اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

کجاست آنکه دوباره مرا تکان بدهد؟وچشم های خودم را به من نشان بدهد؟

اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

کجاست آنکه دوباره مرا تکان بدهد؟وچشم های خودم را به من نشان بدهد؟

مشخصات بلاگ
اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

حیران شدم، حیران شدم
مجنون و سرگردان شدم
از هر دری گوید بیا
کین جا منم، کین جا منم
چون سوی آن در میروم
بینم که گردد بسته در
از هر رهی گوید بیا
دنبال من، دنبال من
چون میروم دنبال او
نی زو خبر، نی زو اثر

دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آموزش و پرورش» ثبت شده است

بعد مدتها که از نظر خودم سالها و بلکه قرنها پیش بوده انگار، دوباره برگشتم!

همین اول بگم که نمیدونم چرا نمیشه عکس بذارم، پیغام میده شما از صندوق بیان خارج شدین و از این صحبتا که خیلی هم حوصله ندارم روش وقت بذارم.

توضیح بدم چرا نبودم و کجا بودم و چی شد و ...؟ خب، قضیه آتش سوزی اتاق بچه ها بود؟ همون مورد و یکی دو تا اشکال فنی دیگه ساختمون، با اینکه کاملا نوساز بود و کلی موقع خرید گواهینامه هاش رو به رخمون کشیده بودن، و اینکه چند تا از واحدها سگ داشتن و پیش میومد تو آسانسور باشن، که این مورد برای مادرم و نرگس به طور مطلق غیر قابل تحمل بود، باعث شد دوباره تصمیم به جابجایی بگیریم.

که این شد اول ماجرا، یعنی درست بعد ماه رمضون که زهرا و محسن هم برگشته بودن مشهد، تو پرانتز بگم سفرشون به خارج از کشور کلا منتفی شد بابت کرونا خدا رو شکر، تصمیم گرفتیم هم ما و هم پدر و مادرم جابجا بشیم. اول که کلا مشتری نبود. تا یکی دو هفته، بعد ناگهان کلی مشتری اومد و ما هم از همه جا بیخبر، قولنامه کردیم تا بلکه بتونیم بریم پای معامله موردایی که روشون کار کرده بودیم. ولی ناگهان یه شبه چنان قیتما به طور باورنکردنی بالا رفت که دیگه حتی خونه خودمون رو هم نمیتونستیم به همون قیمت روز قبل که فروختیم بخریم! خیلی از بنگاهی ها پیشنهاد میدادن فسخ کنیم و ضرر و زیان بدیم. میگفتن قطعا با این روند صعودی قیمتا در نهایت به نفعمونه، ولی قبول نکردیم.

و همینطور به گشتن ادامه دادیم. منتها هر چه بیشتر گشتیم، کمتر به نتیجه رسیدیم. دیگه نهایتا تصمیم گرفتیم بریم برای اجاره، تا بلکه فرجی بشه.

یعنی دو روز مونده به موعد محضر و تخلیه، و دقیقا تو اوج حس درموندگی که نه، فقط ناله و نفرین به باعث و بانی اش، یه خونه پیدا کردیم. یه خونه باغ تو یکی از محله هایی که تا چند سال پیش فقط باغ بود و الان کلا برج شده. یه خونه باغ وسط چند برج. که به دلایلی اجازه ساخت بهش نمیدن. فقط مجوز تعمیر دادن بهمون، اونم اول اومدن دقیق بازرسی کردن که خدای نکرده تو این تعمیرات حتی یک متر هم به بنا اضافه نشه.

ولی برای ما خوبه، با اینکه پدر و مادرم هم هستن، ولی خدا رو شکر فضا بزرگه.

خونه کلا تو سطح شیبداره. دو طبقه است، که طبقه پایین از بیرون زیر زمین محسوب میشه و از داخل همکف. 

البته خونه که میگم در حد چند تا دیوار و سقف بود اولش، یه دونه در و پنجره سالم نداشت. سالها خالی افتاده بود و دیگه حساب کنید چی ازش باقی مونده بود.

فقط اینقدر بگم که از کف حیاط یا همون باغش، دو تا وانت آشغال بردیم بیرون تا بتونیم تو حیاط راه بریم. تا زانو تو برگ خشک فرو میرفتیم موقع راه رفتن!

منم که آخرین ترمم بود و باید پروژه رو تموم میکردم و اصلا فرصت نداشتم. پدرم هم به هیچ عنوان توان کار سنگین ندارن، این شد که یه واحد اجاره کردیم برای دو ماه و عماد رو فرستادیم برای بازسازی. 

