اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

کجاست آنکه دوباره مرا تکان بدهد؟وچشم های خودم را به من نشان بدهد؟

اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

کجاست آنکه دوباره مرا تکان بدهد؟وچشم های خودم را به من نشان بدهد؟

مشخصات بلاگ
اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

حیران شدم، حیران شدم
مجنون و سرگردان شدم
از هر دری گوید بیا
کین جا منم، کین جا منم
چون سوی آن در میروم
بینم که گردد بسته در
از هر رهی گوید بیا
دنبال من، دنبال من
چون میروم دنبال او
نی زو خبر، نی زو اثر

دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «طب اسلامی» ثبت شده است

خب، اول درباره کرونا!

من یه سؤال دارم، اونم اینکه چرا برای یه سرما خوردگی معمولی اینجوری شلوغ میکنن؟ واقعا میگم معمولی، چون دارم میبینم تمامش فقط و فقط یه بازی رسانه ای مسخره است! 

اینکه ویروسش ساختگیه و وارداتیه و نظامیه بماند، حرفم اینه در مقابل بقیه ویروس های ساختگی و طبیعی، اصلا چیز عجیب و وحشتناک و متفاوتی نیست.

نهایتا به همون اندازه شیوع و مرگ و میر داشته باشه، که تازه متخصصینش میگن نیست اونقدر. خب چرا اینقدر شلوغش کردن و میکنیم؟ چرا ما، دقیقا ما مردم، دنبال باور کردن شایعات و بزرگ کردنشون هستیم؟ نکنه قراره به هرکی شایعه بزرگتر و دروغ مسخره تری گفت جایزه بدن، من خبر ندارم؟

دو سال پیش، دختر عموی پدرم و شوهرش به فاصله یک ماه از هم فوت کردن، بعدا گفتن دختر عمو آنفولانزا گرفته بوده و چون بیماری زمینه ای هم داشته، قلبشون از بچگی بیماری داشت، فوت کردن. شوهرشون هم دیابت داشتن و بعد از ابتلا به همون آنفولانزا فوت کردن.

تو تمام مراسمات خاکسپاری و ختم و غیره، اکثریت ملت سرما خورده بودن و کسی با کسی دست و روبوسی نمیکرد. کلا همه همینطوریم، موقع سرما خوردگی دست و روبوسی نمیکنیم،نه؟

ولی تو این ماجرا کسی از ترس آنفولانزا گرفتن، نه خودش رو حبس کرد و نه رفت و آمد رو قطع کرد. همه تقریبا میدونیم که تمام انواع چند میلیارد نوع ویروس سرماخوردگی، به گفته متخصصینش، هیچ داروی خاصی ندارن. تمامشون با درد و تب و آبریزش و سرفه و عطسه همراهن. سیستم ایمنی بدن، خودش بلده از پسش بربیاد. همه میدونیم اگه بیماری زمینه ای داشته باشیم، برای همه انواع بیماری ها باید مراقبت بیشتری انجام بدیم. همه میدونیم سبک زندگی سالم مهمترین عامل بیمار نشدنه و این سبک شامل غذای سالم و ورزش و عدم استفاده از دخانیات و الکله.

برای تمام انواع بیماری ها، دعا و اذکار مخصوصی تو مفاتیح هست که دقیقا بر طبق قاعده علت و معلولی جهان هستی کار میکنه و حتی اگه خیلی هم مخلصانه و از اعماق وجود خونده نشه، باز هم مثل همون قرص و شربتی که میخوریم، اثر وضعی شون رو میذارن.

مهمترین دعا هم دعای نوره که من خودم شخصا بارها و بارها اثرش رو تو از بین بردن تب دیدم. مخصوصا بچه ها. بارها دیدم وقتی تب بالای ۳۹ درجه داشتن، چند دقیقه بعد از خوندن دعا، تبشون پایین اومده. 

حالا با تمام این اوصاف واقعا دلیل اینهمه شلوغ کاری و تعطیلی و ... رو نمیفهمم. یعنی به جای اینکه از اول بیان کار کنن روی این خط خبری و برای مردم جا بندازن که این فقط یه جنگ رسانه ایه و ما نباید بازی شون رو بخوریم، دقیقا از همون اول تو پازلشون بازی کردن و همچنان هم ادامه میدن!

