیزی یادم نیست! 

خدا بیامرزدش، شوهر عمه ام دو سه هفته پیش فوت شد. از سردارای سپاه بود، و جانباز شیمیایی. گاه و بی گاه به خاطر عوارض شیمیایی بیمارستان بستری میشدن. تا دو سه هفته پیش، تو روزای خبر کرونا، یه شب بابابزرگ خبر دادن که باز ایشون به خاطر تنگی نفس بیمارستان بستری شدن... تا صبح که...

اینقدر زود و ناگهانی رفتن، هنوز جواب آزمایششون آماده نشده بود. در نهایت هم بعد از سه روز اعلام کردن مشکوک به کرونا.

چقدر سخت بود خاکسپاری غریبانه شون. ایشون یکی از مداحان معروف شهرری بودن و خیلی از مداح های جوون، پای هیأت های ایشون بودن.

ولی همیشه جمله «من شرمنده حسین و بچه هاشم» ورد زبونش بود. به خاطر اینکه سر فوت پسر کوچکیش سال ۷۷ مردم و دوست و آشنا خیلی اومدن تو مراسم تشییع و ختمش. انگار مراسم شهید باشه....

از بس که پسر پاک و معصومی بود. از اون بچه هیأتی های باحال. با هفت تا ناراحتی قلبی دنیا اومده بود. تا ۷,۸ سالگی اصلا نمیتونست راه بره. بعد از چند تا عمل قلب بالاخره راه افتاد. نفسش برای دو جمله پشت سر هم حرف زدن یاری نمیکرد، ولی به عشق هیأت و امام حسین، مداحی میکرد.

۱۷ سالش بود و قرار بود برای یه عمل جراحی بره انگلستان. با کلی دوندگی پول سفرش جور شد. آخرین امیدمون بود این جراحی برای زنده موندنش، ولی اصرار داشت قبلش بره کربلا. میگفت نذارید آرزو به دل بمیرم.

هنوز رابطه با عراق نداشتیم اون موقع و سفر رسمی امکان نداشت. از طریق سوریه و پاسپورت لبنانی، پدر و پسر رفتن کربلا. خیلی دلمون شورشون رو میزد. که اصلا برمیگردن؟!!! 

برگشتن، رسیدن تهران، ولی درست جلوی در خونه، وقتی از ماشین پیاده شد، آسمونی شد.... هنوزم وقتی یادم میفته چه غمی به دلمون گذاشت این پسر، آتیش میگیرم....

مردم سنگ تموم گذاشتن. از دوست و آشنا و فامیل و هیأتی ها..‌. دلی از همه برده بود این پسر. ولی حاج محمد مدام میگفت شرمنده شدم. شرمنده حسین و بچه هاش. همه بچه هام فدای علی اصغر حسین...

و چه خوب وقتی رو برای رفتن انتخاب کرد. درست وسط کرونا. اطلاعیه دادیم که مراسم نداریم. ختمی نیست، تشییع نیست، نیایید. کسی نیومد. من بودم محمدرضا. پسر بزرگش. به غریبانه ترین شکل ممکن. درست همون چیزی که آرزوش رو داشت... 

از همون روزای اولی که طلاب داوطلب شدن برای خدمات تو بیمارستان، زهرا و عماد و محسن هم رفتن. زهرا یه روز در میون شیفت داشت، ولی محسن و عماد هر روز میرفتن.

با اینکه وقت برگشت، تمام نکات بهداشتی رو از حمام رفتن و ضدعفونی کردن لباس و ... رعایت میکردن و با اینکه محض احتیاط ارتباطمون با پدر و مادرم رو فقط منحصر کردیم به دیدار جلوی در با فاصله، ولی بابا از هفته پیش تب کردن. خیلی شدید. دو سه دفعه اول که بردمشون دکتر، گفتن سرماخوردگی و آنفولانزاست. تا پریشب بعد از یه آزمایش فوری و سی تی اسکن گفتن کرونا ست. ولی احتیاج به بستری نداره.

دارو دادن و اومدیم خونه. ولی باز دیشب هم تب و هم سرفه و علائم گوارشی. دوباره بیمارستان، یه آزمایش دیگه، داروهای دیگه، ولی باز گفتن برید خونه.

صبح سر سال تحویل داشتم کپسول اکسیژن میگرفتم براشون، تا عصر حالشون خیلی بدتر شد. باز رفتیم بیمارستان و همون مراحل و دوباره داروهای جدید.

و باز هم برگشتیم خونه. البته از یه لحاظ خیلی بهتره که بیان خونه. برای روحیه شون اصلا خوب نیست تو بیمارستان بمونن. مخصوصا که همراه اجازه نمیدن بمونه پیششون. 

ولی خب...

لطف میکنید حمد شفا برای پدرم و همه بیمار ها بخونید؟ 

از همون روزی هم که تستشون مثبت و قطعی شد، چون روی سامانه بود، عذر بچه ها رو خواستن و گفتن دیگه بیمارستان نرن. که باز محسن بیکار ننشست و رفت برامون سفارش دوخت ماسک و گان گرفت. 

من خیلی نه، ولی نرگس و فاطمه و زهرا و حتی خدیجه از پای کار بلند نشدن تو این دو سه روزه. 

مادرم هم که پرستار تمام وقت بابا. با وجودی که ایشون از اون وقتی که یادم میاد همیشه عین دستورالعمل بهداشتی بیمارستانها خونه رو ضدعفونی میکردن، ولی باز نگرانم که نکنه خودشون درگیر نشن.  

نمیدونم مردم به چی این دنیا دل خوش کردن؟! به کجاش دل بستن؟! وقتی اینقدر راحت داره چنگ میندازه به جونمون و یکی یکی عزیزانمون رو ازمون ازمون میگیره...

دوست نداشتم هیچ وقت ناامیدانه بنویسم. ببخشید که بغض تو گلوم نمیذاره...

ولی راستش خسته شدم. دیگه فایده نداره. تا صاحب اصلی نیاد، هیچی درست نمیشه. هر کجاش رو که بگیری، یه طرف دیگه اش دست میره. 

میری سیل رو بند بیاری، اون طرف زلزله میشه. میری آوار زلزله رو برداری، یه طرف دیگه جنگه. جنگ رو بخوای بهش برسی، یه طرف دیگه تصادفه، ویروسه، ملخه، امروز که دیدم کوه ریزش کرده! 

آخه کجای این بلاها رو میشه گرفت؟! اصلا میتونیم ما؟!

فقط و فقط خود خود امام زمان باید بیان و سر و سامون بدن. 

تازه کم کم دارم میفهمم ناله زدن تو دعای ندبه رو. التماس شب و روز رو، دعای عهد رو..

انگار تا الان فقط یه مشت حفظیات بودن که باید سر ساعت و وقتشون خونده میشدن. تازه دارم درک میکنم ضجه زدن برای غیبت ولی خدا یعنی چی؟ تازه دارم درک میکنم چقدر بی پناهیم، چقدر تنهاییم....

نمیشه دست از کار برداشت، نمیشه نشست و منتظر موند، ولی بدون التماس و ناله و درخواست هم فایده نداره. وسط همه بدو بدوهامون، یه چشممون به آسمون باشه و دلمون غرق تمنای رحمت الهی. ان شاءاللّه که این سال آخر غربت باشه و خیلی زود اوقات فراقتمون! به سر بشه.

  • شهاب الدین ..

