اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

کجاست آنکه دوباره مرا تکان بدهد؟وچشم های خودم را به من نشان بدهد؟

اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

کجاست آنکه دوباره مرا تکان بدهد؟وچشم های خودم را به من نشان بدهد؟

مشخصات بلاگ
اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

حیران شدم، حیران شدم
مجنون و سرگردان شدم
از هر دری گوید بیا
کین جا منم، کین جا منم
چون سوی آن در میروم
بینم که گردد بسته در
از هر رهی گوید بیا
دنبال من، دنبال من
چون میروم دنبال او
نی زو خبر، نی زو اثر

دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خواهرم» ثبت شده است

مشکلم با صندوق بیان همچنان هست. منتها با راهنمایی خانم شباهنگ از پیکو فایل استفاده کردم. 

درباره شهید، خیلی حرف داشتم که نمیشه بگم. هم طولانیه و هم... فقط میتنوم بگم صد لعنت بر اونایی که ترور میکنن و دو صد لعنت بر اونایی که بعدش به هزار دروغ دوباره و صدباره ترور میکنن. اون اول که از اساس منکر دانشمند هسته ای بودنش شدن و حالا هم کم مونده بگن عضو تیم مذاکره کننده هسته ای بوده و اصلا برجام پیشنهاد ایشون بوده! آقای سخنگو هم که خیلی راحت اومده میگه ما قبلش میدونستیم!!! خدایی اش در جواب همچین آدمی جز «زحمت کشیدین!»حرف دیگه ای میشه زد؟

فاطمه، خواهر جان، قهر نکرده. دو ماهه که شیرازه. به خاطر رقیه. بیمارستانن. رقیه خیلی مریضه. متأسفانه قسمت زیادی از کبدش از کار افتاده و باید پیوند کبد بشه. و بدتر اینکه تا الان هیچ کدوم مون برای پیوند مناسب نبودیم. هنوز قطعی نگفتن چرا، ولی احتمال زیاد یه اختلال ژنتیکی نادر باعث شده. خلاصه که لطفا خیلی دعا کنید.

جواب تلفن و پیامهامون رو نمیدادن که ‌‌نگران نشیم. که صد البته خیلی بیشتر نگرانمون کردن. 

حمید میخواست زینب رو با خودش بیاره تهران که مجید و فاطمه راحت تر بتونن به رقیه رسیدگی کنن، ولی قبول نکرد و نیومد. خدا رو شکر زینب این مشکل رو نداره و حالش خوبه. ای لعنت به این کرونا.

مادرم خیلی اصرار داره که بره شیراز کمک فاطمه. ولی فاطمه میگه نه. روبروی بیمارستان یه مهمانسرا هست انگار که اونجا اتاق گرفتن. فاطمه میگه به خاطر کرونا بیمارستان خیلی سختگیری میکنه و اگه بفهمن یه نفر از تهران اومده، احتمال داره دیگه حتی فاطمه رو هم نذارن بمونه پیش رقیه. میگه الان روزی یکی دوبار میرم خونه و برمیگردم. زینب هم که پیش مجیده و مشکلی نداره. کرونا نبود، مادرم یا نرگس میرفتن کمکش و نوبتی میکردن.

الان اینجا از این راه دور، تنها کاری که ازمون برمیاد دعاست. 

زهرا هم تهرانه. محسن عضو یه گروه جهادیه و اومدن برای روستایی های اطراف تهران کسب و کار راه بندازن. از کشت قارچ تا تولید لنت ترمز!

بیشتر از همه دلم برای بچه ها، خدیجه و آمنه و معصومه، میسوزه. با وجودی که خیلی رقیه رو ندیدن، قبل از تولدشون فاطمه رفت بندر عباس، ولی خیلی نگرانشن. تو همه بازی ها و حرفا و قصه هاشون هست. مدام براش نقاشی میکشن و میفرستن که ببینه خوشحال شه. 

یاد نگاه و چشمای زینب هم که میفتم، قلبم آتیش میگیره. اگه خدای نکرده، اتفاقی برای رقیه بیفته، زینب چی میکشه؟؟؟

لعنت به فاصله، به کرونا، به درد، به بیماری...

پی نوشت: خدا رو صدهزار مرتبه شکر، آزمایشات خواهر مجید و حمید برای پیوند کبد مثبت اعلام شد. فردا صبح با مادرم ان شاءاللّه میرن شیراز. با هواپیما. خیلی دعا کنید لطفا. برای همه بیمارا دعا کنید، رقیه ما رو هم یاد کنید. ممنون

  • شهاب الدین ..

