اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

کجاست آنکه دوباره مرا تکان بدهد؟وچشم های خودم را به من نشان بدهد؟

اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

کجاست آنکه دوباره مرا تکان بدهد؟وچشم های خودم را به من نشان بدهد؟

مشخصات بلاگ
اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

حیران شدم، حیران شدم
مجنون و سرگردان شدم
از هر دری گوید بیا
کین جا منم، کین جا منم
چون سوی آن در میروم
بینم که گردد بسته در
از هر رهی گوید بیا
دنبال من، دنبال من
چون میروم دنبال او
نی زو خبر، نی زو اثر

دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محمد امین» ثبت شده است

خب، باز من یه عالمه غیبت غیر موجه دارم. 

یه هفته اش که به بیمارستان و بستری گذشت. با اینکه تمام تلاشم رو کردم به حرفای صدمن یه غازه فرد مورد نظر اهمیت ندم و ناراحت نشم، ولی نشد و حرفا و نیش و کنایه هاش به لا به لای تک تک سلولای مغزم نفوذ کردن و باعث یه حمله شدیدتر از قبلی ها شدن. این سری جوری حالم بد شد، که دیگه خبرش به همه و حتی خواجه حافظ شیرازی هم رسید. 

الحمدللّه الان خیلی بهترم. همزمان داروهای طب سنتی و داروهای شیمیایی، دارن تلاش میکنن مغزم رو از انجماد بیرون بیارن. منم تشویقشون میکنم. 

این سری دکتر یه تست هوش هم ازم گرفت که خدا رو شکر هنوز آسیبی به فعالیت مغزم نرسیده. از این قسمت بیماری خیلی میترسم. خیلی با خدا سرش چک و چونه میزنم که عقل و هوش و حواسم تا آخر سر جاش باشه. 

ولی بعد با خودم میگم، اگه قرار باشه بدنم باهام همکاری نکنه و کارای شخصی ام رو نتونم انجام بدم، چه بهتر که هیچی از دنیای اطرافم نفهمم... 

یه سری هم با آقا مالک، برادر نرگس خانوم که تهران ساکنن به مشکل برخوردیم. گفته بودم از پسراش: محمد امین و علی که با عماد و فاطمه هم سن هستن و اینکه محمد چقدر آقاست. یعنی بود. شاید هنوزم باشه، ولی به هر حال باعث یه دعوای اساسی شد. 

خب من دو ساله به عماد اجازه دادم بره اردوی جهادی، ولی آقا مالک اجازه ندادن به محمد و محمد امسال بدون اجازه و بی خبر، بعد از تعطیلات، پا شده رفته کمک به سیل زده های پلدختر. 

از حرص و جوش پیدا کردنش که بگذریم، حرف حساب آقا مالک این بود که تو پسر من رو هوایی کردی و اگه به عماد اجازه نداده بودی، محمد هم سر خود و بی اجازه پا نمیشد بره.

یعنی واقعا جاش بود با این حرفای آقا مالک، رسما کور یا فلج بشم. اینقدر که برام سخت بود. فقط خدا رو شکر خیلی زود، ظرف یکی دو روز، محمد تلفن کرد و خود آقا مالک رفت دنبالش و هر دو شون به سلامت برگشتن. 

بعد هم آقا مالک، خودش اومد ازم معذرت خواهی کرد بابت برخورد تندش و گفت بذارم به حساب نگرانی اش. 

واقعا هم متفاوت از بقیه برادراشه ایشون. 

به نرگس سپردم بعد از تموم شدن امتحانات بچه ها، یادم بندازه یه حال اساسی از محمد بگیرم، که دیگه سر خود پا نشه بره جایی. تهمت قتل بچه خودم بسه واسم. 

حالا میگم، ولی خودم هم میدونم ببینمش، همه چی از یادم میره. بس که این بچه معصومه نگاه و چشماش. درست مثه... 

...

تو اسباب کشی دو ماه پیش، دفترا و سر رسیدای قدیمی ام رو که یه بار نزدیک بود گم کنم، به عمد گم کردم. یعنی گم نکردما، بردم تو یه بیابون آتیششون زدم. آتیش بگیره اون دفتر و نوشته ای که آرزوی خوندنش به دل بچه ام مونده باشه...

  • شهاب الدین ..