به نظرم دیگه لازم نیست بگم چقدر وقت ندارم و چقدر کم میتونم بیام اینجا؟! البته با همین حال و اوضاع، باز هم کوتاه نمیام،  دو هفته است دارم هر شب چند تا فایل صوتی پرسش و پاسخ از یه استاد اخلاقی رو پیاده میکنم. کار به شدت سختیه، مخصوصا با موبایل. ولی دوستش دارم، یهو وسط صحبتش یه جمله میگه، انگار جواب من! دقیق ها! حیف که مدیر کانالی که متن های پیاده شده ام رو میذاره، اسم و رسم من رو کامل مینویسه. و الا آدرس میدادم گوش کنید، خدایی اش هر کی گوش کرده به همین نتیجه رسیده.شنیدین میگن فلانی نفسش حقه؟! ایشون مصداق بارزشه. 

یه چند تا کتاب هم خوندم، بهترینش با اختلاف، از نظر من، نخل و نارنج آقای یامین پور. اصلا یه چیز عجیبیه، بحث تاریخی و فقهی و سیاسی و جامعه شناسی اش به کنار، به قول عماد هنوز تو کف رابطه بین شیخ مرتضی انصاری و سید علی شوشتری ام! 

کتاب بعدی: آن سوی مرگ، البته همراه با توضیحات استاد امینی خواه که به صورت فایل صوتیه. سایت روشنگری داره فایلای استاد رو. خود کتاب خوبه، ولی توضیحات استاد فراتر از عالیه. 

کتاب «شهر گمشده: فاطمه چه گفت؟ مدینه چه شد» هم تو صفه. یه سری هم کتاب از آیت الله حسن زاده آملی گرفتیم که داریم دور هم میخونیم. شبا، زهرا یا محسن یا عماد میخونن، بعد درباره اش صحبت میکنیم. خدا رو شکر، مادر و پدر هم استقبال کردن و دیگه کمتر تلویزیون روشن میکنن. البته اون موقع هم که روشن میکردن، بیشتر محض ایجاد سر و صدا بود، خیلی کم میشد خودشون چیزی تماشا کنن.

چند سالی هست که با پدرم همسایه ایم، ولی اینکه امسال دو تا واحد کنار هم تو یه آپارتمان داریم، خیلی بیشتر همسایه مون کرده. رفت و آمد مون مخصوصا برای خانما که لازم نیست خیلی حجاب داشته باشن، راحت تر شده.

قبلا شبا کمتر پیش میومد که دور هم باشیم، ولی الان تقریبا تا موقع خواب همه هستیم، و این خیلی تجربه خوبیه.

راستی، من و نرگس تصمیم گرفتیم برای نجم مراسم نگیریم. یعنی هر چی فکر کردیم، دیدیم نتیجه ای جز اعصاب درب و داغون برامون نداره. هرچقدر نرگس بزرگواری میکنه، حرف نمیزنه، انواع و اقسام حرف و حدیثا رو بهش میگن و باید تحمل کنه. فرقی هم نمیکنه، چه اونایی که تهرانن و چه اونایی که اصفهانن. همه شون. 

این شد که ترجیح دادیم، خودمون یه بهونه جدید دیدار ندیم دستشون. همون از راه دور، هر چند روز یه بار تلفنی یا پیامکی، زخم زبون میزنن کافیه.

ولی سه هفته پیش یه چند نفر از همون روستایی که نجم میرفت، از سردار قاسمی آدرس گرفتن اومدن اینجا دیدنمون و با اصرار من و پدرم رو با خودشون بردن اونجا. خودشون مراسم گرفته بودن. چقدر هم که مهربون، انگار بچه خودشون بوده. 

عماد هم خیلی دوست داشت بیاد، ولی اوضاعمون با هم میزون نبود، نبردمش. دو روز قبلش، یکی از همون روزای آشوب که هوا هم برفی و بارونی بود، کتش رو، همون که نرگس براش دوخته بود، تو مدرسه به یکی از همکلاسی هاش فروخته بود! یعنی دقیقا تو همون روز برف و بارون و سرما، لخت اومده بود خونه! لخت که یعنی، با یه لا پیرهن مدرسه. کلاه هم که تو مرام نامه اش نیست، چتر هم که سنگین و دست و پا گیره.... خلاصه همه از دم باهاش دعوا کرده بودن. منم تا رسیدم کلی باهاش جر و بحث کردم. آخه بچه که نیست، یه کم از اون عقل و شعورش استفاده کنه دیگه. یعنی که چی لباس تنش رو فروخته؟!! 

بعد چی، برگشته نصف پولش رو داده به نرگس!

یعنی نرگسی که بکشیش عصبانی نمیشه، تا یه هفته جواب سلامش رو نمیداد. خودم بعد که برگشتیم، پادرمیونی کردم.

چند روز پیش بچه ها، به سرکردگی آمنه خانم داشتن تو خونه بدو بدو میکردن، که با هم تصادف کردن و خوردن زمین. با وجود همه ایمن سازی هایی که کردیم و خونه تقریبا مسجده، ولی باز گوشه پیشونی آمنه خورده به یه قسمتی از قرنیز دیوار که شاید نهایتا چند میلیمتر تیزی داره. یعنی واقعا هر چی حساب میکنم، تنها راهش این بوده که خودش بره نشونه گیری کنه، محکم سرش رو بزنه اون گوشه! 

خونریزی اش زیاد نبوده، ولی شکاف برداشته و نرگس هم با پدرم بردن بیمارستان و بخیه زدن. شب که اومدم، با کلی ناز اومده، سرش رو نشونم داده و میگه: دیدی سلم اوخ شد، دلیه دلدم؟! 

بعد هم عروسکش رو نشونم داده که اونم سرش اوخ شده، دقیقا همون قسمت پیشونی اش رو برداشته با ماژیک قرمز خط خطی کرده!

ولی بگو یه ذره درس عبرت برای این بچه شد؟ نه! معصومه و خدیجه بیشتر عبرت گرفتن. اون دو تا حداقل تا چند روز، دیگه بدو بدو نمیکردن، ولی ایشون همون شب هم دوبار از اوپن افتاد! تا چشم ازش برداری، به طرفةالعینی از لبه اوپن آویزون میشه و خودش رو میکشه بالا و زرت، از اون سمت میفته پایین!

متأسفانه قابل برداشتن هم نیست، و الا برش میداشتیم.

امروز خونه خواهرم بودیم، یهو یه تبلیغ از تلویزیون دیدم که دختره داشت با ذوق آشپزی میکرد، حالا با کلی ریخت و پاش، که پدر و مادرش رسیدن. بعد چه کردن؟! هیوی بردنش فروشگاه و یه سبد انواع کنسرو خریدن! عجب تربیت نابی! همچین پدر و مادری رو باید بهشون جایزه نوبل داد! بعد من میگم در این صدا و سیما رو باید گل گرفت، میگن چرا؟

گفتم گوشی ام تابستون به فنا رفت و عوضش کردم؟ تو این جابجایی یه اتفاق خیلی عجیبی افتاد. یهو بعد از مدتها، یه پیامک از عمورضا برام رسید! یه پیامک که قبلا داده بود، و من مطمئنم پاکش کرده بودم همون وقتا. کلا چند وقت یه بار کل پیامک ها رو پاک میکنم. 

ولی یهو اون پیامک دوباره برام ارسال شد، و من هنوز نفهمیدم چرا و چطور. 

این پیام برام اومد:

«عماد عزیزم...شاید تا وقتی که این بابات دلش بیاد اینجار بت نشون بده من مردم.پس اول واسم یه فاتحه بخون.