کاش ما مردم یه کم اینجا ها بصیرت داشتیم و با سکوتمون و بی تفاوتی در برابر این بازی خبری، بی اثرش میکردیم. 

دیگه بگذریم از یه مشت حیوون از آب کره بگیر که تو این وانفسای تبلیغاتی، ماسک احتکار کردن و فلان!

با این وضعیت تعطیلات مدارس، من جای مسئولین بودم، امسال رو دوباره به صورت فشرده تو تابستون تکرار میکردم. جدی میگم. با این وضعیت یه خط در میونی که بچه ها مدرسه رفتن و میرن، چیزی یادنگرفتن. به نمرهای بالاشون نگاه نکنید، به امتحانات و سؤالاشون نگاه کنید که نسبت به سالای قبل خیلی ساده تر برگزار شده.

درباره انتخابات هم یه چند تا نکته بگم:

اول اینکه من با وجودی که مطمئن بودم، به خاطر چیزی که از جو جامعه میدیدم، این سری دشمن روی تحریم انتخابات سرمایه گذاری کرده و با شکستن لیست، هیچ کدوم از کاندیداهای دشمن شاد کن بالا نمیان، دست آخر تصمیم گرفتم به همه لیست اتحاد رأی بدم. 

ولی این لیستی رأی دادن و ترس از اومدن رقیب با لیستی رأی دادن ۴ سال پیش تَکرارچی ها یه فرق اساسی داره! اونم اینکه ما برامون مهمه که نتیجه انتخابات تو چشم دشمن چیه؟ وقتی کل لیست رأی بیاره، با اینکه رو بعضی از افرادش شک داشتیم، دشمن میگه مردم رفتن به کسانی رأی دادن که حداقل تو حرف، میگن مطیع ولایتیم! اما اگه خدای نکرده حتی یه نفر از نفوذی های دشمن رأی میاورد، دشمن کلی روش تبلیغ میکرد.

ما نخواستیم حتی به اندازه همین سر سوزن دشمن شاد بشه. با اینکه میدونیم در عمل، همون اصولگراها و مدعیان ولایتمداری، تو مجلس نهم امثال زنگنه رو تأیید صلاحیت کردن و به برجام رأی دادن!

این ترس و لیستی رأی دادن کجا و اون لیستی رأی دادنی که بزرگترین دغدغه شون برگزاری کنسرت تو مشهد و دوچرخه سواری خانوما و حضورشون تو استادیوم بود کجا؟ اینا قابل مقایسه ان واقعا؟

نتیجه انتخابات نشون داد مردم چقدر باشعور شدن! اینکه ترتیب لیست رأی آورده با لیستی که داده بودن به مردم یکی نیست، و امثال میرسلیم بالاتر از آقاتهرانی رأی آوردن و مجتبی رضاخواه رفته اون پایینای لیست، یعنی مردم به کارآمدی و صلاحیت بیشتر از پارتی بازی و قوم و قبیله گرایی رأی میدن. 

اینکه آقای یامین پور و رسایی و علی جعفری با این همجمه تبلیغاتی بر علیهشون، نفرات ۳۱ تا ۳۳ شدن، یعنی مردم خیلی بهتر از آقایون خود متفکر پندار بلدن اصلح رو بشناسن و انتخاب کنن. اگه آقایون به خودشون زحمت بدن و ببینن نتایج رو، شاید، شاید، دفعه بعد قبل اینکه پشت درای بسته بشینن و با پارتی بازی لیست ببندن، یه نیم نگاهی هم به خواست و شعور مردم بندازن.

من خودم قبل اینکه لیست وحدت بیرون بیاد، از برآیند نظرات نخبگان و شناختی که داشتم و اینکه کدوم کاندیداها تعهد نامه شفافیت رو امضا کرده بودن، یه لیستی تهیه کرده بودم که حدودا نود در صد مطابق همین لیست بود. 