جدی جدی کل کار رو سپردم به خودش. فقط بعضی شبا میومد گزارش میداد که داره چه میکنه. با توجه به تجربه ای که داشتیم برای اینجا هم میخواستیم پنل خورشیدی کار کنیم که دیدیم به خاطر عوض شدن دولت، تمام طرح های دولت قبل باطل شده و دیگه نشد پنل بذاریم. ولی آبگرمکن خورشیدی رو گذاشتیم. یعنی عماد اینقدر با لوله کش جر و بحث کرد، که بالاخره راضی اش کرد اونجور که عماد نقشه میده کار کنه.

نجاری که برای نصب کمد و کابینت و... اومده بود، آخر سر خیلی جدی ازم خواست بذارم عماد بره پیشش کار کنه. به قول خودش نجاری تو خون عماده.

طبقه همکف از قبل جایی بوده برای گلخونه. که اونجا رو به طراحی مادرم، تبدیلش کردیم به یه واحد مسکونی.

خدا رو شکر بعد چند ماه استرس و بدو بدو و آلاخونی، خیلی خونه خوبی شد. از هر لحاظ. عماد واقعا زحمت کشید. و جالب اینه که با وجودی که اطرافمون دو سه تا برجه، ولی موقعیت خونه جوریه که یه قسمت بزرگی از حیاط و باغ اصلا مشرف نیست و بچه ها میتونن راحت باشن. 

تنها مشکل اینه که بابا اینا، پایین هستن و آمنه خانم از ۲۴ ساعت، ۲۸ ساعتش رو مشغول پریدنه. البته مادرم میگن صدای آنچنانی پایین نمیاد، ولی خب...

دیگه اینکه نرگس خانوم امسال واقعا معلم شده! اینجوری که هر دوست آشنایی که سراغ داشته که بچه مدرسه ای یا حوزه ای داشتن، جمع کرده، گروه تشکیل داده، برای رفع اشکال درسی. که قشنگ روزی چند ساعت مشغوله. چقدر هم که همه تعریف و تمجید میکنن ازش. و یحتمل دستشون بهم برسه بابت اینکه چرا تا حالا نذاشتم بره سر کار باید جواب پس بدم. کدومشون باور میکنن همین رو هم کلی التماس خانوم کردیم تا راضی شده؟ 

از فاطمه خانم بگم که داره کار با دلر و اره برقی نجاری و سمباده و ... رو یاد میگیره. عماد برای تعمیر خونه، یه سری از این وسایل رو خرید و حالا کلی روزا با تیر و تخته هایی که باقی مونده تمرین میکنن.

با اینکه هیچ وقت سمت جعبه ابزار نمیرفت و به شدت از خاکی شدن دستش متنفر بود، ولی عجیبه که با چوب و خاک اره و اینجور چیزا مشکل نداره. خدا رو شکر تا الان حادثه مهمی هم اتفاق نیفتاده. منظورم از مهم چیزی در حد زخم شدن و خون افتادن انگشته!

خدیجه هم کامل میتونه قرآن رو بخونه، همینطور متن فارسی با اعراب. جدول ضرب رو خودش تو بازی کشف کرد، از بس که مثل خودم عاشق شمردنه، مدام داره تکه های اسباب بازی هاش رو میشمره. اول به ترتیب میشمرد، بعد دو تا دو تا یاد گرفت، بعد سه سه تا، و الان کاملا مفهوم ضرب براش جا افتاده.

عماد هم بعد بنایی و اسباب کشی و استراحت پس از بنایی و اسباب کشی، بالاخره تصمیم گرفت بشینه برای کنکور درس بخونه. مدرسه شون که قربونشون برم، تازه بعد یک ماه، شروع کردن به چند تا کلاس نصفه نیمه گذاشتن. تنها معلمشون که خیلی جدی و منضبطه و کفر عماد رو درآورده، معلم ورزششونه! ک که مجبور شون میکنه براش فیلم بفرستن از ورزشایی که باید انجام بدن.

حالا عماد خودش به خودی خود، یکی باید یادش بندازه که بشینه ها، ولی چون اینجا حرف زور و اجباره، لجبازی میکنه! آخرش هم فکر کنم باید برای دیپلم تک ماده کنه!

دلم برای زهرا چقدر تنگه؟!! گفتن داره؟! از اون بیشتر برای حرم... هر حرمی، هر جایی. 

....

نوشتنش هم برام سخته، میدونم و مطمئنم که بی لیاقت بودم، ولی ...

هوا دیگه هوای نفس کشیدن نیست، دلم چاه میخواد واسه زار زدن....

به بد طلسمی گرفتار شدیم، بد...

حس میکنید دیگه چاره ای برای کسی نمونده؟ حس میکنید هیچ چیزی سر جای خودش نیست و راهی به بهبود نداره؟ چرا ناله مون در نمیاد از اینهمه بیچارگی؟ چرا شکایت نمیکنیم؟ چرا ضجه نمیزنیم از بی پناهی و بی کسی؟ چه دل سنگی پیدا کردیم! 

