اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

کجاست آنکه دوباره مرا تکان بدهد؟وچشم های خودم را به من نشان بدهد؟

اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

کجاست آنکه دوباره مرا تکان بدهد؟وچشم های خودم را به من نشان بدهد؟

مشخصات بلاگ
اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

حیران شدم، حیران شدم
مجنون و سرگردان شدم
از هر دری گوید بیا
کین جا منم، کین جا منم
چون سوی آن در میروم
بینم که گردد بسته در
از هر رهی گوید بیا
دنبال من، دنبال من
چون میروم دنبال او
نی زو خبر، نی زو اثر

دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

 

نمیدونم چه طلسمی شده اینجا که دیگه نمیشه زودتر از سه هفته یه بار نمیشه بهش سر زد؟!! با اینکه کلی موضوع و اتفاق هست که دوست دارم بنویسمشون، ولی تا میام سر وقت موبایل، دیگه کلا باتری او تموم میشه و خاموش میشم!

درباره بابا توضیح بدم که ایشون بعد از چند روز که همینطور تب داشتن و تنگی نفس، بالاخره بیمارستان بستری شدن. 

و چه روزای سختی بود. خدا همه مریضا رو شفا بده، مخصوصا این بیمارا رو. حال بدشون یه طرف، اینکه تو بیمارستان کسی رو راه نمیدن و همراه قبول نمیکنن خیلی سخت تره.

تو بیمارستان با این که دو سه روز اول حالشون رو به بهتر شدن بود، یهو بهمون گفتن که بردنشون آی سی یو و همون ارتباط تلفنی رو هم دیگه نداشتیم باهاشون و بعد هم ناگهان کما.

واقعا قابل توصیف نیست اون سه چهار شبی که پدرم بیهوش بودن و هیچ دسترسی بهشون نداشتیم.

صدای تلفن برام  بدترین صدای عمرم شده بود. اینقدر استرس کشیدم اون چند روز که بعدش تمام زنگهای هشدار و تلفن و... رو روی گوشی ام تغییر دادم. 

صبح ها، قبل اینکه برم سر کار، میرفتم بیمارستان و از همون قسمت نگهبانی با پرستاری آی سی یو صحبت میکردم. با اینکه میدونستم همون جواب همیشگی رو بهم میدن: دعا کنید، ما داریم همه تلاشمون رو میکنیم و...

دست آخرم التماسشون میکردم اگه اتفاقی افتاد، فقط با خودم تماس بگیرن.

خلاصه که خیلی روزا و شبای سختی بود. 

اما خدا رو شکر تموم شدن. چند شبی هست که مرخص شدن و خدا رو شکر خیلی بهترن‌. البته که هنوز قرنطینه هستن. و با اینکه چند متر بیشتر باهاشون فاصله نداریم، ولی هنوز بچه ها رو ندیدن. من و مادرم هم باید با کلی تجهیزات بریم تو اتاقشون.

همون روزی که ایشون بستری شدن، همه مون رفتیم تست دادیم و خدا رو شکر همگی منفی بود. و همچنان هم همه سلامت.

البته که غیر از خودم که باید برم سر کار و خرید و محسن که میره بسیج برای آبمیوه گیری و ضدعفونی کردن و بسته بندی خوراکی ها و... بقیه همینطور تو خونه هستن و بیرون نرفتن.

عماد هم خیلی اصرار داشت بذارم بره، ولی دیدم جدی نمیگیره دست شستن و ماسک زدن رو، گفتم همون تو خونه بمونه کمک نرگس خودش یه جهاد عظیم محسوب میشه.

مخصوصا آمنه که حقیقتا یه عماد با ورژن پیشرفته است.

شما باورتون میشه همین فسقل خانم دو سال و نیمه هفته پیش، دو شب قبل از نمیه شعبان خونه رو آتیش زد؟ منم باورم نمیشه!

شب، تو هال، هر کسی مشغول کاری بودیم که برای چند ثانیه احساس کردیم یه فنر از جلو چشممون دور شده و دیگه بالا پایین نمپره. یعنی از وقتی چشم باز میکنه تا وقتی باتری اش تموم شه، به صورت یه نفس بالا پایین میپره، به قول فاطمه دیگه جزو لوازم صحنه است این بالا پایین پریدناش.

تا اومدیم دنبالش بگردیم که کجاست و چه میکنه، یهو خودش اومد تو هال و با یه نگاه کمی تا قسمتی هیجانزده و با همون زبون من درآوردی اش، شروع کردن تعریف کردن. همینطور داشتیم سر ترجمه حرفاش با هم بحث میکردیم که بوی دود و سوختگی از اتاقشون اومد و بعد هم آتیش زد بیرون!

سریع همه رو فرستادم خونه مادرم و با محسن رفتیم کپسولای آتش نشانی طبقات رو آوردیم و عماد هم شلنگ آب از آشپزخونه کشید و خلاصه تا آتش نشانش برسه، اصل آتیش خاموش شد، ولی دود وحشتناک بود که خب با دستگاه مکش دود رو تخلیه کردن و همه وسایل باقیمونده اتاق رو که چند تا بالشت و یه پتوی تیکه پاره و دو سه تا در کمد بود، انداختن تو بالکن و تمام!

یعنی به قول خدیجه که برای مادربزرگش تعریف کرده بود: مامانی! ما دیگه یه لباس نداریم! حالا تو این وضعیت کرونایی من برم حموم دیگه لباس از کجا بیارم بپوشم!

حالا فسقل خانوم چجوری تونسته بود این حرکت رو بزنه؟ ما کلا از زمان عماد هر نوع وسیله آتش زننده ای رو ممنوع کردیم تو خونه. یعنی کبریت حکمش در حد مواد مخدر هست تو خونه ما. همیشه فندک، اونم از نوع اتمی. حتی اگه برق بره، بخوایم شمع روشن کنیم، اینجوریه که با فندک اتمی اجاق گاز رو روشن میکنیم، بعد با شعله گاز شمع رو.

ولی محسن یکی از وسیله های همیشه همراهش، فندک معمولیه. سیگار و این حرفا که اصلا و ابدا، ولی به قول خودش یه جور آچار فرانسه است براش و واقعا احتیاج داره بهش. چند بار هم بهش گفته بودم خطرناکه و دم دست نذار.

ولی اون شب زهرا خواسته بود لباس بریزه تو ماشین لباسشویی، جیبای لباسهای محسن رو که خالی کرده بود، همه رو گذاشته بود روی جاکفشی دم در. آمنه خانم هم که تیز، دقیق رفته بود سر اصل کاری!

هیچی دیگه، خدا رو شکر این ماجرا هم ختم به خیر شد و باعث شد یه خونه تکونی اساسی بکنیم تا قبل برگشتن بابا. تو این دو سه روزه هم باز به همون شیوه جهادی خودمون، یه چند دست لباس براشون آماده کردیم. 

نجاری و این صحبتا هم که خبری نیست، فعلا یه کم کاغذ داشتیم، با همونا به صورت وصله پینه اتاقشون رو کاغذ کردیم. با سابیدن، سیاهی دوده ها نرفت. 

شیشه پنجره اتاقشون هم هنوز کدره، چه برسه به دیوارها. 

از درس و مدرسه بچه ها و اینکه دیدین بدون مدرسه هم میشه درس خوند و این صحبتا هم میخواستم بنویسم که دیگه جدا نمیکشم. شاید وقتی دیگر...