اشکال و ایراد اساسی من نبودن یامین پور و کوچک زاده و رسایی و علی جعفری و شهبازی بود. و حقیقتا دلم نمیخواست به هیچ کدوم از آقایون آقاتهرانی و قالیباف رأی بدم. قالیباف رو که به خاطر عملکرد غربزده اش تو مدیریت ۱۰-۱۲ ساله اش تو شهرداری، مناسب نمایندگی مجلس نمیدونستم. آقاتهرانی رو هم وقتی لج و لجبازی اش سر لیست بستن رو دیدم، واقعا ازش زده شدم.

اما با این حال بازم میگم نتیجه خوبی حاصل شد الحمدلله و امیدوارم همونطور که آقا فرمودن، خدا به این انتخابات برکت بده و باعث نابودی دشمن و رسوایی منافقان بشه.

و به نظرم الان دیگه بس کنیم همه حرف و حدیثا رو. دیگه هی نیایم بگیم اگه فلان، اگه بهمان....

انتخابات شد، یه عده به دلیل احساس مسئولیت یا تکلیف یا هرچی، اومدن رأی دادن و یه عده هم انتخاب شدن. الان دیگه وقت نظارت و پیگیری ماست. ان شاءاللّه این طرح شفافیت رو از حالا به بعد با جدیت پیگیر باشیم و نذاریم مثه دوره های پیش نماینده ها ۴ سال برای خودشون برن حاجی حاجی مکه. نه دنبال کنیمشون و ازشون کار بکشیم. جوری رفتار کنیم که بفهمن زیر ذربین ملتن تا دیگه نیان قلدر مأبانه واسه مون به پالرمو و برجام رأی بدن. ان شاءاللّه

  • شهاب الدین ..

امشب پشت گوشم رو حجامت کردم. برخلاف تصورم، خیلی چندش نبود. تصورم این بود سر و کله ام خونین و مالین بشه، که نشد. 

ولی یه اتفاق عبرت انگیزی تو مطب افتاد. یه آقایی هستن حدودا هفتاد، هشتاد ساله. ظاهرشون سر پا و سر حال هستن. ولی دیابت دارن و به همین خاطر پاشون دچار عفونت شدید شده و سیاه شده و بو میده، به حدی که کفش مخصوص مجبورا بپوشن.

امروز داشتن با یکی دیگه از بیمارا صحبت میکردن که نمیدونم چی شد یهو شروع کردن به فحش و بد و بیراه نثار جمهوری اسلامی کردن. و اینکه قبل از انقلاب چقدر همه چی گل و بلبل بوده. و اصلا همین که ایشون دیابت گرفتن و تا این حد پیشرفت کرده، عاملش انقلابه و حکومته. 

در خلال صحبتشون فرمودن قبل از انقلاب کارمند سازمان امنیت بودن و اتفاقا سابقه شکنجه کردن هم داشتن. چند سالی هم خارج از کشور بودن و الان برای سر و سامون دادن به اموالشون برگشتن. 

نمیدونم چرا اندازه یه نخود هم جا برای لعن و نفرینی که پشت سرش بود جا نمیذاشت؟ یعنی هنوز هم پشیمون نشده از کاراش؟! یا به روی خودش نمیاره؟

آبجی خانم پیشنهاد داده نرگس برای سال آینده بره مدرسه شون، برای تدریس. مدرسه شون دوره اول دبیرستانه و نرگس راحت میتونه عربی و ریاضی درس بده. ولی زیر بار نمیره.

بهونه اش خدیجه و آمنه هست که هم میتونه با خودش ببردشون و هم اینکه پیش مادرم بذاره. ولی باز میگه نه. یعنی حتی حاضر نیست بره با مدیر صحبت کنه. 

اینجا که اومدیم، با پدرم دو واحد کنار هم گرفتیم از یه مجتمع ده واحدی، طبقه چهارم. با اینکه ساختمون نوسازه، طبقه بالایی مون ولی هر شب که میرسن خونه، شروع میکنن به دلر کاری. به قول عماد احتمالا موش کور تو خونه نگه میدارن، دارن براش لونه درست میکنن.