اول اینکه همچنان برای آپلود عکس مشکل دارم.

و اما بعد، گفتم خواهرم قهر کرده با ما؟ حتی مجید هم با خانواده اش قطع رابطه کرده. حمید میخواد این هفته بره بندر عباس ببینه چی شده. بلکه یه فرجی بشه.

نرگس خیلی با مادرم صحبت کرده، که حداقل کمتر ناراحت باشه. من که فکر نکنم بشه عوارض دل شکسته مادر و پدر رو با چیزی جبران کرد. 

زهرا و محسن و معصومه ان شاءاللّه یکشنبه میخوان بیان تهران. محسن با یه بنده خدایی که کار آفرینه، میخوان برن یه سری مشاغل خانگی رو تو روستاهای سطح استان تهران و البرز راه اندازی کنن. کارگاه های آموزشی بذارن و ...

به خاطر کرونا، خیلی ها بی کار شدن. یه دو سه ماهی این اطراف کار دارن احتمالا.

عماد و فاطمه در ادامه برنامه های نجاری شون، یه قفس درست کردن و دارن رو مخم کار میکنن که اجازه بدم دو تا بوقلمون بگیرن! با توری یه تونل مارپیچ توی باغچه درست کردن که همه باغچه کثیف نشه. 

گفتم قبلا که با نگهداری جک و جونور مشکل دارم؟ مطمئنم اجازه بدم، این تازه ب بسم الله هست. یقینا این نخ سر دراز داره. 

همین الان یه درخت بید تبریزی گوشه حیاطمون هست که مجتمع مسکونی انواع و اقسام پرنده است. بسه دیگه، نه؟

اصطلاح جدید آمنه: خیاط دون!

یعنی جایی که وسایل خیاطی رو توش نگه میدارن؟ نه!

یعنی دونه ای که کاشته میشه و لباس ازش درمیاد؟ بازم نه! پرانتز باز، این ترجمه خدیجه از این اصطلاح بود.

خیاط دون یعنی کسی که نسبت به کار خیاطی داناست! آمنه برای تشکر از نرگس بهش میگه مامان خیاط دون! 

هر چقدر که این دختر برای لباس ذوق میکنه و دوست داره لباسش پر زرق و برق باشه، به جاش خدیجه اصلا خوشش نمیاد از لباس تزئین شده. لباس مورد پسند خدیجه چیزیه در حد لباس احرام! البته زنونه.

دیگه اینکه فرصت کردین لابلای اخبار انتخابات و قشون کشی یانکی ها، حمله داعش به دانشگاه کابل رو ببینید و بشنوید؟... من که هنوز مبهوت همون یه جمله ام: جان پدر کجاستی؟...

  • شهاب الدین ..

خب، هنوز این مشکل صندوق بیان حل نشده و من نمیتونم عکس بذارم. کسی احیانا بلده؟ پیام میده که شما از صندوق بیان خارج شدین. و باید دوباره وارد بشید. 

بگذریم، یه سؤال: شما سرنوششتتون رو کجا گذاشتید؟ گمش نکردین؟ این سؤالی بود که امشب آمنه، ازم پرسید! که بابا، سرنوشتم کو؟ کلی با خودم کلنجار رفتم که یه جوابی براش پیدا کنم. اصلا بفهمم این کلمه رو از کی شنیده، چی میخواد بگه... تا دیدم خودش رفت از گوشه اتاق مدادش رو آورد و نشونم داد و گفت: اینهاش پیداش کردم!

بله، مداد چیزی است که سرش مینویسد! 

فاطمه قبلا اوستای این کار بود که فورا برای هر موقعیتی کلمه خاصی اختراع کنه، بعد خدیجه و حالا هم آمنه. فاطمه هم ارتقای مقام داده، مدام کنایه ها و ضرب المثلای مختلف رو به بهونه های مختلف تکرار میکنه. 

به عنوان مثال امشب یهو برگشته به عماد میگه، داداش تو رو توی ده راه نمیدادن، رفتی سراغ کدخدا رو گرفتی؟ اینقدر هم جدی و بی مقدمه که عماد مونده بود چی جواب بده.