...

نمیدونم چی بگم... فقط میدونم دیگه نمیشه با این وضعیت ادامه داد....

  • شهاب الدین ..

خب، اول درباره کرونا!

من یه سؤال دارم، اونم اینکه چرا برای یه سرما خوردگی معمولی اینجوری شلوغ میکنن؟ واقعا میگم معمولی، چون دارم میبینم تمامش فقط و فقط یه بازی رسانه ای مسخره است! 

اینکه ویروسش ساختگیه و وارداتیه و نظامیه بماند، حرفم اینه در مقابل بقیه ویروس های ساختگی و طبیعی، اصلا چیز عجیب و وحشتناک و متفاوتی نیست.

نهایتا به همون اندازه شیوع و مرگ و میر داشته باشه، که تازه متخصصینش میگن نیست اونقدر. خب چرا اینقدر شلوغش کردن و میکنیم؟ چرا ما، دقیقا ما مردم، دنبال باور کردن شایعات و بزرگ کردنشون هستیم؟ نکنه قراره به هرکی شایعه بزرگتر و دروغ مسخره تری گفت جایزه بدن، من خبر ندارم؟

دو سال پیش، دختر عموی پدرم و شوهرش به فاصله یک ماه از هم فوت کردن، بعدا گفتن دختر عمو آنفولانزا گرفته بوده و چون بیماری زمینه ای هم داشته، قلبشون از بچگی بیماری داشت، فوت کردن. شوهرشون هم دیابت داشتن و بعد از ابتلا به همون آنفولانزا فوت کردن.

تو تمام مراسمات خاکسپاری و ختم و غیره، اکثریت ملت سرما خورده بودن و کسی با کسی دست و روبوسی نمیکرد. کلا همه همینطوریم، موقع سرما خوردگی دست و روبوسی نمیکنیم،نه؟

ولی تو این ماجرا کسی از ترس آنفولانزا گرفتن، نه خودش رو حبس کرد و نه رفت و آمد رو قطع کرد. همه تقریبا میدونیم که تمام انواع چند میلیارد نوع ویروس سرماخوردگی، به گفته متخصصینش، هیچ داروی خاصی ندارن. تمامشون با درد و تب و آبریزش و سرفه و عطسه همراهن. سیستم ایمنی بدن، خودش بلده از پسش بربیاد. همه میدونیم اگه بیماری زمینه ای داشته باشیم، برای همه انواع بیماری ها باید مراقبت بیشتری انجام بدیم. همه میدونیم سبک زندگی سالم مهمترین عامل بیمار نشدنه و این سبک شامل غذای سالم و ورزش و عدم استفاده از دخانیات و الکله.

برای تمام انواع بیماری ها، دعا و اذکار مخصوصی تو مفاتیح هست که دقیقا بر طبق قاعده علت و معلولی جهان هستی کار میکنه و حتی اگه خیلی هم مخلصانه و از اعماق وجود خونده نشه، باز هم مثل همون قرص و شربتی که میخوریم، اثر وضعی شون رو میذارن.

مهمترین دعا هم دعای نوره که من خودم شخصا بارها و بارها اثرش رو تو از بین بردن تب دیدم. مخصوصا بچه ها. بارها دیدم وقتی تب بالای ۳۹ درجه داشتن، چند دقیقه بعد از خوندن دعا، تبشون پایین اومده. 

حالا با تمام این اوصاف واقعا دلیل اینهمه شلوغ کاری و تعطیلی و ... رو نمیفهمم. یعنی به جای اینکه از اول بیان کار کنن روی این خط خبری و برای مردم جا بندازن که این فقط یه جنگ رسانه ایه و ما نباید بازی شون رو بخوریم، دقیقا از همون اول تو پازلشون بازی کردن و همچنان هم ادامه میدن!

کاش ما مردم یه کم اینجا ها بصیرت داشتیم و با سکوتمون و بی تفاوتی در برابر این بازی خبری، بی اثرش میکردیم. 

دیگه بگذریم از یه مشت حیوون از آب کره بگیر که تو این وانفسای تبلیغاتی، ماسک احتکار کردن و فلان!

با این وضعیت تعطیلات مدارس، من جای مسئولین بودم، امسال رو دوباره به صورت فشرده تو تابستون تکرار میکردم. جدی میگم. با این وضعیت یه خط در میونی که بچه ها مدرسه رفتن و میرن، چیزی یادنگرفتن. به نمرهای بالاشون نگاه نکنید، به امتحانات و سؤالاشون نگاه کنید که نسبت به سالای قبل خیلی ساده تر برگزار شده.