با این حال ما شکایتی نکردیم هیچ وقت. ولی طبقه پایینی مون، تو همین مدت بیشتر از بیست مرتبه ازمون شکایت کرده که بچه هاتون خیلی بپر بپر میکنن و ما اذیتیم. 

عماد، که دیگه بپر بپر کردناش، سر زنگ ورزش تو مدرسه و باشگاهه. تو خونه بخواد هم بپره، نمیتونه. سرش میخوره به سقف. 

فاطمه هم قربونش برم، راه به زور میره، چه برسه به بپر بپر. 

خدیجه هم اصلا بازی هاش بیشتر قصه گفتن و خاله بازیه. تو خونش نیست بازی هیجانیه و دویدن. 

میمونه آمنه جان، که خب بله، ایشون واقعا بپر بپر میکنه. یعنی قشنگ مسیر دو با مانع برای خودش درست کرده تو خونه. ولی باورم نمیشد حقیقتا اینقدر سر و صدا داشته باشه بازیاش. 

که جمعه تمامشون رو دست جمع فرستادیم با پدر و مادرم برن خونه پدر بزرگم. ولی طبق معمول یه جفت کفش از عماد و فاطمه پشت در گذاشتیم. سختشونه کفششون رو بیارن تو بذارن تو جاکفشی. 

حدود ساعت 4 و 5 عصر، باز همسایه پایینی اومدن شکایت که چرا یه روز جمعه نمیذارید ما آسایش داشته باشیم و...که خب منم براشون توضیح دادم از صبح بچه ها نیستن اصلا که بخوان سر و صدا کنن! 

اگه فکر کردین ذره ای خجالت کشیدن یا معذرت خواهی کردن یا چی، سخت در اشتباهین. تو چشام زل زده میگه: پس اومدن بگین یه امشب رو به ما فرصت استراحت بدن! 

و جالب اینکه زن و شوهر هر چند روز یه بار یه دعوا و داد و بیداد مفصل با هم دارن. خیلی جوون نیستن، ولی تازه ازدواج کردن و بچه ندارن. 

طبق معمول که هر دو سه ماه یه بار فاطمه رو مجبور میکنیم کمد و وسایلش رو مرتب کنه، داشت کمدش رو مرتب میکرد که متوجه شد کتاب ریاضی اش کلا نیست!  

قبلا نهایتا چند تا برگه ازش گم میشد، ولی این سری دیگه کلا گم شد. همه جا رو گشتیم، نبود. نهایتا گفتم شاید خونه مادرم باشه. رفتیم اونجا رو هم گشتیم، بازم نبود. حالا خوبه دخترم اصرار داره امتحان تیزهوشان بده و مثلا داره تست و تمرین اضافه هم حل میکنه. 

مادرم وقتی دیدن خیلی از دست شلخته بازیای فاطمه کفری ام، گفتن اشکال نداره، به مادربزگش رفته. بعد شروع کردن به تعریف کردن خاطراتی که تا الان حرفی ازشون نزده بودن. که مثلا وقتی کلاس دوم دبستان بودن، اینقدر که از کتاب و دفترشون مراقبت میکردن، به درس دوم که رسیده بودن، کتابشون اون درس رو نداشته! یا اولین روزی که قرار شده با خودکار بنویسن، تمام لباسا و دستاشون خودکاری شده. و اینکه امکان نداشته روزی چیزی گم نکرده برن خونه. و یه بار یه لنگه کفششون رو گم کرده بودن! 

خلاصه که باورم نمیشه مادر به شدت منظم و مرتبم، روزی روزگاری تا این حد شلخته بوده. یه جورایی امیدوار شدم به آینده فاطمه. 

البته اینم بگم، فاطمه با وجودی که سر کلاس زبان رفتن خیلی ببشتر از بقیه ناز و ادا داشت، ولی به لطف علاقه بی حد و حصرش به فیلم، نهایتا به تفاهم رسیدیم با هم به زبان اصلی و دوبله نشده ببینیم. قبلش البته خودم با دور تند میبینم که اگه موردی داشته باشه، بزنم جلو. 

این شد که خیلی پیشرفت کرده. حتی از عماد بهتر میتونه صحبت کنه. 