نمره چشمام هم امشب متوجه شدم به سلامتی هر کدوم یه چهار نمره بالا رفتن! مدتی بود دائم احساس میکردم عینکم کثیفه، تا امروز دیگه بالاخره رفتم دکتر. احساس میکنم تجدیدی گرفتم! اینقدر که جا خوردم از وضعیتم. گوشی ام رو هم دادم عماد برام فونتش رو بالا ببره. به زور میتونستم کار کنم باهاش.

تو این اوضاع بلبشو و نامیزون، همین مونده بود که فاطمه، خواهر جانم، باهامون قطع رابطه کنه، که کرد. چرا؟!!! نمیدونم واقعا. از وقتی رفتن بندر عباس کم کم، دو ماه یه بار میامد با بچه‌هاش تهران. مادر و پدرم هم چند باری رفتن. تلفنی هم که صحبت میکردیم. ولی تو این جریان جابجایی، به خاطر گرفتاری مون نشد که بیان و کمتر فرصت کردیم با هم صحبت کنیم. 

البته که این دلیل برای قطع رابطه مسخره است. نمی‌فهمم واقعا چرا؟ فرض هم که از چیزی ناراحته، کاری کردم که نباید، خب بگه. اصلا من بد، چرا با بقیه قهر کرده؟ چرا با اون خواهرم و چرا با نرگس و چرا با پدر و مادرم هم صحبت نمیکنه؟!!

اونم خیلی ناگهانی، یعنی نهایتا دو هفته است که متوجه شدیم، تا قبلش تصور میکردیم کار داشته مثلا، دستش بند بوده، خونه نبوده یا... ولی الان تازه فهمیدیم جواب هیچ کس رو نمیده. نه خودش و نه شوهرش. چقدر براش پیام فرستادم، کتبی، شفاهی. ولی انگار نه انگار. میترسم از اتفاقاتی که...

و مادرم چه حال بدی داره، خدا میدونه. قلبش شکسته و بعید میدونم راه نجاتی بمونه برای فاطمه از این قلب شکسته...خدا عاقبت همه مون بخیر کنه، فقط همین.

  • شهاب الدین ..

برای اولین بار بعد سالها، تنهای تنهام. اصلا یادم نیست آخرین بار کی اینقدر تنها بودم. اونم تو دو تا خونه! امروز همگی، مادر و پدرم و نرگس و بچه ها و زهرا و محسن و معصومه، رفتن نجف. 

ساعت 2 بعد از ظهر پروازشون بود. که حدود 2/5 انجام شد. خدا رو شکر تأخیر نداشتن. با اینکه نمیتونستم باهاشون تا طبقه بالا برم، ولی موندم تا پرواز انجام بشه و مطمئن بشم بعد اومدم. 

برای اولین بار، از هر نیمچه ترافیکی برای دیرتر رسیدن به خونه خوشحال بودم. اما از شانس من، ترافیک که نبود هیچ، گاهی یه نمه بارون هم میزد که دیگه اساسی حال دلم رو بد کرد. 

نزدیکای خونه بودم که از قالیشویی تلفن کردن و گفتن فرشا رو دارن میارن. تقریبا همزمان رسیدیم. فرش و موکتا رو همونطور لوله و داخل پلاستیک، گذاشتم تو اتاق پایین تا سر فرصت خونه رو تمیز کنم. 

یه چند باری رفتم از بالا تا پایین خونه رو برانداز کردم ببینم چه کار باید بکنم. تنهایی از پسش برنمیام. نمیخوام هم بذارم بعد از برگشتن نرگس. احتمال زیاد فردا صبح تلفن کنم به یکی از این خدماتی ها. 

هر چی با خودم کلنجار میرم، الان در توانم نیست با کسی صحبت کنم. حتی جواب تلفن خواهر کوچیکه رو هم ندادم. پیام دادم خوابم میاد. میدونم میخواد اصرار کنه شب برم خونه شون و تنها نباشم. 

دیشب هم به توصیه حکیم خیراندیش، بچه ها رو بردیم برای حجامت که ان شاءاللّه پیشگیری بشه از نفوذ ویروس و عفونت. خدا رو 100 هزار بار شکر، خانوم انجام میداد برای بچه های کوچیک رو و من رو راه ندادن. نرگس و زهرا و مادرم رفتن تو. منم علاوه بر صلوات فرستادن، مدام با خودم تکرار میکردم که آمنه کلا غربتیه و هیچی اش نیست، و الا که چرا پس خدیجه و معصومه گریه نکردن؟

خدایی اش هم اومد بیرون، دیدم جای زخمش خیلی سطحیه. معلوم هم بود درد نداره. فقط بابت اینکه ثابت کنه رئییسه، کولی بازی از خودش درآورده بود.