ولی عزیز عمو دنیا سختی و اسونیش با همه.اگه هیچ مشکلی نداسنه یاشه بیمزه میشه.من نمیدونم خدا تو بهشتش چه برنامه ی واسمون ریخته که حوصلمون سر نره.

راسش من دیروز از افریقا اومدم.نمیدونم تا اونموقی که اینا رو بخونی هنوزم جنگ هس یا نه.ولی الان جنگه.همهجا.خیلی زیاد.نمونش تو افریقا عین اب خوردن ادم میکشن

بچه و زن ومرد.همه جا همینه.منم باید برم فیلم و عکس بگیرم ازشون...

خب حالا میری یه دسته گل قشنگ میخری میری سر قبرم میزاریو به بچت میگی این همون عمومه که بابام نمیزاش منو بچلونه!!»

در واقع این پیام رو برای عماد داده بود، به خاطر فوت معلمش. و من نگفته بودم به عماد، به نظرم صحبتش از مردن، برای عماد خوب نبود. 

از اون روز همه کلی خیرات برای عمو دادیم، ولی باز فکر میکنم منظور خاصی داشته. انگار عماد باید کار خاصی بکنه.

درباره انتخابات پیش رو، و اینکه چقدر مهمه با تحقیقات کامل به متخصص رأی بدیم و حزب و گروه و باند بازی رو بذاریم کنار،هم میخواستم بنویسم که یادم افتاد قبلا یه چیزی نوشتم. ادامه مطلب میذارمش، دوست داشتین بخونین.

  • شهاب الدین ..

برای اولین بار بعد سالها، تنهای تنهام. اصلا یادم نیست آخرین بار کی اینقدر تنها بودم. اونم تو دو تا خونه! امروز همگی، مادر و پدرم و نرگس و بچه ها و زهرا و محسن و معصومه، رفتن نجف. 

ساعت 2 بعد از ظهر پروازشون بود. که حدود 2/5 انجام شد. خدا رو شکر تأخیر نداشتن. با اینکه نمیتونستم باهاشون تا طبقه بالا برم، ولی موندم تا پرواز انجام بشه و مطمئن بشم بعد اومدم. 

برای اولین بار، از هر نیمچه ترافیکی برای دیرتر رسیدن به خونه خوشحال بودم. اما از شانس من، ترافیک که نبود هیچ، گاهی یه نمه بارون هم میزد که دیگه اساسی حال دلم رو بد کرد. 

نزدیکای خونه بودم که از قالیشویی تلفن کردن و گفتن فرشا رو دارن میارن. تقریبا همزمان رسیدیم. فرش و موکتا رو همونطور لوله و داخل پلاستیک، گذاشتم تو اتاق پایین تا سر فرصت خونه رو تمیز کنم. 

یه چند باری رفتم از بالا تا پایین خونه رو برانداز کردم ببینم چه کار باید بکنم. تنهایی از پسش برنمیام. نمیخوام هم بذارم بعد از برگشتن نرگس. احتمال زیاد فردا صبح تلفن کنم به یکی از این خدماتی ها. 

هر چی با خودم کلنجار میرم، الان در توانم نیست با کسی صحبت کنم. حتی جواب تلفن خواهر کوچیکه رو هم ندادم. پیام دادم خوابم میاد. میدونم میخواد اصرار کنه شب برم خونه شون و تنها نباشم. 

دیشب هم به توصیه حکیم خیراندیش، بچه ها رو بردیم برای حجامت که ان شاءاللّه پیشگیری بشه از نفوذ ویروس و عفونت. خدا رو 100 هزار بار شکر، خانوم انجام میداد برای بچه های کوچیک رو و من رو راه ندادن. نرگس و زهرا و مادرم رفتن تو. منم علاوه بر صلوات فرستادن، مدام با خودم تکرار میکردم که آمنه کلا غربتیه و هیچی اش نیست، و الا که چرا پس خدیجه و معصومه گریه نکردن؟

خدایی اش هم اومد بیرون، دیدم جای زخمش خیلی سطحیه. معلوم هم بود درد نداره. فقط بابت اینکه ثابت کنه رئییسه، کولی بازی از خودش درآورده بود.

خب، دیگه از چی بنویسم؟ چی کار کنم؟ 

شام نخوردم، که اصلا میلم نمیکشه بخورم. اینقدر اصرار و التماس کردم غذا برام نذارید، غذا مونده نمیخورم، باز اندازه چند روزم غذا هست تو یخچال.

18:48:50

اااه! هنوز ساعت هفت هم نشده! عادتم ندارم زودتر از 11/5 بخوابم. 

واقعا چیکار کنم؟!!

آهان، برم برا گربه ها غذا ببرم! بلکه زمان بگذره...

***

21:12:44

هم مادرم و هم نرگس معتقدن قبل از بیرون از خونه باید همه چی مرتب باشه و چیزی پخش و پلا نباشه. امروز صبح هم قبل رفتن همگی خونه رو کامل مرتب کردن و رفتن. 

کاش نکرده بودن، کاش مثه هرشب وسایل فاطمه ریخت و پاش بود. کاش کتاباش به بهونه اینکه میخواد ازم سؤال بپرسه، ولو بود.

کاش حداقل یکی دو تا تیکه از اسباب بازی های خدیجه تو دست و پا بود. 

اینجوری انگار خونه بیشتر خالیه. 

***

2018-10-19

22:58:55

درست در همین لحظه فرصت کردم دراز بکشم. از صبح ساعت 7 که شروع کردم به کار، فقط یه نیم ساعت وسطش برای نماز و ناهار نشستم زمین! 

هزار بار دیدم که نقشه های خدا واسه زندگی خیلی دقیقه ها، باز یادم رفته. همین هفته پیش بود که اینجا روضه خونی کردم از این مصیبت دیگه؟

خب، امروز بابتش کلی خدا رو شکر کردم. که کار دارم و سرم گرمه و لازم نیست در و دیوار تماشا کنم و با خودم حرف بزنم! 

هفته پیش چه خبر داشتم که این هفته قراره تنها بمونم؟

به هر حال از همون 7 صبح شروع کردم به کار، حدودای 8 هم تلفن کردم و بعد کلی چک و چونه، بالاخره حدود 10 دو نفر تشریف آوردن. 

ولی در مجموع فکر نکنم دیگه در طول عمرم همچین کاری بکنم. از بس که حرف گوش نکن بودن! حالا خوبه قبلش من کلی چک و چونه زده بودم که باید آداب و مقررات خونه ما رو رعایت کنن. 

نمونه کوچیکش این که با وجود شصتاد جفت دمپایی که همه جا گذاشته بودم و تأکید مؤکد کرده بودم، تو هر قسمت از دمپایی مخصوص استفاده بشه، باز با دمپایی دستشویی میومدن تو راه پله!!

خلاصه که با کلی حرص خوردن، بالاخره کار تموم شد. 

پهن کردن فرشا و موکتا رو هم گذاشتم برای شبای بعد. 

حسنش این بود که غذاها هم تموم شد. ماشاءاللّه بخور بودن ها!

گربه هم خوب بهش خوش گذشته، اصلا حاضر نیست واسه اجابت مزاج هم از انباری بیاد بیرون! 

جدی جدی غصه بیرون کردنش رو دارم. که اصلا میره بیرون؟! یا دیگه کلا حیاط میشه ملک شخصی اش؟

...

21:23:10

2018-10-2

یه پیام خصصوصی هست اینجا درباره اینکه چطوری هم خونه فرش نداره و هم قبل رفتن خونه مرتب شده و...