بندیل دون هم که لغت جدید خدیجه است به معنی قسمت بار کامیون و وانت. به خود بار هم میگه بندیل. جمله اش اینه: ما بندیلمون رو گذاشتیم تو بندیل دون کامیون آوردیم این خونه.

بعد ازش بپرسی بندیلتون چی بود؟ میگه: کتابم، قابله ام، فرمونم، تبلت داداشم، صندلی بابام، بالش آبجی ام، کیف مامانم...همین! 

در واقع اینا از نظر خدیجه وسایل ضروری خونه است، باقی اش دکوری و تجملاته. 

عماد یه اخلاق سینوسی داشت از اول که هنوزم کمابیش داره. یعنی با اینکه اساسا اهل بدجنسی و اذیت کردن نیست، ولی نمیتونه بیشتر از دو ماه پشت هم هر چی بهش گفتی گوش کنه و چشم بگه و سر هیچی لجبازی نکنه. 

قبلا خب من بیشتر ازش توقع حرف شنوی داشتم، لجبازی کردناش بیشتر بود. ولی هر چی بزرگتر شد، اختیار بیشتری بهش دادم، کمتر تو موضع لجبازی میفته. ولی بازم باید یه وقتایی دیر بیاد بی هیچ توضیحی مثلا تا راضی بشه دلش که سر تا پا چشم نبوده. 

اما این سری یه هفته است که مدرسه نرفته. اعلام کرد هفته پیش که دیگه تا امتحانای ترم نمیخواد بره مدرسه و منم حرفی نزدم. امروز که از مدرسه شون تلفن کردن و پرسیدن چرا عماد نمیاد، گفتم خبر دارم مدرسه نمیاد، ولی دلیلش رو نمیدونم. 

نیم ساعت پیش خیلی خونسرد و معمولی بهش گفتم از مدرسه بهم تلفن کردن و چی گفتیم. قشنگ منتظر بود بگم خب، بگو چرا نمیری، تا کلی بد و بیراه نثار آموزش و پرورش و معلماش و درساش بکنه و دست آخرم بگه حوصله ندارم و نمیخوام و بره. که نپرسیدم و هیچی نگفتم. این شد که بعد چند دقیقه اومد گفت فردا باهام میاید مدرسه غیبتم رو موجه کنید؟

  • شهاب الدین ..

هی میخوام بیام بنویسم که شما رو به خدا، هر کی از دستش برمیاد، هر کمکی که میتونه برای سیل زده ها بفرسته، یا بره برای کمک، ولی روم نمیشه. 

نشد که برم، نمیتونستم حقیقتش. عماد هم که نیست، فقط یه مقدار کمک نقدی کردم. به همین خاطر خجالت میکشم به کسی بگم بره کمک.

یه چیز دیگه هم باید بگم. اگه نگم، سر دلم میمونه. یادتونه رهبر قبل انتخابات چی گفتن؟ چقدر اصرار کردن از روی تحقیق و شناخت رای بدین؟ چرا که نتیجه انتخابتون دقیقابه خودتون برمیگرده؟!

خب وضعیت الانمون هم دقیقا نتیجه همون انتخابه. نه کم و نه زیاد. مردم ندیده بودن بی خیالی جناب حسن کچل رو؟ نمیدونستن رنگ ریشش براش از هر چیزی مهمتره؟ پس الان گله مند چی هستن؟ چه توقعی داشتن که نشده؟ 

نمیدونم، جدا نمیدونم چرا درس عبرت نمیشه برای مردم؟ چرا باز گول تبلیغات و حرافی ها و مزخرفات یه مشت بازیگر و فوتبالیست رو میخورن؟

بگذریم...

یه کم درباره طب اسلامی که دارم انجام میدم صحبت کنم. قبلا هم نوشتم زیاد ازش. خب البته این روش دنگ و فنگ زیاد داره. مثل پزشکی نیست که نهایتا یه مشت قرص و کپسول در روز بندازی بالا و تمام، نه. داروهاش اکثرا احتیاج به آماده سازی داره، حجامت و بادکش و زالو و فصد و ماساژ هم هست که وقت زیاد میگیره. 