خب، دیگه از چی بنویسم؟ چی کار کنم؟ 

شام نخوردم، که اصلا میلم نمیکشه بخورم. اینقدر اصرار و التماس کردم غذا برام نذارید، غذا مونده نمیخورم، باز اندازه چند روزم غذا هست تو یخچال.

18:48:50

اااه! هنوز ساعت هفت هم نشده! عادتم ندارم زودتر از 11/5 بخوابم. 

واقعا چیکار کنم؟!!

آهان، برم برا گربه ها غذا ببرم! بلکه زمان بگذره...

***

21:12:44

هم مادرم و هم نرگس معتقدن قبل از بیرون از خونه باید همه چی مرتب باشه و چیزی پخش و پلا نباشه. امروز صبح هم قبل رفتن همگی خونه رو کامل مرتب کردن و رفتن. 

کاش نکرده بودن، کاش مثه هرشب وسایل فاطمه ریخت و پاش بود. کاش کتاباش به بهونه اینکه میخواد ازم سؤال بپرسه، ولو بود.

کاش حداقل یکی دو تا تیکه از اسباب بازی های خدیجه تو دست و پا بود. 

اینجوری انگار خونه بیشتر خالیه. 

***

2018-10-19

22:58:55

درست در همین لحظه فرصت کردم دراز بکشم. از صبح ساعت 7 که شروع کردم به کار، فقط یه نیم ساعت وسطش برای نماز و ناهار نشستم زمین! 

هزار بار دیدم که نقشه های خدا واسه زندگی خیلی دقیقه ها، باز یادم رفته. همین هفته پیش بود که اینجا روضه خونی کردم از این مصیبت دیگه؟

خب، امروز بابتش کلی خدا رو شکر کردم. که کار دارم و سرم گرمه و لازم نیست در و دیوار تماشا کنم و با خودم حرف بزنم! 

هفته پیش چه خبر داشتم که این هفته قراره تنها بمونم؟

به هر حال از همون 7 صبح شروع کردم به کار، حدودای 8 هم تلفن کردم و بعد کلی چک و چونه، بالاخره حدود 10 دو نفر تشریف آوردن. 

ولی در مجموع فکر نکنم دیگه در طول عمرم همچین کاری بکنم. از بس که حرف گوش نکن بودن! حالا خوبه قبلش من کلی چک و چونه زده بودم که باید آداب و مقررات خونه ما رو رعایت کنن. 

نمونه کوچیکش این که با وجود شصتاد جفت دمپایی که همه جا گذاشته بودم و تأکید مؤکد کرده بودم، تو هر قسمت از دمپایی مخصوص استفاده بشه، باز با دمپایی دستشویی میومدن تو راه پله!!

خلاصه که با کلی حرص خوردن، بالاخره کار تموم شد. 

پهن کردن فرشا و موکتا رو هم گذاشتم برای شبای بعد. 

حسنش این بود که غذاها هم تموم شد. ماشاءاللّه بخور بودن ها!

گربه هم خوب بهش خوش گذشته، اصلا حاضر نیست واسه اجابت مزاج هم از انباری بیاد بیرون! 

جدی جدی غصه بیرون کردنش رو دارم. که اصلا میره بیرون؟! یا دیگه کلا حیاط میشه ملک شخصی اش؟

...

21:23:10

2018-10-2

یه پیام خصصوصی هست اینجا درباره اینکه چطوری هم خونه فرش نداره و هم قبل رفتن خونه مرتب شده و...

خب توضیح مختصر مفیدش اینه که ما3 ساله که همسایه دیوار به دیوار پدرم هستیم. گربه خونه ما رو با زایشگاه اشتباه گرفت. و الان یه هفته 10 روزه که منزل پدر هستیم، بودیم، هستم. 

توضیحات کافیه؟!

حدود 7 رسیدم خونه، یه دو ساعتی مشغول جابجایی وسایل و پهن کردن فرش ها بودم. 

از عمد کلش رو انجام نمیدم که بیکار نشم. خواهر جانمان و بچه هاش هم، حسنی و امیر حسین، امروز شونصد بار تلفن کردن شب برم پیششون. ولی سختمه شدید... تنهایی جایی رفتن...مگه امکان داره اصلا؟

هنوز هم شام نخوردم. یعنی راستش شونصد بار رفتم سر یخچال، ولی تصمیم نگرفتم چی بخورم. احتمالا یه چند قاشق ارده شیره بخورم. 