درباره انتخابات هم یه چند تا نکته بگم:

اول اینکه من با وجودی که مطمئن بودم، به خاطر چیزی که از جو جامعه میدیدم، این سری دشمن روی تحریم انتخابات سرمایه گذاری کرده و با شکستن لیست، هیچ کدوم از کاندیداهای دشمن شاد کن بالا نمیان، دست آخر تصمیم گرفتم به همه لیست اتحاد رأی بدم. 

ولی این لیستی رأی دادن و ترس از اومدن رقیب با لیستی رأی دادن ۴ سال پیش تَکرارچی ها یه فرق اساسی داره! اونم اینکه ما برامون مهمه که نتیجه انتخابات تو چشم دشمن چیه؟ وقتی کل لیست رأی بیاره، با اینکه رو بعضی از افرادش شک داشتیم، دشمن میگه مردم رفتن به کسانی رأی دادن که حداقل تو حرف، میگن مطیع ولایتیم! اما اگه خدای نکرده حتی یه نفر از نفوذی های دشمن رأی میاورد، دشمن کلی روش تبلیغ میکرد.

ما نخواستیم حتی به اندازه همین سر سوزن دشمن شاد بشه. با اینکه میدونیم در عمل، همون اصولگراها و مدعیان ولایتمداری، تو مجلس نهم امثال زنگنه رو تأیید صلاحیت کردن و به برجام رأی دادن!

این ترس و لیستی رأی دادن کجا و اون لیستی رأی دادنی که بزرگترین دغدغه شون برگزاری کنسرت تو مشهد و دوچرخه سواری خانوما و حضورشون تو استادیوم بود کجا؟ اینا قابل مقایسه ان واقعا؟

نتیجه انتخابات نشون داد مردم چقدر باشعور شدن! اینکه ترتیب لیست رأی آورده با لیستی که داده بودن به مردم یکی نیست، و امثال میرسلیم بالاتر از آقاتهرانی رأی آوردن و مجتبی رضاخواه رفته اون پایینای لیست، یعنی مردم به کارآمدی و صلاحیت بیشتر از پارتی بازی و قوم و قبیله گرایی رأی میدن. 

اینکه آقای یامین پور و رسایی و علی جعفری با این همجمه تبلیغاتی بر علیهشون، نفرات ۳۱ تا ۳۳ شدن، یعنی مردم خیلی بهتر از آقایون خود متفکر پندار بلدن اصلح رو بشناسن و انتخاب کنن. اگه آقایون به خودشون زحمت بدن و ببینن نتایج رو، شاید، شاید، دفعه بعد قبل اینکه پشت درای بسته بشینن و با پارتی بازی لیست ببندن، یه نیم نگاهی هم به خواست و شعور مردم بندازن.

من خودم قبل اینکه لیست وحدت بیرون بیاد، از برآیند نظرات نخبگان و شناختی که داشتم و اینکه کدوم کاندیداها تعهد نامه شفافیت رو امضا کرده بودن، یه لیستی تهیه کرده بودم که حدودا نود در صد مطابق همین لیست بود. 

اشکال و ایراد اساسی من نبودن یامین پور و کوچک زاده و رسایی و علی جعفری و شهبازی بود. و حقیقتا دلم نمیخواست به هیچ کدوم از آقایون آقاتهرانی و قالیباف رأی بدم. قالیباف رو که به خاطر عملکرد غربزده اش تو مدیریت ۱۰-۱۲ ساله اش تو شهرداری، مناسب نمایندگی مجلس نمیدونستم. آقاتهرانی رو هم وقتی لج و لجبازی اش سر لیست بستن رو دیدم، واقعا ازش زده شدم.

اما با این حال بازم میگم نتیجه خوبی حاصل شد الحمدلله و امیدوارم همونطور که آقا فرمودن، خدا به این انتخابات برکت بده و باعث نابودی دشمن و رسوایی منافقان بشه.

و به نظرم الان دیگه بس کنیم همه حرف و حدیثا رو. دیگه هی نیایم بگیم اگه فلان، اگه بهمان....

انتخابات شد، یه عده به دلیل احساس مسئولیت یا تکلیف یا هرچی، اومدن رأی دادن و یه عده هم انتخاب شدن. الان دیگه وقت نظارت و پیگیری ماست. ان شاءاللّه این طرح شفافیت رو از حالا به بعد با جدیت پیگیر باشیم و نذاریم مثه دوره های پیش نماینده ها ۴ سال برای خودشون برن حاجی حاجی مکه. نه دنبال کنیمشون و ازشون کار بکشیم. جوری رفتار کنیم که بفهمن زیر ذربین ملتن تا دیگه نیان قلدر مأبانه واسه مون به پالرمو و برجام رأی بدن. ان شاءاللّه

  • شهاب الدین ..

🔴سوره انتقام!