خب توضیح مختصر مفیدش اینه که ما3 ساله که همسایه دیوار به دیوار پدرم هستیم. گربه خونه ما رو با زایشگاه اشتباه گرفت. و الان یه هفته 10 روزه که منزل پدر هستیم، بودیم، هستم. 

توضیحات کافیه؟!

حدود 7 رسیدم خونه، یه دو ساعتی مشغول جابجایی وسایل و پهن کردن فرش ها بودم. 

از عمد کلش رو انجام نمیدم که بیکار نشم. خواهر جانمان و بچه هاش هم، حسنی و امیر حسین، امروز شونصد بار تلفن کردن شب برم پیششون. ولی سختمه شدید... تنهایی جایی رفتن...مگه امکان داره اصلا؟

هنوز هم شام نخوردم. یعنی راستش شونصد بار رفتم سر یخچال، ولی تصمیم نگرفتم چی بخورم. احتمالا یه چند قاشق ارده شیره بخورم. 

تنبلی نمیکنم برای درست کردن غذا، جدا میلم نمیکشه. 

از اونجایی که هزینه تماس تلفنی با عراق خیلی زیاد شده، مجبورم صرفه جویی کنم....

....

22:13:58

2018-10-21

اینقدر تصمیمون ناگهانی بود و اینقدر مسأله بدیهی و واجب بود برامون که اصلا یادمون نبود اجازه فاطمه رو باید بگیریم از مدرسه، یا لااقل خبر بدیم بهشون. امروز خودشون تلفن کردن و پیگیری کردن چرا فاطمه نمیره مدرسه... بازم به احساس مسئولیتشون! 

باهاشون صحبت میکردم، تلفنی، میگفتن "بابا جات خالیه!  از اون بارونایی داره میاد که شما همیشه توش گیر میفتید و وقتی میرسید خونه، ازتون آب میچکه!"

خودم هم دیدم، خیلی طوفانیه انگار کربلا. همینطور هم مهران و ایلام. خدا خودش کمک همه شون کنه. مخصوصا بچه دارها.

...

00:30:43

2018-10-23

از ساعت 7 و نیم تا الان، هر چی تلفن کردم، جواب ندادن هیچ کدوم. میدونم احتمالا جایی هستن که آنتن نمیده، ولی جمله ضبط شده " مخاطب در دسترس نمیباشد..." به شدت اعصابم رو خط خطی میکنه. 

به توصیه دکتر پرما، شیر و دوغ شتر خریدم. که طبع گرم داره و خیلی مفیده و چه و چه. گوشت شتر استفاده میکنیم، به صورت چرخکرده و با طعمش مشکلی نداریم. ولی درباره شیر و دوغش مطمئن نبودم خوشمزه باشه.

بد نیست، مخصوصا دوغش میشه گفت خوبه. ولی آخرش طعمی که رو زبون میمونه مثه اینه که یه لیس به شتر زده باشی!  قشنگ مزه پوست و پشم شتر داره تهش. 

خب آره، دارم از در و دیوار مینویسم که اصل حرف امشبم رو نگم. راستش خیلی دلخورم از دست خودم. دلخور نه، حرصم دراومده از این اخلاق گند.

خواهرم تو این چند روز، بنده خدا کلی التماسم کرد برم خونه شون. اولش بهونه آوردم که کار دارم و... نهایتا دیشب بهش گفتم خیلی سختمه بدون نرگس و بچه ها. 

امروز پیام داد، دیگه تلفن نکرد، که اگه فاطمه هم بود، بازم نمیرفتی خونه اش؟

واقعش من بینشون فرق نمیذارم. هر دوشون برام عزیزن. ولی خب، با فاطمه چند سال همسایه بودیم، نرگس و فاطمه از 11 سالگی دوست و همکلاسی بودن. شوهر فاطمه هم زمین تا آسمون با آقا حمید فرق داره. هرچقدر مجید خودمونی و اهل رفاقت و رفت و آمده، هنوز بعد اینهمه سال یخ داداشش با ما باز نشده. 

رو این حساب، شاید اگه فاطمه تهران بود، فقط شاید، میرفتم خونه شون. 

ولی از صبح تا الان هنوز نتونستم جوابش رو بدم. هر چقدر هم با خودم کلنجار رفتم، نتونستم برم رو در رو باهاش حرف بزنم از دلش دربیارم. دلم میخواست یکی یه "چه مرگته؟" درست و حسابی بارم میکرد. 

....

23:44:10

2018-10-23

همین الان رسیدم خونه. اول رفتم برای گربه ها غذا گذاشتم. چقدر گند میزنن اینا. این جعبه پنجمه که براشون گذاشتم. 

امروز دیگه تصمیم قطعی گرفتم برم خونه خواهرم. پیامکی بهش گفتم که شب میام خونه تون. 

خودش و بچه هاش خیلی خوشحال شدن و استقبال کردن. ولی حمید آقا، یه نیم ساعت که ساکت نشست، گفت خسته ام و رفت خوابید. 

قهر نیستا، کلا اخلاقش همینه. مجید هم ازش شاکیه. دیگه منم بی خیالش شدم. یه کم سر به سر امیرحسین گذاشتم. یه کمی هم حسنی درس و مشقش رو آورد و سؤال داشت. 

یه مقداری هم فوتبال نمیدونم کجا و کجا رو تماشا کردیم با امیر حسین. آخرش بود البته و انگار  مساوی تموم شد. 

و کمی هم با آبجی خانوم مرور خاطرات کردیم که چقدر بچگی هاش، نازک نارنجی بود. تا حدی که حتی حاضر نبود تو پارک بستنی بخوره، مبادا دست و لباسش کثیف شه! 

و من چقدر از همین نقطه ضعفش، سوء استفاده کردم و اذیتش کردم. شرمنده! 

همین دیگه، رفتم خونه شون و تموم شد. یه بار بزرگ بود رو شونه ام. 

راستی، خبر دارید دولت نامحترم چقدر داره اذیت میکنه زائرای اربعین رو؟ سر فروش دینار به قیمت دولتی؟ که تازه تو عراق ارزونتر میشه خرید؟ خدا ازشون نگذره فقط...

....

23:03:57

2018-10-24

امشب دیگه تمام وسایلمون رو از خونه پدرم آوردم اینجا. اصلا فکر نمیکردم اینهمه بار و بندیل آورده باشیم. به این خاطر که هر وقت هر چی لازم شد، بچه ها رفتن آوردن، نشون نمیداد. 

فقط موکتای راه پله رو نتونستم پهن کنم. به خاطر گیره هاشون که خیلی میزون باید بشن. 

تختمون رو هم عجالتا جمع کردم. تشک خیلی گرونه! 

دلم براشون چقدر تنگه؟ نمیتونم بگم. فقط اینقدر بگم که وقتی رفتم برا گربه ها غذا بذارم، یه لحظه با یکی از بچه گربه ها چشم تو چشم شدم، اشکم درومد! نگاهش خیلی شبیه نگاه خدیجه بود وقتی مریضه یا خسته است. 

دیشب هم تو تمام خوابام با ربط و بی ربط حضور داشتن این دو تا فسقل. و منم با ربط و بی ربط بغلشون کردم .

...

22:41:38

2018-10-25

بعد از ظهر، خیلی سرم درد میکرد. رسیدم خونه، قرص خوردم خوابیدم. 8 بیدار شدم. ولی تا نیم ساعت داشتم فکر میکردم فردا چه امتحانی دارم؟ مامان و بابا و خواهرام کجا رفتن و چرا من رو با خودشون نبردن؟ افطار کردم یا باید سحری بخورم؟ و...