تنبلی نمیکنم برای درست کردن غذا، جدا میلم نمیکشه. 

از اونجایی که هزینه تماس تلفنی با عراق خیلی زیاد شده، مجبورم صرفه جویی کنم....

....

22:13:58

2018-10-21

اینقدر تصمیمون ناگهانی بود و اینقدر مسأله بدیهی و واجب بود برامون که اصلا یادمون نبود اجازه فاطمه رو باید بگیریم از مدرسه، یا لااقل خبر بدیم بهشون. امروز خودشون تلفن کردن و پیگیری کردن چرا فاطمه نمیره مدرسه... بازم به احساس مسئولیتشون! 

باهاشون صحبت میکردم، تلفنی، میگفتن "بابا جات خالیه!  از اون بارونایی داره میاد که شما همیشه توش گیر میفتید و وقتی میرسید خونه، ازتون آب میچکه!"

خودم هم دیدم، خیلی طوفانیه انگار کربلا. همینطور هم مهران و ایلام. خدا خودش کمک همه شون کنه. مخصوصا بچه دارها.

...

00:30:43

2018-10-23

از ساعت 7 و نیم تا الان، هر چی تلفن کردم، جواب ندادن هیچ کدوم. میدونم احتمالا جایی هستن که آنتن نمیده، ولی جمله ضبط شده " مخاطب در دسترس نمیباشد..." به شدت اعصابم رو خط خطی میکنه. 

به توصیه دکتر پرما، شیر و دوغ شتر خریدم. که طبع گرم داره و خیلی مفیده و چه و چه. گوشت شتر استفاده میکنیم، به صورت چرخکرده و با طعمش مشکلی نداریم. ولی درباره شیر و دوغش مطمئن نبودم خوشمزه باشه.

بد نیست، مخصوصا دوغش میشه گفت خوبه. ولی آخرش طعمی که رو زبون میمونه مثه اینه که یه لیس به شتر زده باشی!  قشنگ مزه پوست و پشم شتر داره تهش. 

خب آره، دارم از در و دیوار مینویسم که اصل حرف امشبم رو نگم. راستش خیلی دلخورم از دست خودم. دلخور نه، حرصم دراومده از این اخلاق گند.

خواهرم تو این چند روز، بنده خدا کلی التماسم کرد برم خونه شون. اولش بهونه آوردم که کار دارم و... نهایتا دیشب بهش گفتم خیلی سختمه بدون نرگس و بچه ها. 

امروز پیام داد، دیگه تلفن نکرد، که اگه فاطمه هم بود، بازم نمیرفتی خونه اش؟

واقعش من بینشون فرق نمیذارم. هر دوشون برام عزیزن. ولی خب، با فاطمه چند سال همسایه بودیم، نرگس و فاطمه از 11 سالگی دوست و همکلاسی بودن. شوهر فاطمه هم زمین تا آسمون با آقا حمید فرق داره. هرچقدر مجید خودمونی و اهل رفاقت و رفت و آمده، هنوز بعد اینهمه سال یخ داداشش با ما باز نشده. 

رو این حساب، شاید اگه فاطمه تهران بود، فقط شاید، میرفتم خونه شون. 

ولی از صبح تا الان هنوز نتونستم جوابش رو بدم. هر چقدر هم با خودم کلنجار رفتم، نتونستم برم رو در رو باهاش حرف بزنم از دلش دربیارم. دلم میخواست یکی یه "چه مرگته؟" درست و حسابی بارم میکرد. 

....

23:44:10

2018-10-23

همین الان رسیدم خونه. اول رفتم برای گربه ها غذا گذاشتم. چقدر گند میزنن اینا. این جعبه پنجمه که براشون گذاشتم. 

امروز دیگه تصمیم قطعی گرفتم برم خونه خواهرم. پیامکی بهش گفتم که شب میام خونه تون. 

خودش و بچه هاش خیلی خوشحال شدن و استقبال کردن. ولی حمید آقا، یه نیم ساعت که ساکت نشست، گفت خسته ام و رفت خوابید. 

قهر نیستا، کلا اخلاقش همینه. مجید هم ازش شاکیه. دیگه منم بی خیالش شدم. یه کم سر به سر امیرحسین گذاشتم. یه کمی هم حسنی درس و مشقش رو آورد و سؤال داشت. 