ولی با همه این توصیفات به نظر من ارزشش رو داره. چون همه بدن رو با هم در نظر میگیره. زانو رو جدا از قلب نمیدونه.

و مهمتر اینکه ادعای اعجاز نداره. بلکه حقیقتا علت و سبب اصلی رو خدا میدونه و شفا و درمان رو از خدا میخواد. همین اعتقاد اطبای طب اسلامی، حتی اگه درمان قطعی نداشته باشه، اثر میذاره رو بیماره. کمترین اثرش اینکه دیگه بیماری، هرچقدر هم بد و وحشتناک، باعث فلج شدن زندگی نمیشه. ناامیدی و افسردگی نداره.

"زندگی ات رو بکن، چی کار داری کی قراره بمیری؟"

این بهترین جمله ای که هرکسی بهش اعتقاد پیدا کنه، بر هر درد و مرضی پیروزه. 

البته ناگفته نماند که زحمت اصلی تهیه داروهای من، پای نرگس خانومه. کلی اش رو صبح زود قبل رفتنم آماده میکنه، سری دومش رو هم شب وقتی میرسم خونه.کلا به خاطر من منوی غذاهامون هم تغییر اساسی کرده. 

تو این مدت، بازدید اقوامی که تهران بودن رو رفتیم. ولی به بهونه فرصت نداشتن و دوری راه، اصفهان نرفتیم هنوز. که خب تعطیلات نوروز تمام بهونه ها رو ازمون گرفته و باید بریم بازدیدشون.

مهمترین مشکل اینه که نمیشه بریم اصفهان و برای اقامت هتل بگیریم، وقتی خونه مادر نرگس هست. ناراحت میشن و حق هم دارن. منتها ما، یعنی من، نمیخوام برم خونه ایشون به خاطر ...

یعنی از 12 ماه سال، 13 ماهش رو ایشون منزل اون یکی همسر تشریف دارن، عدل این تعطیلات قصد کردن تمام مدت در خدمت مادر نرگس باشن! 

من که میدونم باز یه برنامه ای برام داره...

نرگس هم به زبون نیاورده، ولی کاملا از صحبتاش با مادرش میشه فهمید که دوست داره وقتی میریم اصفهان با پدرش رو در رو نشه. 

من جدا درک نمیکنم احساسات این مرد رو. برام قابل هضم نیست. باورم نمیشه کوچکترین علاقه و محبتی نسبت به نرگس داشته باشه. حتی اصغر آقا هم نسبت به زهرا، بیشتر محبت داره. کاش فقط بی محبتی بود، دقیقا دارم میبینم دشمنی و اذیت کردنش رو. 

اگه فقط من رو اذیت میکرد، حرفی نداشتم. تمامش رو به جون میخردیم. ولی هر بار که میبینیمش، بیشتر از من نرگس رو اذیت میکنه. نرگس هم که به خاطر احترام پدری، هیچی نمیگه. 

خلاصه که به بد طلسمی گرفتار شدیم. 

یه چند وقتی هست یه بالن سمت ما تو آسمونه. گویا مال هواشناسیه. اینطور که میگن. امشب پایین کشیدنش رو دیدم. یاد یکی از نقاشی های نجم افتادم. وقتی سه، چهار سالش بود، یه هواپیما کشیده بود با یه خط زیرش. برام مهم نبود اون خط چیه. تا اینکه برلی اولین بار سوار هواپیما شد. رفته بودیم مشهد. تا برگشتیم بدو رفت سراغ نقاشی اش. خط رو پاک کرد، به جاش چیزی شبیه پله کشید. بعد بهم گفت: بابا! دیدی آدما از طناب بالا نرفتن؟ دیدی پله داشت هواپیما؟!

تازه اون موقع فهمیدم منظورش از اون خط، طناب بوده. فکر میکرده مردم برای سوار شدن از طناب بالا میرن!

هیچی دیگه، همین. طناب بالن که هیچ، کندوی خشک شده هم من رو یاد تو میندازه. تو چقدر من رو یادته؟!

  • شهاب الدین ..