طوفان خروش و خشم ما در راه است

سوگند به آه، عمرتان کوتاه است

با سوره‌ی انتقام برمی‌گردیم

این تازه فقط اول بسم‌الله است!

میلاد عرفان‌ پور

...

وای که این خنده های سردار، چه آتیشی به دل میرنه. یعنی هر چی بگردی یه اخم، یه نگاه بد ازش پیدا نمیکنی. مهربون به معنی واقعی... نه، مهربون کامل نیست. درستش عبده! عبد بود، عبد واقعی خدا. و اصلا برای همین اینجوری قلب همه رو با خودش برد. 

بمیرم برای بغض و گریه رهبرم. از هر چی که بگذرم، از اشک رهبرم نمیگذرم. هر بار که یادش میفتم سرم سوت میکشه. چطور میشه آدم بشنوه صدای گریه آقا رو و از غصه دق نکنه؟!! نمیفهمم چه جور دارم طاقت میارم..

بیشتر از هر چی مظلومیت آقا بین این همه منافق که دورش رو گرفتن و هر کدوم یه جور خنجر میزنن، دل آدم رو خون میکنه. دشمن، اونی که وجودش رو داره اعلام میکنه دشمنه، با همه خباثتش، با همه رذالتش، که ان شاءاللّه به زودی لکه ننگش از صحنه هستی حرف بشه، شرف داره به منافقی که میدونی دشمنه و میدونه که میدونی، ولی باز پررو پررو پا میشه میاد دروغ میگه! 

خدا واسه اینا چه برنامه ای داره؟ چطور میخواد رسواشون کنه؟ حالا اسم نمیارم، ولی حتما تا الان متوجه شدین اون لایحه فتف که تو مجلس تصویب شد،‌ شورای نگهبان تأیید نکرد و فرستادنش مجمع تشخیص، و اصرار دارن هرچه زودتر تصویب بشه، یکی از بندهاش اینه که اشخاصی رو که آمریکا میگه تروریستن، باید دولت اموالشون رو مصادره کنه و خودشون رو تحویل بده! و یکی از اونایی که اشمش تو لیست بود، همین سردار شهیدمون بود! و حتی به گفته بعضی ها، ظریف دو سال پیش به صورت پنهانی این قراداد رو امضا کرده بود و این تعهد رو داده بود! حالا هرچقدر هم که بیاد بگه من برای سردار فَاللّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ میخوندم. 

شنبه، ابومصطفی، همونی که اربعین ما رو برد خونه اش، تلفن کرد بهم. رو در رو خیلی حرف هم رو نمیفهمیدیم، حالا دیگه تلفنی به چه شیوه ای حالیمون شد چی داریم میگیم به هم، خدا میدونه. به خاطر تشیع سردار میخواست بیاد تهران. البته قصدش بود شهر به شهر دنبال سردار بره. ولی نشد. برای مشهد بلیط پیدا نکردن. یکشنبه اومدن اینجا. اول فکر میکردم با خانواده اش میان، ولی وقتی اومدن، بماند با چه مصیبتی آدرس دادم. به خاطر اینکه نمیتونستم و نباید براش لوکیشن میفرستادم. حدودا 20 تا مرد بودن. خدا رو شکر، همسایگی با پدرم مشکل رو حل کرد. خونه ها رو مردونه زنونه کردیم که بچه‌ها اذیت نشن. هرچند که خیلی تو خونه نموندن. همون یکشنبه شب که رفتیم مصلی، با مترو. و صبح بعد از نماز صبح هم رفتیم دانشگاه و تا برگردیم، ساعت 4 گذشته بود. تازه ما خیلی جلو نرفتیم، راه نبود که بریم. همون شب هم رفتیم فرودگاه و بعد چند ساعت بالاخره بلیط پیدا کردن برای کرمان. 

واقعا عجیب نیست این همه عشق؟! باورتون میشه چه جمعیتی منتظر بودن برای بلیط کرمان؟! و با چه قیمتای نجومی حاضر بودن بخرن و برن؟!

خوش به حالشون، خوش به حال خوششون واقعا. 

فاطمه از همون روز جمعه خیلی گریه کرده و میکنه. تا چشم ازش برداری، میره یه گوشه میشینه گریه میکنه. خیلی دلش تنگه، اصرار داره بریم کرمان زیارت قبر سردار. کاش بتونیم، کاش زود بریم. 