یه مقداری هم فوتبال نمیدونم کجا و کجا رو تماشا کردیم با امیر حسین. آخرش بود البته و انگار  مساوی تموم شد. 

و کمی هم با آبجی خانوم مرور خاطرات کردیم که چقدر بچگی هاش، نازک نارنجی بود. تا حدی که حتی حاضر نبود تو پارک بستنی بخوره، مبادا دست و لباسش کثیف شه! 

و من چقدر از همین نقطه ضعفش، سوء استفاده کردم و اذیتش کردم. شرمنده! 

همین دیگه، رفتم خونه شون و تموم شد. یه بار بزرگ بود رو شونه ام. 

راستی، خبر دارید دولت نامحترم چقدر داره اذیت میکنه زائرای اربعین رو؟ سر فروش دینار به قیمت دولتی؟ که تازه تو عراق ارزونتر میشه خرید؟ خدا ازشون نگذره فقط...

....

23:03:57

2018-10-24

امشب دیگه تمام وسایلمون رو از خونه پدرم آوردم اینجا. اصلا فکر نمیکردم اینهمه بار و بندیل آورده باشیم. به این خاطر که هر وقت هر چی لازم شد، بچه ها رفتن آوردن، نشون نمیداد. 

فقط موکتای راه پله رو نتونستم پهن کنم. به خاطر گیره هاشون که خیلی میزون باید بشن. 

تختمون رو هم عجالتا جمع کردم. تشک خیلی گرونه! 

دلم براشون چقدر تنگه؟ نمیتونم بگم. فقط اینقدر بگم که وقتی رفتم برا گربه ها غذا بذارم، یه لحظه با یکی از بچه گربه ها چشم تو چشم شدم، اشکم درومد! نگاهش خیلی شبیه نگاه خدیجه بود وقتی مریضه یا خسته است. 

دیشب هم تو تمام خوابام با ربط و بی ربط حضور داشتن این دو تا فسقل. و منم با ربط و بی ربط بغلشون کردم .

...

22:41:38

2018-10-25

بعد از ظهر، خیلی سرم درد میکرد. رسیدم خونه، قرص خوردم خوابیدم. 8 بیدار شدم. ولی تا نیم ساعت داشتم فکر میکردم فردا چه امتحانی دارم؟ مامان و بابا و خواهرام کجا رفتن و چرا من رو با خودشون نبردن؟ افطار کردم یا باید سحری بخورم؟ و...

دقیقا تو حال و هوای سال سوم و چهارم دبیرستان بودم و اصلا این 24/25 سال رو یادم نبود! بعد که یه کم تو خونه راه رفتم و وسایل بچه ها رو دیدم، کم کم برگشتم به زمان حال. 

خواب بد موقع غروب، اونم تو فصلای پاییز و زمستون، قابلیت داره آدم رو راهی تیمارستان کنه، اینقدر که محتویات مغز رو زیر و رو میکنه. 

بعد که حالم جا اومد، یهو تصمیم گرفتم برم اسباب بازی های خدیجه رو به سبک خودش، گوشه گوشه خونه بچینم. وقتی داشتم فکر میکردم چرا قابلمه و کاسه بشقابش رو کنار اپن میچینه و استکان نعلبکی اش رو پشت پنجره، تازه فهمیدم بچه ام تمام خونه رو خونه بازی اش فرض کرده! 

یه کمی هم کمد و کشوی فاطمه رو مرتب کردم. و بعد رفتم سر وقت سایت زمین تخت. اونن موقع که بحثش رو با عماد داشتم، ته دلم این بود که خب معلومه دارن چرت میگن. ولی در عین حال یه چند تا مسأله رو مطرح کرده بودن که کمی تا قسمتی درست به نظر میامد. 

گذاشته بودم سر فرصت برم سراغش ببینم حرف حسابشون چیه. البته هنوز حساب و کتابش رو خودم دقیق نکردم. ضمن اینکه مطمئن نیستم تو این مورد خاص گزارششون درست باشه. ولی ادعا میکنن بارها اتفاق افتاده، افرادی در استرالیا و آمریکای جنوبی، همزمان ماه رو در آسمان دیدن. و این در حالت کروی امکان نداره. 

یه مورد دیگه هم درباره فاصله خورشید تا زمین هست. که میگن اگه فاصله در این حد زیاد باشه، در اینصورت در مدارهای مختلف، طول سایه ها با هم اختلاف چندانی ندارن. البته تو این مورد باید حساب شکست نور رو هم بکنیم که نمیکنن. 