دقیقا تو حال و هوای سال سوم و چهارم دبیرستان بودم و اصلا این 24/25 سال رو یادم نبود! بعد که یه کم تو خونه راه رفتم و وسایل بچه ها رو دیدم، کم کم برگشتم به زمان حال. 

خواب بد موقع غروب، اونم تو فصلای پاییز و زمستون، قابلیت داره آدم رو راهی تیمارستان کنه، اینقدر که محتویات مغز رو زیر و رو میکنه. 

بعد که حالم جا اومد، یهو تصمیم گرفتم برم اسباب بازی های خدیجه رو به سبک خودش، گوشه گوشه خونه بچینم. وقتی داشتم فکر میکردم چرا قابلمه و کاسه بشقابش رو کنار اپن میچینه و استکان نعلبکی اش رو پشت پنجره، تازه فهمیدم بچه ام تمام خونه رو خونه بازی اش فرض کرده! 

یه کمی هم کمد و کشوی فاطمه رو مرتب کردم. و بعد رفتم سر وقت سایت زمین تخت. اونن موقع که بحثش رو با عماد داشتم، ته دلم این بود که خب معلومه دارن چرت میگن. ولی در عین حال یه چند تا مسأله رو مطرح کرده بودن که کمی تا قسمتی درست به نظر میامد. 

گذاشته بودم سر فرصت برم سراغش ببینم حرف حسابشون چیه. البته هنوز حساب و کتابش رو خودم دقیق نکردم. ضمن اینکه مطمئن نیستم تو این مورد خاص گزارششون درست باشه. ولی ادعا میکنن بارها اتفاق افتاده، افرادی در استرالیا و آمریکای جنوبی، همزمان ماه رو در آسمان دیدن. و این در حالت کروی امکان نداره. 

یه مورد دیگه هم درباره فاصله خورشید تا زمین هست. که میگن اگه فاصله در این حد زیاد باشه، در اینصورت در مدارهای مختلف، طول سایه ها با هم اختلاف چندانی ندارن. البته تو این مورد باید حساب شکست نور رو هم بکنیم که نمیکنن. 

اما تنها نکته ای که به قطعیت میشه از مستنداتشون نتیجه گرفت، اینه که ناسا خیلی داره دروغ میگه و بیشتر حرفایی که میزنن، فقط ادعاست. مخصوصا این که میگن به ماه سفر کردن یا سفینه به مریخ فرستادن. حتی تصاویری هم که ادعا میکنن از ماهواره ها ارسال شده، بیشترشون دروغه. حالا اینکه آیا اصلا ماهواره ای وجود داره و نمیخوان تصاویرش رو منتشر کنن، یا از اساس هیچ ماهواره ای ساخته نشده، رو نمیدونم. 

10:10:06

2018-10-26

ساعت 7 شب به وقت نجف پروازشونه. به نظرتون الان برم فرودگاه، خیلی زوده؟!!

...

20:03:55

2018-10-26

بلافاصله بعد از نماز مغرب و عشا، راه افتادم سمت فرودگاه. میدونستم بازم زوده، ولی دیگه تا همینجا هم که صبر کردم، خیلیه. الان رفتم اطلاعات پرواز بپرسم پروازشون کی میشینه، میفرمایند که هنوز بلند نشده. و اینطور که پیداست دو ساعت تأخیر دارن! 

البته هنوز روی تابلو، چیزی ننوشتن...

  • شهاب الدین ..

یه سری حرفا هست که میخوام بنویسم، ولی ربطی به هم ندارن. شماره ها تزئینیه! 

1- پرتقال فروش مسأله زیر رو پیدا کنید:

آقای دکتر عباسی سال 1395 سخنرانی کردن و اونجا چند تا موضوع رو با زبان فارسی کمی سخت مطرح کردن. من جمله لیبرال مسلک بودن جناب آخوندی، تقلبی بودن مدرک دکترای پرزیدنت، جاسوسی و ارتباط پرزیدنت با اسرائیل در سال 65 که مفصلا تو کتاب ممنوعشون هم توضیح دادن، اختلاف نظر پریزدنت با حضرت آقا در مورد امکان تقسیم علوم انسانی به غربی و اسلامی. 

بلافاصله از این سخنرانی، دفتر ریاست جمهوری از دکتر به استناد این سخنرانی از ایشون به اتهام نشر اکاذیب و توهین به مقام رئیس جمهور شکایت کرد. 

دادگاه بعد از بررسی این شکایت و مطرح شدن ادله طرفین در دادگاه، دکتر رو از اتهام نشر اکاذیب تبرئه کرد، ولی به اتهام توهین به رئیس جمهور، مجرم شناخته شدن و حکم 7 ماه زندان براشون صادر شد!!!

2-دروغ دونم در حال انفجاره! از بس تو این یه هفته ده روز خالی بستم برای نرگس. و واقعا نمیدونم چطوری راستش رو بگم. به هر حال دیدم با این اوضاع و احوالم، درست نیست برم. و بیشتر از این هم نمیشه صبر کرد. به نرگس گفتم بهم مرخصی نمیدن و نمیتونم بیام. و راضی اش کردم با پدر و مادرم برن. البته نجم هم قرار شد با دانشگاهش نره. 

یکشنبه سایت سماح ثبت نام کردم برای نرگس و بچه ها و پدر و مادرم. به محسن هم گفتم ثبت نام کنه و تا 4 شنبه خودش و زهرا و معصومه رو با ویزا برسونه تهران. یه کم بهونه درآورد که خودش با دوستاش بره و زهرا رو نبره، ولی قبول نکردم. هم دیگه واقعا جوابی برای زهرا نداشتم و هم رو کمکش حساب کردم. 

برای پنجشنبه بلیط گرفتم که باز به نسبت خوب بود قیمتش.

3- پدربزرگم ازدواج کرد!! باور نکردنی ترین خبری که باور کردم!نمیتونم تو این مورد خاص هیچی نگم. یه حس ناشناخته ای دلم رو زیر و رو میکنه. برام سخته هضمش، خیلی سخت. 

4- فاطمه، آبجی خانوم منظورمه، امروز رفت. لعنت به دوری و دلتنگی های تموم نشدنی. همین. 

5- "هیچ کجا خونه خود آدم نمیشه." این طلایی ترین جمله این روزامه. حتی خونه پدر و مادر و حتی تر اگه همسایه باشن. 

قوانین ریز و کوچولویی وجود داره که فقط وقتی مجبور باشی شب تو خونه ای غیر از خونه خودت بخوابی، متوجه شون میشی. رعایت همین تفاوت های کوچولو از رعایت 100 تفاوت بزرگ سخت تره. 

این چند شب دارم فکر میکنم بابا که با بیست سال پیششون خیلی فرق نکردن، پس این منم که اینقدر عوض شدم که یادم نیست به چه چیزای کوچیکی حساسیت داشتن و دارن. 

6- کاش بیست سال بعد فرصتی پیش بیاد که مثلا عماد و خونواده اش یه هفته بیان خونه ام. و یادم باشه جلوی بچه هاش بابت موبایل دست گرفتنش تو ساعتی که از نظر من دیره، بهش اخم نکنم. البته اگه هنوزم موبایل بود اون موقع! 