از منافقا گفتم یه مورد نزدیکش مدیر مدرسه عماد! امسال تازه اومده. با وجودی که اعلام رسمی کردن امتحانای دوشنبه و سه شنبه لغو شده، ولی ایشون سر خود امتحانات رو برگزار کرد! یعنی یکشنبه بهشون اعلام کرده بوده سه شنبه امتحانشون برقراره، ولی عماد از ترس اینکه مجبورش نکنم بره برای امتحان، بهم نگفته بود. ساعت ۱۰ حدودا از طرف مدرسه پیامک اومد که چرا پسرتون امتحان ترم رو غیبت کرده؟

یه چیزی هم درباره سخنرانی امروز آقا بگم. حتما میدونید چرا پخش زنده شد دیگه؟ اونم با اعلام رسمی از قبل؟ چون تهدید کرده بودن بی شرفا که اگه انتقام بگیرید، بیت رهبر رو میزنیم! و رهبر عزیزمون، دقیقا چند ساعت بعد اون حمله جانانه، تو همون بیت، با اعلام رسمی سخنرانی کردن تا دنیا بفهمه دل و جیگر یعنی چی! از اون طرف از کاخ سفید خبر میاد که پوشکشون تموم شده، کسی جرأت نداره بره تا بقالی سر کوچه چند تا بسته بگیره! 

البته که این باء بسم الله بود، یا باید گورشون رو گم کنن و برگردن تو سوراخ موش خودشون، یا جنازه هاشون رو میریزیم تو اقیانوس، آب ببره. 

  • شهاب الدین ..

ا

اول دو تا پیام خصوصی هست که باید جواب بدم. 

دوستی که جدیدا دارن به این خونه سر میزنن، از ماجرای تقویمایی که گفتم آتیششون زدم، پرسیدن. 

خب خلاصه مفیدش این که اون سررسیدها مال سالهای 75 تا حدود88 بود. و من تقریبا هر شب، شده چند خط، یه چیزی مینوشتم. خاطره یا حرفای خصوصی و... نجم بارها نقشه کشیده بود براشون. ولی نمیدادم بهش. به نظرم هنوز زود بود که تا این حد باهام صمیمی شه... سال 94 که به خونه قبلی اسباب کشی کردیم، با کمک زهرا بالاخره تونست بهشون دست پیدا کنه. که اونم بعد یه مدت فهمیدم و ازشون پس گرفتم. نوشتم تو وبلاگ قبلی. فکر کنم حدودای دی ماه 94 بود. برام تو وبلاگ پیام دادن...

یه چند دفعه ای نجم برام تو وبلاگ پیام داده بود. ولی هنوز دلم نیومده برم سر وقتشون. گذاشتم یه وقتی که نمیدونم کی هست، بشینم یه دل سیر تمام حرفا و نوشته هاش رو بخونم. هر چند که زیاد نبود. 

اگه دوست دارین برید بخونید ماجراش رو. 

اما پیام دوم. راستش اینکه به خاطر شباهت موضوع صحبتتون با صحبتای یکی دیگه از دوستان، اول فکر کردم ایشون هستین و خیلی تعجب کردم که چطور دوباره بعد اینهمه صحبت برگشتین سر نقطه اول! 

بله حق با شماست. امتحانات خدا سختن. ولی در حد توانمون هستن یقینا. باید از خودش کمک بگیریم. و البته که سختی ماجرا به اینه که خدا خیلی از اوقات ما رو دچار خونواده ای میکنه که تعامل باهاشون سخته. 

چشم، وظیفه ام هست. دعا میکنم و شما هم دعا کنید ما رو. 

...

این بهشت زهرا رفتن هفتگی ام باعث شده چند تا دوست پیدا کنم. تقریبا هر بار تو مترو موقع رفتن یا برگشتن میبینمشون. البته هنوز سر صحبت رو با هاشون باز نکردم. فقط سلام از راه دور و با سر میدیم به هم. 

نرگس ولی تو این مدت خیلی کم اومده. بهونه زیاد داره. اما من نگرانشم. احساس میکنم دوباره داره تبدیل میشه به عروسک کوکی به ظاهر شاد و خندون. دو سه سال پیش هم یه سری همینطور شده بود. بعد تولد خدیجه. 

...

یه چند تا ماجرا از عماد بنویسم. 

یک اینکه رفته با مدیر ساختمان صحبت کرده و راضی اش کرده خودش هر هفته نظافت ساختمون رو انجام بده. تو کوچه مون همه ساختمون ها 4،5 طبقه ان و تو برنامه اش هست که نظافت همه رو بگیره. 

مشکلم کارش نیست. خیلی هم خوب که براش عار نیست. مشکل اینه که مدیر ساختمون به پدرم گفتن اگه مشکل مالی دارید، چرا دو تا خونه خریدین؟ خب میتونید یکی رو بدین اجاره و هر دو خانواده تو یه خونه زندگی کنید. 

لابد بنده خدا خواسته کمک کنه، بلد نبوده چی بگه که بد نباشه. 