اما تنها نکته ای که به قطعیت میشه از مستنداتشون نتیجه گرفت، اینه که ناسا خیلی داره دروغ میگه و بیشتر حرفایی که میزنن، فقط ادعاست. مخصوصا این که میگن به ماه سفر کردن یا سفینه به مریخ فرستادن. حتی تصاویری هم که ادعا میکنن از ماهواره ها ارسال شده، بیشترشون دروغه. حالا اینکه آیا اصلا ماهواره ای وجود داره و نمیخوان تصاویرش رو منتشر کنن، یا از اساس هیچ ماهواره ای ساخته نشده، رو نمیدونم. 

10:10:06

2018-10-26

ساعت 7 شب به وقت نجف پروازشونه. به نظرتون الان برم فرودگاه، خیلی زوده؟!!

...

20:03:55

2018-10-26

بلافاصله بعد از نماز مغرب و عشا، راه افتادم سمت فرودگاه. میدونستم بازم زوده، ولی دیگه تا همینجا هم که صبر کردم، خیلیه. الان رفتم اطلاعات پرواز بپرسم پروازشون کی میشینه، میفرمایند که هنوز بلند نشده. و اینطور که پیداست دو ساعت تأخیر دارن! 

البته هنوز روی تابلو، چیزی ننوشتن...

  • شهاب الدین ..

یه سری حرفا هست که میخوام بنویسم، ولی ربطی به هم ندارن. شماره ها تزئینیه! 

1- پرتقال فروش مسأله زیر رو پیدا کنید:

آقای دکتر عباسی سال 1395 سخنرانی کردن و اونجا چند تا موضوع رو با زبان فارسی کمی سخت مطرح کردن. من جمله لیبرال مسلک بودن جناب آخوندی، تقلبی بودن مدرک دکترای پرزیدنت، جاسوسی و ارتباط پرزیدنت با اسرائیل در سال 65 که مفصلا تو کتاب ممنوعشون هم توضیح دادن، اختلاف نظر پریزدنت با حضرت آقا در مورد امکان تقسیم علوم انسانی به غربی و اسلامی. 

بلافاصله از این سخنرانی، دفتر ریاست جمهوری از دکتر به استناد این سخنرانی از ایشون به اتهام نشر اکاذیب و توهین به مقام رئیس جمهور شکایت کرد. 

دادگاه بعد از بررسی این شکایت و مطرح شدن ادله طرفین در دادگاه، دکتر رو از اتهام نشر اکاذیب تبرئه کرد، ولی به اتهام توهین به رئیس جمهور، مجرم شناخته شدن و حکم 7 ماه زندان براشون صادر شد!!!

2-دروغ دونم در حال انفجاره! از بس تو این یه هفته ده روز خالی بستم برای نرگس. و واقعا نمیدونم چطوری راستش رو بگم. به هر حال دیدم با این اوضاع و احوالم، درست نیست برم. و بیشتر از این هم نمیشه صبر کرد. به نرگس گفتم بهم مرخصی نمیدن و نمیتونم بیام. و راضی اش کردم با پدر و مادرم برن. البته نجم هم قرار شد با دانشگاهش نره. 

یکشنبه سایت سماح ثبت نام کردم برای نرگس و بچه ها و پدر و مادرم. به محسن هم گفتم ثبت نام کنه و تا 4 شنبه خودش و زهرا و معصومه رو با ویزا برسونه تهران. یه کم بهونه درآورد که خودش با دوستاش بره و زهرا رو نبره، ولی قبول نکردم. هم دیگه واقعا جوابی برای زهرا نداشتم و هم رو کمکش حساب کردم. 

برای پنجشنبه بلیط گرفتم که باز به نسبت خوب بود قیمتش.

3- پدربزرگم ازدواج کرد!! باور نکردنی ترین خبری که باور کردم!نمیتونم تو این مورد خاص هیچی نگم. یه حس ناشناخته ای دلم رو زیر و رو میکنه. برام سخته هضمش، خیلی سخت. 

4- فاطمه، آبجی خانوم منظورمه، امروز رفت. لعنت به دوری و دلتنگی های تموم نشدنی. همین. 

5- "هیچ کجا خونه خود آدم نمیشه." این طلایی ترین جمله این روزامه. حتی خونه پدر و مادر و حتی تر اگه همسایه باشن. 