7- فاطمه دستور صادر فرمودن براش کتاب مرشد ریاضی بگیرم. رفتم بگیرم دیدم یه کتاب سؤاله و یکی هم پاسخنامه. دونه ای 32 هزار تومن ناقابل. از اونجایی که سابقه خرید اینجور کتابا و حل نشدنش تو پرونده اش هست، تلفن کردم ببینم جدا لازم داره یا نه. مخصوصا پاسخنامه اش رو. 

فرمودن که:" معلومه که لازم دارم بابا جونم. ولی پاسخنامه اش رو برای شما میخواستم. اگه به نظرتون خودتون میتونید جواب بدین و لازم ندارین، خب نگیرین!!"

8- خدا رو شکر بعد از 9 نوبت تزریق خیلی بهترم. تقریبا حس خواب رفتگی ام هم تموم شده. ولی از نظر دکتر مهم اون پلاک های مغزه که با این روش از بین نرفتن و نمیرن. دنبال آمپول هستم، ولی پیدا نکردم هنوز. اما ناراحتش هم نیستم. یه چیزی ته مله های دلم میگه با همین شیوه گرمی خوردن و کم کردن اضطراب و دلشوره و ناراحتی، درست میشه. شد شد، نشدم فدا سرم. 

9- اون هفته که قرار بود cft تو مجلس بررسی شه، به یه 70،80 تا از نماینده ها پیامک دادم و گفتم ما به عنوان مردمی که شما رو به وکالت از طرف خودمون فرستادیم مجلس توقع داریم اولا شفاف باشه رأی تون و ثانیا طرح هایی مثل شفاف شدن اموال مسئولین رو تو اولویت قرار بدین و دیگه اینکه وقتی حضرت آقا رسما اعلام میکنن ما به این جور لوایحی که غرب دیکته میکنه احتیاج نداریم و نباید تصویب بشه، حق ندارید بهش رأی مثبت بدین. 

با اسم و آدرس هم پیامک دادم که اگه خواستن پیگیری کنن راحت باشن. 

10- آمنه یه ژن جهش یافته ریاست داره که واقعا ترسناکه! با نیم وجب قد، واسه تمام خانواده تصمیم میگیره. این رو ما میدونستیم، این چند روز هم خونگی با پدر و مادرم اونا رو هم وادار به اعتراف کرد. 

11- تو این چند روز نرگس و خواهرم، خرده خرده آشپزخونه رو سر و سامون دادن. شستن دیوارها رو گفتم بذارن برای بعد از برگشتشون. شاید هم تو این مدت تلفن کنم این مؤسسات خدماتی. از اون کارایی که تو عمرم نکردم. 

12- خدیجه خبر نداشت دارم ثبت نام میکنم برای کربلا. دیروز که اومدم خونه با همون لهجه و زبون خودش برام تعریف کرد خواب دیده داره با هواپیما میره بهشت و از پنجره اش برام دست تکون داده.

13- پاییز میرسد که مرا مبتلا کند/ با رنگهای تازه مرا آشنا کند

پاییز میرسد که همانند سال پیش/ خود را در دل قالیچه جا کند

او میرسد که باز هم عاشق کند مرا/ او قول داده است به قولش وفا کند

پاییز عاشق است...

چه کنم با این دیوانگی پاییز؟!!

14- یادم باشه در اولین فرصتی که رفتیم مشهد، با نرگس بریم یه جایی که مردونه و زنونه مختلط باشه تا براش زیارت نامه بخونم. 

آرزوهای قشنگ رو فراموش نکنیم. 

15- سؤال: پرتقال فروش مورد یک چه نسبتی با صادق زیبا کلام و شیخ صانعی دارد؟ 

  • شهاب الدین ..

آخ که چقدر دلم میخواد بشینم گریه کنم! گریه ها! 

من روضه میخونم، دلتون گرفت همراهی کنید:

امروز نرگس و بچه ها از صبح رفته بودن خونه مادرم. آبجی خانوم از بندرعباس اومدن. منم برگشتنی، یک راست رفتم اونجا. 

خیلی هم خوب و خوش. بعد مدتها زینب و رقیه رو دیدیم. خواهر کوچیکه و بچه هاشون هم بودن. 

خلاصه که یه دل سیر خواهر زاده ها رو چلوندیم.

تا نیم ساعت پیش که دیگه زحمت رو کم کردیم و رفتیم خونه. همین که وارد حیاط شدیم، دیدیم در ورودی راهرو کمی به اندازه شاید 5 سانت لاش بازه. 

اصولا روی بسته بودن این در، حتی وقتی خونه هم هستیم، حساسیم. حالا کی آخرین نفر بیرون اومده و باز گذاشته، نمیدونم. ولی همین که در رو باز کردیم و چراغ روشن شد، دیدم از همون جلوی در موکت خونیه. 

خدایی اش ترسیدم. گفتم همه تو حیاط بمونن و خودم رفتم تو ببینم چه خبره. 

تمام خونه، جا به جا، رد خون بود. پرده ها، روی کابینتا، سرامیک دیوار،  حتی روی در یخچال و... 

البته نه اینکه مقدارش زیاد باشه، ولی همه جا هست. 

تا رسیدم بالا، تو اتاق خودمون. 

اینجا اصل روضه است ها! 

تو اتاق، دقیقا روی تخت، چی دیدم؟ یه گربه با نمیدونم 5 یا 6 تا بچه گربه!!! 

مگه گربه ها تو بهار زایمان نمیکنن؟؟؟ آخه چرا الان؟ اونم دقیقا وسط تخت ما؟؟؟

گربه هم که ترسیده بود حسابی و کلی جیغ و جیغ کرد و یه دور هم جلوی چشمم پرید به همه جا و اتاق رو به هم ریخت. 

دیگه با چه حال زار و نزاری رفتم پایین و گفتم چه خبره، بماند. 

به خاطر شوک اولیه ای هم که بهم وارد شد، که نمیدونستم خون چیه، حالم خیلی بد شد. هنوزم حالم بده. سمت چپ بدنم یاری نمیکنه. 

خلاصه که دیدیم نمیشه موند، دوباره اومدیم خونه پدرم. 

عماد و نجم هم گربه و بچه هاش رو گرفتن و آوردن بیرون. عجالتا گذاشتنشون تو انباری. ان شاءاللّه که بعدا بتونیم بیرونشون کنیم.

حالا نرگس خودش نرفت ببینه، خیلی نمیتونه عمق فاجعه رو درک کنه. داره برای خودش برنامه ریزی میکنه فردا همگی با هم خونه رو تمیز کنیم. 

ولی به نظر من تنها راه چاره اینه که تلفن کنیم آتش نشانی!! از همون بالا با فشار آب، بشوریم بیایم پایین! 

مخصوصا با این حال من که به زور دو قدم راه اومدم. ان شاءاللّه که تا فردا بهتر شم. ولی بازم در توانم نیست.

فقط جای شکرش باقیه بغرنج بودن ماجرا باعث شده کسی حواسش به من و حالم نباشه. 

البته به جز فاطمه. که هم سر شام یهو گفت بابا چرا چند وقته چشمای انگشتات دیگه نمیبینه! و هم الان خیلی حواسش بهمه. 

خدایی خیلی سخته. کل زندگی رو باید یه جا شست. 

یه پیام هم هست که ان شاءاللّه بعدا جواب میدم. 

بیمارستان نوشت:

امروز، صبح دیدم جدی جدی واسه حتی سر پا ایستادن هم مشکل دارم. ناچار شدم اختصاصی به نجم بگم مریضم. 