دو اینکه دیروز امتحان دفاعی ترمشون بود و پریشب مثلا داشت درس میخوند. ولی هر دو سه خط، یه فحش زیر لبی میداد. آخر سر کتاب رو ازش گرفتم ببینم چیه که اینقدر عصبانی اش کرده، به آخر صفحه نرسیده، هر چی فحش و ناسزا بلد بودم تو دلم نثار نویسنده ها و تیم ایده پرداز کتاب کردم. حقیقتا بدتر از این نمیتونستن بچه ها رو از بسیج و بسیجی متنفر کنن. میگن میخوای یه چیزی رو خراب کنی، ازش بد دفاع کن، دقیقا ماجرای همین کتابه. خدا ازشون نگذره. 

سه اینکه امروز اتفاقی یه برگه دیدم از مدرسه عماد که باید برای سال آینده اینترنتی کتاب هاشون رو بخرن. و مهلتش تا چند روز دیگه تموم میشه. ازش پرسیدم خریدی؟ که با خونسردی تموم گفت نه، حالا وقت هست و... 

من اما به این خجسته دلی نبودم هیچ وقت و نیستم. این شد که باهاش چک و چونه زدم بره ثبت نام کنه. یه چند دقیقه که گذشت، اومد گفت سایت خرابه و نمیشه. گفتم مشکلش چیه؟ گفت شماره سریال شناسنامه میخواد که هرچی میزنم، باز نمیکنه. 

خودم رفتم سراغش و نیم ساعتی به تمام روش های ممکن امتحان کردم، نشد که نشد. تا نرگس اومد. نرگس تا دید، گفت خب شاید شماره سریال شناسنامه قبلی اش رو میخواد. 

عماد پارسال تابستون خودش رفت شناسنامه اش رو عوض کرد و کارت ملی گرفت. ولی همون روز شناسنامه اش رو ازش گرفتن و ما هم فکر نمیکردیم شماره سریالش مهم باشه.

حالا مونده بودیم شماره اش رو از کجا گیر بیاریم. من گفتم شاید کپی ازش مونده باشه. رفتیم سر پوشه کپی ها، ولی هیچی نبود. خودش گفت شاید بتونه از کپی هایی که داده برای بسیج، یکی اش رو پس بگیره. که تلفن کرد به سر حلقه شون و ایشون هم جواب داد چیزی دست ما نیست. ما هر مدرکی ازتون گرفتیم، تحویل حوزه دادیم و تو مسجد چیزی نداریم. 

خلاصه مونده بودیم چه کنیم که ناگهان نرگس یادش اومد موقع ثبت نام کلاس اولش، تو فرمی که پر میکرده، شماره سریال شناسنامه رو خواسته بودن و نوشته.

ما هم رفتیم سراغ پوشه مدارکش و دیدیم بله، تو پرونده دبستانش، تو فرم اولیه ثبت نامش، شماره سریال شناسنامه اش هست. 

ولی خدایی اش نوابغی بودن اونایی که این سیستم سناد رو طراحی کردن. آخه شماره سریال شناسنامه؟ از این مورد چیپ تر نبود؟!

و دیگه اینکه رسما تل میزنه موقع درس خوندن که موهاش تو چشمش نباشه. ولی حاضر نیست کوتاهشون کنه. قبل اینکه بره اردوی جهادی کوتاه کرده تا الان. اهل مد و این حرفا هم نیستا. بخواد کوتاه کنه، میره با نمره 0 میزنه و خلاص. ولی هنوز موعدش نرسیده. 

یادم نمیاد نجم هیچ وقت سر اینجور چیزا باهام چونه زده باشه. تا میگفتم موهات، عصر نشده موهاش کوتاه و مرتب بود. تنها موردی که سرش تعصب داشت و نمیشد درباره اش نظر داد، مدل درس خوندش بود که خیلی منحصر به فرد بود.

اول اینکه محال بود برای درسی که امتحان داشت بخونه. همیشه یا امتحان بعدی رو میخوند یا قبلی! بعد هم که مختلط درس میخوند. عربی و حسابان رو مثلا همیشه با هم میخوند. استدلالش هم این بود که اینجوری بیشتر تو ذهنم میمونه. 

ای خدا، چه کنم که هر یه خط در میون زندگی ام نوشته نجم... 

  • شهاب الدین ..

چند شبه که میخوام درباره مدرسه فاطمه و معلمشون بنویسم، فرصت نمیشد. خدایی من موندم این عتیقه ها رو از کجا میارن؟ از اون طرف هولدن رو تو مصاحبه رد میکنن که اصلح نیستی! نه که معلمایی که دارید، همه پیامبر زاده و معصومن! 

از سواد و تخصص که بگذریم. فقط چند تا نمونه محض خنده:

فرمودن که جمله "با شمشیر فلانی را از وسط نصف کرد" تشبیه است! و هرچی فاطمه بحث کرده که این جمله نهایتا میتونه صنعت اغراق باشه و آخه اصلا تشبیه به چی، جواب ندادن. 

