اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

کجاست آنکه دوباره مرا تکان بدهد؟وچشم های خودم را به من نشان بدهد؟

اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

کجاست آنکه دوباره مرا تکان بدهد؟وچشم های خودم را به من نشان بدهد؟

مشخصات بلاگ
اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

حیران شدم، حیران شدم
مجنون و سرگردان شدم
از هر دری گوید بیا
کین جا منم، کین جا منم
چون سوی آن در میروم
بینم که گردد بسته در
از هر رهی گوید بیا
دنبال من، دنبال من
چون میروم دنبال او
نی زو خبر، نی زو اثر

دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

قبل هرچی یه خرده درباره اشتباهی که کردم، توجیه کنم و دلیل بیارم! قبلا هم گفتم و نوشتم، اینجا برای من اول از همه حکم یه چاه رو داره که میشه توش یواشکی داد زد، وقتی خیلی بهش احتیاج دارم. 

حکم بارانداز فکرای درهم و برهمم. حکم جایگاه تخلیه حرفاییه که تو مغزم وول میخورن و نمیتونم به کسی بگم. 

به همین خاطر هم دیگه حتی به نرگس هم آدرس ندادم.

چرا تو یه دفتری چیزی نمینویسم؟ پیداش میکنن بچه ها!  

بیشتر درد و دلایی که اینجا با خودم میکنم، در عرض کمتر از 24 ساعت از ذهنم برای همیشه پاک میشن. اصلا دیگه یادم نمیمونه همچین غم و غصه ای هم داشتم.

این مورد آخر، ام اس، رو هم از همین جهت نوشتم. تو این دو سه هفته ای که متوجه شدم یحتمل بیست ساله داریم با مسالمت در کنار هم زندگی میکنیم، کلی دغدغه های جدید گوشه و کنار مغزم روشن شده بودن و داشتن واسه خودشون سر و صدا میکردن. 

اینجا نوشتمشون که ساکت شن، نه اینکه حتی بخوام براشون دنبال راه بگردم. 

نمیخوام ادای عرفا رو دربیارم و شما هم بهتر میدونید که خیلی شوتم. 

ولی خداییش نگران احتمالات این بیماری نیستم. 

تنها و تنها نگرانی ام اطرافیانم هستن، مخصوصا مادرم. که نوشتم خیلی خیلی حساس هستن. 

ایشون به دلیل حس بالای همدردی که نسبت به بقیه دارن، با هر اتفاق کوچیکی مریض میشن. به قول دکترهای مختلفی که رفتن، راه چاره شون رفتن و رها کردن همه چیزه. که خب اصلا راضی نمیشن. 

رو این حساب، از خدا میخوام یه کاری کنه مادرم متوجه نشن. 

دیروز عصر پیش دکتر صحراییان نوبت داشتم. ایشون هم نظرشون ام اس بود. گفتن میتونن 5 روز برام دستور بستری بنویسن تا با تزریق دوز بالای کورتون، این بی حسی سمت چپم تا حد زیادی برطرف بشه. 

ولی قبول نکردم. چون به قول ایشون، این کار درمان نیست. فقط برطرف شدن علائمه. و باعث برطرف شدن پلاک های مغز نمیشه. 

پرانتز باز: پلاک ها رو که تو عکس ام آر آی دیدم، گفتم اینا همون حرفای دست و رو نشسته کله ام هستن! پرانتز بسته. 

چرا قبول نکردم؟ چون الان ده روزه با این بی حسی دارم زندگی میکنم و کسی متوجه نشده. بی حسی ام شبیه خواب رفتنه. سعی میکنم از دست چپم کمتر کار بکشم. موقع راه رفتن هم کمی با مکث بیشتر راه میرم. 

بچه ها رو هم با دست راست بغل میکنم. 

خلاصه الان مشکل ندارم اونچنان. البته ممکنه تا یکی دو ماه آینده بی حسی پیشرفته تر بشه. اون موقع شاید برم بیمارستان. 

همون دیروز با آقای دکتر پرما هم تلفنی صحبت کردم. ایشون خیلی ساده توضیح دادن که پلاک یعنی فریز شدن مایع غشای مغز که در اثر سردی ایجاد میشه و راه درمانش هم استفاده از گرمی هست. 

تو این مورد راستش تقصیر خودمه. از ابتدای زندگی ام، از شیرینی و گرمی متنفر بودم. و در عوض سردی از هر نوعش رو میخورم. 