خدا خیر دنیا و آخرت بهش بده، کاملا درک کرد که دوست ندارم کسی چیزی بفمهمه. کلی کمکم کرد. 

بعدم که تلفن کردیم بیان فرشا رو ببرن. خودش و عماد رفتن تمام فرش و موکتا رو جمع کردن. پرده ها رو هم باز کردن. 

آخه من نمیدونم چرا به پرده ها پریده؟ اصلا با اون حالش چه جست و خیزی کرده! 

بعد هم که چقدر قیمتای قالیشویی بالاست! اینقدر که دارم میگردم ببینم موکت ارزون متری چنده، بی خیال شستن موکتا بشیم، از نو بخریم! 

هر چند که اینم گرونه. آقا جان همه چی گرونه. گرون! 

دیگه اینکه با کلی گانگستر بازی، تونستم با دکترم تلفنی صحبت کنم. نظرشون این بود که فورا برم بیمارستان بستری شم. 

ما هم با نجم یه داستان سر هم کردیم و بعد از ظهر اومدیم بیمارستان. برنامه اینه که باید 5000 واحد کورتون رو در طی 5 روز، دریافت کنم. به صورت آمپول داخل سرم. روزی دو نوبت. و ان شاءاللّه بعدش موقتا علائم برطرف میشه. تا درمان.

ما هم با پرستاری و مدیریت بیمارستان چک و چونه زدیم تا بالاخره رضایت دادن بستری نشم. هر روز صبح و شب بیام سرم بزنم و برم. 

هم به خاطر کار و زندگی خودم و هم اینکه هیچ دلیل موجهی واسه شب خونه نرفتن ندارم. ضمن اینکه موندنم تو بیمارستان هم توجیه نداره. نه احتیاج به مراقبت خاصی دارم و نه درمان ویژه ای قراره انجام بشه. 

البته که کلی فرم پر کردیم و امضا دادیم و چه و چه که مسئولیتش با خودمون باشه. 

به هر حال الان که اذان دارن میگن رو تخت هستم و منتظرم تا سرمم تموم بشه و برم. نجم هم رفته نماز بخونه بیاد.

دکتر گفتن احتمالا با همین نوبت اول، کلی حالم بهتر میشه. ولی بایستی تا نوبت آخر رو بیام. 

  • شهاب الدین ..

قبل هرچی یه خرده درباره اشتباهی که کردم، توجیه کنم و دلیل بیارم! قبلا هم گفتم و نوشتم، اینجا برای من اول از همه حکم یه چاه رو داره که میشه توش یواشکی داد زد، وقتی خیلی بهش احتیاج دارم. 

حکم بارانداز فکرای درهم و برهمم. حکم جایگاه تخلیه حرفاییه که تو مغزم وول میخورن و نمیتونم به کسی بگم. 

به همین خاطر هم دیگه حتی به نرگس هم آدرس ندادم.

چرا تو یه دفتری چیزی نمینویسم؟ پیداش میکنن بچه ها!  

بیشتر درد و دلایی که اینجا با خودم میکنم، در عرض کمتر از 24 ساعت از ذهنم برای همیشه پاک میشن. اصلا دیگه یادم نمیمونه همچین غم و غصه ای هم داشتم.

این مورد آخر، ام اس، رو هم از همین جهت نوشتم. تو این دو سه هفته ای که متوجه شدم یحتمل بیست ساله داریم با مسالمت در کنار هم زندگی میکنیم، کلی دغدغه های جدید گوشه و کنار مغزم روشن شده بودن و داشتن واسه خودشون سر و صدا میکردن. 

اینجا نوشتمشون که ساکت شن، نه اینکه حتی بخوام براشون دنبال راه بگردم. 

نمیخوام ادای عرفا رو دربیارم و شما هم بهتر میدونید که خیلی شوتم. 

ولی خداییش نگران احتمالات این بیماری نیستم. 

تنها و تنها نگرانی ام اطرافیانم هستن، مخصوصا مادرم. که نوشتم خیلی خیلی حساس هستن. 

ایشون به دلیل حس بالای همدردی که نسبت به بقیه دارن، با هر اتفاق کوچیکی مریض میشن. به قول دکترهای مختلفی که رفتن، راه چاره شون رفتن و رها کردن همه چیزه. که خب اصلا راضی نمیشن. 

رو این حساب، از خدا میخوام یه کاری کنه مادرم متوجه نشن. 

دیروز عصر پیش دکتر صحراییان نوبت داشتم. ایشون هم نظرشون ام اس بود. گفتن میتونن 5 روز برام دستور بستری بنویسن تا با تزریق دوز بالای کورتون، این بی حسی سمت چپم تا حد زیادی برطرف بشه. 

ولی قبول نکردم. چون به قول ایشون، این کار درمان نیست. فقط برطرف شدن علائمه. و باعث برطرف شدن پلاک های مغز نمیشه. 

پرانتز باز: پلاک ها رو که تو عکس ام آر آی دیدم، گفتم اینا همون حرفای دست و رو نشسته کله ام هستن! پرانتز بسته. 

چرا قبول نکردم؟ چون الان ده روزه با این بی حسی دارم زندگی میکنم و کسی متوجه نشده. بی حسی ام شبیه خواب رفتنه. سعی میکنم از دست چپم کمتر کار بکشم. موقع راه رفتن هم کمی با مکث بیشتر راه میرم. 

بچه ها رو هم با دست راست بغل میکنم. 

خلاصه الان مشکل ندارم اونچنان. البته ممکنه تا یکی دو ماه آینده بی حسی پیشرفته تر بشه. اون موقع شاید برم بیمارستان. 

همون دیروز با آقای دکتر پرما هم تلفنی صحبت کردم. ایشون خیلی ساده توضیح دادن که پلاک یعنی فریز شدن مایع غشای مغز که در اثر سردی ایجاد میشه و راه درمانش هم استفاده از گرمی هست. 

تو این مورد راستش تقصیر خودمه. از ابتدای زندگی ام، از شیرینی و گرمی متنفر بودم. و در عوض سردی از هر نوعش رو میخورم. 

از همون دیروز عزمم رو جزم کردم سردی جات رو کلا بذارم کنار و برم سراغ گرمی. اول از همه یه شیشه کوچیک شیره انگور گرفتم.

از دیشب تا الان نصفش رو خوردم. تو این 24 ساعت هم لب به لبنیات، مخصوصا دوغ نزدم. 

خرما هم تو لیستم هست که از فردا شروع میکنم روزی 10 تا میخورم. 

و فعلا همین. 

جالبه، اینقدر که مردم از این بیماری و اسمش وحشت دارن و حتی متخصصین رادیولوژی، اساتید این رشته خیلی باهاش رفقین و انگار نه انگار چیزی مهمیه! 

همین دیروز تو مطب، قبل از من خانوم جوونی نوبت داشت که رو ویلچر نشسته بود و به شدت پکر بود. مادرش هم بود و داشت برای همه با کلی آه و ناله از ماجرای بیماری دخترش تعریف میکرد و اینکه باردار هم هست و میخوان ببینن بچه رو چی کار کنن. 

تا قبل اینکه برن تو مطمئن بود نظر دکتر اینه که بچه رو باید سقط کرد و اجازه بارداری بهش نمیده. 

ولی اومدن بیرون اصلا انگار شفا گرفته بود خانومه. اینقدر که خوشحال بودن. تند و تند و با هیجان داشتن حرفای دکتر رو برای بقیه میگفتن که خیلی هم موافق بچه است و گفته بارداری یکی از روش های درمان این بیماریه. حتی اگه درمان هم نشه، چون سبک زندگی رو تغیرر میده، خیلی خوبه! 