پارسال یا سال قبلش، برای محاسبه مساحت متوازی الاضلاع فرموده بودن: اگر گوشه های بالایی شکل رو بگیریم و صافش کنیم(!) میشه مستطیل. پس مثل مستطیل مساحتش میشه طول ضرب در عرض! 

چقدر فاطمه بحث کرده بود که نمیشه بماند، نهایتا خودم طی یه نامه مفصل و با رسم شکل تو کاغذ شطرنجی و توضیح دقیق، البته بسیار مؤدبانه، ثابت کردم که مساحت متوازی الاضلاع مساوی است با ارتفاع ضرب در طول. بعد ایشون جواب نوشته بودن که اختلافش جزئیه، میشه ندید گرفت! 

یا اینکه تا مدتها ضرب عدد مخلوط رو میگفتن که باید عدد صحیح ها رو جدا ضرب کنید، کسر ها جدا و کنار هم قرارشون بدین. این یه مورد رو دیگه حتی با رسم شکل هم قانع نشدن که دارن اشتباه میکنن. نهایتا به فاطمه گفتم تو درستش رو یاد بگیر، باید اول تبدیل به کسر کنی، بعد ضرب کنی. 

و الی ماشاءاللّه از این افاضات. که تمامشون در مقابل مزخرفاتی که هفته پیش به فاطمه گفته هیچه! 

اول با اینکه درس علومشون، هیچ ربطی به آناتومی بدن انسان نداره فعلا، سرخود اومدن دستگاه تناسلی رو خیلی دقیق درس دادن سر کلاس! بعد هم دونه دونه از دخترای کلاس پرسیدن که در چه وضعیتی هستن و آیا بالغ شدن یا نه! 

به فاطمه و یکی دونفر دیگه هم که جواب منفی دادن، گفتن ممکنه شما دختر نباشید!!

واقعا دلم میخواد برم ببندمش به رگبار با این چرندیاتش.. 

اول که فاطمه نیومد برامون بگه. فقط پنجشنبه و جمعه به شدت ناراحت بود. تا بالاخره نرگس تونست ازش حرف بکشه. ولی هر چی باهاش حرف زد، نتونست قانعش کنه که معلمش اشتباه کرده. 

دیگه بردیمش دکتر غدد و سونو و آزمایش تا مطمئن شه سالمه و هیچ مشکلی نداره. 

خانم دکتر امشب یه نیم ساعتی باهاش صحبت کرد و گفت اتفاقا وضعیت فاطمه نسبت به بقیه بهتره. طبق نظر ایشون سن طبیعی بلوغ دخترا با این جغرافیا و آب و هوا حدود 14،15 سال هست و اگه زودتر باشه بلوغ زودرس محسوب میشه. که بیشتر به خاطر سبک زندگی و نوع تغذیه اتفاق میفته. 

جالب اینجاست که از همون دو سال پیش خیلی با مدرسه صحبت کردیم که خانم فلانی اشتباه زیاد دارن و عوض کنید این معلم رو. ولی نکردن. به این بهونه که معلم برتر هست تو منطقه و رتبه فلان داره و... و تازه هر سال تعداد درساش رو زیادتر میکنن. اول فقط معلم ریاضی بود، پارسال اجتماعی هم اضافه شد، امسال دیگه فارسی و علوم هم درس میده. تمامش هم پر از اشتباه. 

و متأسفانه ما هم راه دیگه ای نداریم. تنها مدرسه ای هست که میتونیم فاطمه رو بذاریم. باقی مدارس، دولتی هاش بعد از ظهری هستن و غیر دولتی هاش بدتر از اینجا. باز حسنی که اینجا داره، به خاطر معماری اش، مشرف نیست و بچه ها تو مدرسه حجاب ندارن که خیلی برام مهمه. 

...

ترسناک ترین داستان کوتاه دنیا رو شنیدین؟ آخرین انسان روی کره زمین، تو اتاق نشسته بود که ناگهان در زدند...

حالا ترسناک ترین خواب کوتاهی که دیشب دیدم: رفته بودم بهشت زهرا، تنها، غروب، پیاده. داشتم برمیگشتم، انداختم از تو علفزار. کم کم قد علفها بلندتر از قدم شدن و من نمیدوستم مسیرم درسته یا نه. یهو یه صدای نفس از پشت سرم شنیدم. همین!

نمیدونم چرا و از چی اینقدر شدید تو خواب ترسیدم که بیدار شدم؟!

ولی از دیشب منتظرم امشب ادامه اش رو ببینم و بفهمم صدای کی بود. خیلی اعصابم از این مدل خوابای نصفه کاره خرد میشه.

  • شهاب الدین ..