از همون دیروز عزمم رو جزم کردم سردی جات رو کلا بذارم کنار و برم سراغ گرمی. اول از همه یه شیشه کوچیک شیره انگور گرفتم.

از دیشب تا الان نصفش رو خوردم. تو این 24 ساعت هم لب به لبنیات، مخصوصا دوغ نزدم. 

خرما هم تو لیستم هست که از فردا شروع میکنم روزی 10 تا میخورم. 

و فعلا همین. 

جالبه، اینقدر که مردم از این بیماری و اسمش وحشت دارن و حتی متخصصین رادیولوژی، اساتید این رشته خیلی باهاش رفقین و انگار نه انگار چیزی مهمیه! 

همین دیروز تو مطب، قبل از من خانوم جوونی نوبت داشت که رو ویلچر نشسته بود و به شدت پکر بود. مادرش هم بود و داشت برای همه با کلی آه و ناله از ماجرای بیماری دخترش تعریف میکرد و اینکه باردار هم هست و میخوان ببینن بچه رو چی کار کنن. 

تا قبل اینکه برن تو مطمئن بود نظر دکتر اینه که بچه رو باید سقط کرد و اجازه بارداری بهش نمیده. 

ولی اومدن بیرون اصلا انگار شفا گرفته بود خانومه. اینقدر که خوشحال بودن. تند و تند و با هیجان داشتن حرفای دکتر رو برای بقیه میگفتن که خیلی هم موافق بچه است و گفته بارداری یکی از روش های درمان این بیماریه. حتی اگه درمان هم نشه، چون سبک زندگی رو تغیرر میده، خیلی خوبه! 

دکتر حتی به من هم گفت تو که بیست سال باهاش زندگی کردی، خب برو بقیه اش رو هم سر کن دیگه! دارو میخوای چی کار؟!

در نهایت گفتن اگه تونستی 11 تا آمپول رو پیدا کنی، بخر و هفته ای یه دونه بزن. وگرنه بی خیالش شو. دو تاش فایده نداره.

یه نگرانی دیگه ای هم که داشتم به خاطر اربعین بود. هم هزینه اش و هم توانایی ام. که دیروز خیلی بی مقدمه طلبی بابت یه کاری که دو سال پیش انجام داده بودم وصول شد: 5 تا سکه دادن بهم. ان شاءاللّه که برکت کنن و تمام مخارج سفرمون در بیاد. 

البته هنوز شک دارم خودم هم برم یا نه. بیشتر تصمیم دارم نرگس و بچه ها رو بسپرم به نجم. فقط یه بهونه ای پیدا کنم که مشکوک نشن. 

در نهایت بازم معذرت میخوام که نگرانتون کردم. واقعا چیز مهمی نیست. اینقدر که حتی ....

و اما ...

باز دیروز این عماد ما رو سر کار گذاشت در حد چی. پریشب از بسیج مسجد باهاش تماس گرفتن که بیا پایگاه تا صبح بعد از اذان بریم به سمت استادیوم.

نجم هم رفت دانشگاه تا با بسیج دانشگاه برن. 

هر دو هم موبایلشون رو نبردن که براشون درد سر نشه.

ما رو حساب اون سری که رهبر اومدن مصلی، سال 79 فکر کنم، و ترافیکی که شد، توقع نداشتیم زودتر از 3 و 4 برسن. 

با این حال نجم 2 رسید خونه. اما ساعت 4 نرگس خبر داد که عماد هنوز نیامده. منم که تو مطب بودم، نمیتونستم کاری کنم. 

به نجم گفتم بره از فرمانده بسیج مسجد سؤال کنه اگه اومده. 

که ایشونم تشریف آورده بودن و خیلی خونسرد جواب داده بودن چون عماد موبایل نیاورده بود، موقع برگشت که داشتیم موبابل بچه ها رو پس میدادیم، حواسمون پرت شد و منتظر عماد نشدیم! 

در واقع جا گذاشته بودنش.

بازم جای نگرانی نبود. مترو و بی آرتی داره استادیوم. 

ولی وقتی ساعت 7 رسیدم و دیدم هنوز نرسیده، دیگه نگران شدم! 

فقط جای شکرش باقی بود نرگس خبر نداشت مترو و بی آر تی هست، توقع داشت هنوز تو راه باشه. 

با این حال کاری ازم بر نمیامد جز منتظر بودن. با خودم گفتم یه ساعت دیگه صبر میکنم، نرسید، میرم کلانتری.