دکتر حتی به من هم گفت تو که بیست سال باهاش زندگی کردی، خب برو بقیه اش رو هم سر کن دیگه! دارو میخوای چی کار؟!

در نهایت گفتن اگه تونستی 11 تا آمپول رو پیدا کنی، بخر و هفته ای یه دونه بزن. وگرنه بی خیالش شو. دو تاش فایده نداره.

یه نگرانی دیگه ای هم که داشتم به خاطر اربعین بود. هم هزینه اش و هم توانایی ام. که دیروز خیلی بی مقدمه طلبی بابت یه کاری که دو سال پیش انجام داده بودم وصول شد: 5 تا سکه دادن بهم. ان شاءاللّه که برکت کنن و تمام مخارج سفرمون در بیاد. 

البته هنوز شک دارم خودم هم برم یا نه. بیشتر تصمیم دارم نرگس و بچه ها رو بسپرم به نجم. فقط یه بهونه ای پیدا کنم که مشکوک نشن. 

در نهایت بازم معذرت میخوام که نگرانتون کردم. واقعا چیز مهمی نیست. اینقدر که حتی ....

و اما ...

باز دیروز این عماد ما رو سر کار گذاشت در حد چی. پریشب از بسیج مسجد باهاش تماس گرفتن که بیا پایگاه تا صبح بعد از اذان بریم به سمت استادیوم.

نجم هم رفت دانشگاه تا با بسیج دانشگاه برن. 

هر دو هم موبایلشون رو نبردن که براشون درد سر نشه.

ما رو حساب اون سری که رهبر اومدن مصلی، سال 79 فکر کنم، و ترافیکی که شد، توقع نداشتیم زودتر از 3 و 4 برسن. 

با این حال نجم 2 رسید خونه. اما ساعت 4 نرگس خبر داد که عماد هنوز نیامده. منم که تو مطب بودم، نمیتونستم کاری کنم. 

به نجم گفتم بره از فرمانده بسیج مسجد سؤال کنه اگه اومده. 

که ایشونم تشریف آورده بودن و خیلی خونسرد جواب داده بودن چون عماد موبایل نیاورده بود، موقع برگشت که داشتیم موبابل بچه ها رو پس میدادیم، حواسمون پرت شد و منتظر عماد نشدیم! 

در واقع جا گذاشته بودنش.

بازم جای نگرانی نبود. مترو و بی آرتی داره استادیوم. 

ولی وقتی ساعت 7 رسیدم و دیدم هنوز نرسیده، دیگه نگران شدم! 

فقط جای شکرش باقی بود نرگس خبر نداشت مترو و بی آر تی هست، توقع داشت هنوز تو راه باشه. 

با این حال کاری ازم بر نمیامد جز منتظر بودن. با خودم گفتم یه ساعت دیگه صبر میکنم، نرسید، میرم کلانتری.

تا حالا یواشکی دلم شور نزده بود، خیلی سخت بود به روی خودم نیارم و فقط زیر لب صلوات بفرستم.

که خدا رو شکر رسید. کجا بود دقیقا؟ همون تو راه. منتها پیاده! از اونجایی که قرار بوده با بسیج برن، یه قرون پول تو جیبش نذاشته! حتی کارت مترو اش رو هم نبرده بود. 

تازه وقتی رسید و تعریف کرد چه دسته گلی به آب داده، مادرش نگران شد که وای! چرا پیاده؟ اینهمه راه؟ خب از یکی تلفن میگرفتی زنگ میزدی!  

بهش میگم خب یه تاکسی دربست میگرفتی تا خونه، اینجا باهش حساب میکردی. میگه: گرون میشد خب! 

حتی فاطمه هم برگشته میگه خب میتونستی سر راه بری یه درمانگاهی، چیزی، تلفن کنی و خبر بدی.

چی کار میشه کرد، عماده دیگه. وقتی بخواد ثابت کنه میتونه از این سر شهر تا اون سر شهر پیاده بره، این کار رو میکنه. 

  • شهاب الدین ..

امروز یکی از روزای حال خوبم بود، اگه با پیشنهاد یه ساعت پیش فلانی به فنا نمیرفت. 

خونه پدرم بودیم و بودن که پیشنهاد دادن تلویزیون ببینیم، خنداونه. و اصرار که هیچ موردی نداره و فقط مسابقه کمدیه و کلی میخندیم. 

با خندیدن اصلا مشکل ندارم. لطیفه گفتن، اگه بی ادبانه نباشه و توهین نداشته باشه هم دوست دارم. ولی هیچ وقت به صدا و سیما و بی غرض و مرض بودن برنامه هاش اعتماد نداشتم. 

با این حال وقتی دیدم پدر و مادرم موافقن و اگه بخوام بچه ها رو بلند کنم، ناراحت میشن، نشستیم به تماشا. 

خدا وکیلی عین 10,12 دقیقه رو داشتم حرص میخوردم. 

این چی بود آخه؟!!!

چرا اینقدر بی ادب بود و چرا هیچ کس صداش درنیومده؟!

از صحبتاش هم معلوم بود که حرفاش در ادامه برنامه های قبلشه و جدید نیست.

فقط خدا رو شکر که تا تموم شد اجراش، پدرجان خودشون سریع تلویزون رو خاموش کردن. و بعد که اوشون اعتراض کردن که هنوز برنامه تموم نشده و یه اجرای دیگه مونده، با شوخی، پیچوندن ماجرا رو. 

فی الواقع اوشونی هم که دوست ندارم اسم و نسبتش رو اینجا بنویسم فقط از روی سادگی اشه که متوجه بی ادبی برنامه نشد. اینجاست که به قول بعضی خوبه آدم بلد باشه چه حرفایی و اصطلاحاتی معنی زشت دارن. 

فاطمه هم خدا رو شکر تقریبا هیچ چی از حرفای بی سر و ته برنامه نفهمید و هی میپرسید چرا مردم میخندن؟ کجاش خنده داشت؟

عماد ولی همون شوخی اول و دوم که دستش اومد طرف چی میخواد بگه، به بهونه آب خوردن پا شد رفت و آخرش اومد که عه، تموم شد؟!

خلاصه که هر چی بیشتر میگذره، بیشتر مطمئن میشم به اینکه باید به توپ بست کل این صدا و سیما رو. 

...

و اما نجم، که خیلی دیگه زیادی نیستش و هر چی حساب کتاب میکنم میبینم، نمیشه هیچی نباشه. 

یعنی باور کنم محض محض اردوی جهادی و کار خیره که از بعد تعطیل شدن دانشگاه، حتی یه هفته هم تهران نبوده و هر هفته رفته کرمانشاه؟! و حتی تر اینکه پادگان هم نرفته؟!

و خب اگه دلیل دیگه ای داره، که احتمال زیاد داره، چرا رک و راست نمیاد بگه؟! مشکل چیه؟

چند بار تا حالا برخورد غیر منطقی ازمون دیده که میترسه حرفی بزنه؟

یعنی حتما باید نامه فدایت شوم واسش بنویسم که تو رو خدا بیا باهام حرف بزن؟!

بدبختی تمام مدارک و دلایلم هم به حس ششم برمیگرده و نمیتونم حتی به نرگس چیزی رو ثابت کنم. 

همین دیگه، خیلی سختمه که ببینم یه چیزایی هست که نمیدونم چیه. 

  • شهاب الدین ..