تا حالا یواشکی دلم شور نزده بود، خیلی سخت بود به روی خودم نیارم و فقط زیر لب صلوات بفرستم.

که خدا رو شکر رسید. کجا بود دقیقا؟ همون تو راه. منتها پیاده! از اونجایی که قرار بوده با بسیج برن، یه قرون پول تو جیبش نذاشته! حتی کارت مترو اش رو هم نبرده بود. 

تازه وقتی رسید و تعریف کرد چه دسته گلی به آب داده، مادرش نگران شد که وای! چرا پیاده؟ اینهمه راه؟ خب از یکی تلفن میگرفتی زنگ میزدی!  

بهش میگم خب یه تاکسی دربست میگرفتی تا خونه، اینجا باهش حساب میکردی. میگه: گرون میشد خب! 

حتی فاطمه هم برگشته میگه خب میتونستی سر راه بری یه درمانگاهی، چیزی، تلفن کنی و خبر بدی.

چی کار میشه کرد، عماده دیگه. وقتی بخواد ثابت کنه میتونه از این سر شهر تا اون سر شهر پیاده بره، این کار رو میکنه. 

نظرات  (۳)

سلام وارادت خدمت شمااستادعزیز
ازقضیه بیماری تون واقعا دلم گرفت وناراحت شدم ازخدابراتون سلامتی میخوام
گرچه شماظرفیت وتحملتون بالاست اما به نظرم اطرافیان بیماربهشون بیشترازخودبیمارسخت میگذره
یکی دوتا ازشاگردای قدیمیم این بیماری رو دارن باوجوداینکه زیر40سالن اما مجبورن باعصا راه برن
آمپولاشون هم گرونه هم تامدتها دردش اذیتشون میکنه
اوناهم طب سنتی رو بعداز بی نتیجه بودن داروها دنبال میکنن
ازخوردن غذاهای گرم تا بوکردن گلهای نرگس ومریم
معمولا باگل مریم ونرگس به دیدنشون میرم
به هرحال براتون سلامتی وعاقبت به خیری رو آرزومیکنم
ان شاالله اربعین مسافرکربلا باشین
التماس دعا
پاسخ:
سلام از بنده است
خیلی ممنونم از محبتتون، ولی خواهش میکنم نگران نباشید. 
ان شاءاللّه خدا دوستانتون رو و همه بیماران رو شفا بده. 
البته که این قبیل بیماری ها، اسمشون از خودشون ترسناک تره. 
بو کردن گل؟ جدا؟ چه جالب، نگفتن بهم آقای دکتر پرما 
ممنونم.
ان شاءاللّه همه ساله زائر و پابوس آقا باشین
  • سوته دلان
  • سلام
    ایشالا که حالتون خوب باشه...

    بخاطر خونواده و بخاطر همون مادرتون نگران احتمالات باشین...
    خواهر منم یه سرمی براش ۳ ماه یه بار تو ۴ دوره تزریق کردن که تشنج وحشتناکی داره و فقط تا مدتی خوبه...
    بهترین راهش همون گرمی خوردنه، و آروم نگه داشتن اعصاب و دوری از استرس ( که طبع استرس هم فوق العاده سرده)...

    میگم که شما بچگی آرومی داشتین؟
    می‌دونم که پدر مادر تا پیر شدن بچه‌ش هم دل نگرانه...
    اما خب بخاطر نرگس خانوم، بچه ها، پدر و مادر، به اعصاب خودتون فشار نیارید...
    می‌دونم سخته اما آدم یه وقتایی باید برای حفظ دیگران زندگی کنه...
    پاسخ:
    سلام
    الحمدللّه، خوبم خدا رو شکر
    ان شاءاللّه خدا خواهرتون رو شفا بده. متأسفانه گاهی عوارض داروهای شیمیایی، از خود بیماری بدتره. 
    آروم؟! از چه لحاظ؟!
    راستش نه، عماد از من خیلی بهتره!
    سلام مجدد
    ممنون خداهمه بیماران رو شفابده
    گل مریم ونرگس فکرکنم طبع گرم دارن بوکردنشون خوبه
    درهمین حدمیدونم اینو ازخودشاگردام شنیدم

    پاسخ:
    علیکم السلام
    ممنون از راهنمایی تون. چشم استفاده میکنم ان شاءاللّه 
    التماس دعا