قوانین ریز و کوچولویی وجود داره که فقط وقتی مجبور باشی شب تو خونه ای غیر از خونه خودت بخوابی، متوجه شون میشی. رعایت همین تفاوت های کوچولو از رعایت 100 تفاوت بزرگ سخت تره. 

این چند شب دارم فکر میکنم بابا که با بیست سال پیششون خیلی فرق نکردن، پس این منم که اینقدر عوض شدم که یادم نیست به چه چیزای کوچیکی حساسیت داشتن و دارن. 

6- کاش بیست سال بعد فرصتی پیش بیاد که مثلا عماد و خونواده اش یه هفته بیان خونه ام. و یادم باشه جلوی بچه هاش بابت موبایل دست گرفتنش تو ساعتی که از نظر من دیره، بهش اخم نکنم. البته اگه هنوزم موبایل بود اون موقع! 

7- فاطمه دستور صادر فرمودن براش کتاب مرشد ریاضی بگیرم. رفتم بگیرم دیدم یه کتاب سؤاله و یکی هم پاسخنامه. دونه ای 32 هزار تومن ناقابل. از اونجایی که سابقه خرید اینجور کتابا و حل نشدنش تو پرونده اش هست، تلفن کردم ببینم جدا لازم داره یا نه. مخصوصا پاسخنامه اش رو. 

فرمودن که:" معلومه که لازم دارم بابا جونم. ولی پاسخنامه اش رو برای شما میخواستم. اگه به نظرتون خودتون میتونید جواب بدین و لازم ندارین، خب نگیرین!!"

8- خدا رو شکر بعد از 9 نوبت تزریق خیلی بهترم. تقریبا حس خواب رفتگی ام هم تموم شده. ولی از نظر دکتر مهم اون پلاک های مغزه که با این روش از بین نرفتن و نمیرن. دنبال آمپول هستم، ولی پیدا نکردم هنوز. اما ناراحتش هم نیستم. یه چیزی ته مله های دلم میگه با همین شیوه گرمی خوردن و کم کردن اضطراب و دلشوره و ناراحتی، درست میشه. شد شد، نشدم فدا سرم. 

9- اون هفته که قرار بود cft تو مجلس بررسی شه، به یه 70،80 تا از نماینده ها پیامک دادم و گفتم ما به عنوان مردمی که شما رو به وکالت از طرف خودمون فرستادیم مجلس توقع داریم اولا شفاف باشه رأی تون و ثانیا طرح هایی مثل شفاف شدن اموال مسئولین رو تو اولویت قرار بدین و دیگه اینکه وقتی حضرت آقا رسما اعلام میکنن ما به این جور لوایحی که غرب دیکته میکنه احتیاج نداریم و نباید تصویب بشه، حق ندارید بهش رأی مثبت بدین. 

با اسم و آدرس هم پیامک دادم که اگه خواستن پیگیری کنن راحت باشن. 

10- آمنه یه ژن جهش یافته ریاست داره که واقعا ترسناکه! با نیم وجب قد، واسه تمام خانواده تصمیم میگیره. این رو ما میدونستیم، این چند روز هم خونگی با پدر و مادرم اونا رو هم وادار به اعتراف کرد. 

11- تو این چند روز نرگس و خواهرم، خرده خرده آشپزخونه رو سر و سامون دادن. شستن دیوارها رو گفتم بذارن برای بعد از برگشتشون. شاید هم تو این مدت تلفن کنم این مؤسسات خدماتی. از اون کارایی که تو عمرم نکردم. 

12- خدیجه خبر نداشت دارم ثبت نام میکنم برای کربلا. دیروز که اومدم خونه با همون لهجه و زبون خودش برام تعریف کرد خواب دیده داره با هواپیما میره بهشت و از پنجره اش برام دست تکون داده.

13- پاییز میرسد که مرا مبتلا کند/ با رنگهای تازه مرا آشنا کند

پاییز میرسد که همانند سال پیش/ خود را در دل قالیچه جا کند

او میرسد که باز هم عاشق کند مرا/ او قول داده است به قولش وفا کند

پاییز عاشق است...

چه کنم با این دیوانگی پاییز؟!!

14- یادم باشه در اولین فرصتی که رفتیم مشهد، با نرگس بریم یه جایی که مردونه و زنونه مختلط باشه تا براش زیارت نامه بخونم. 

آرزوهای قشنگ رو فراموش نکنیم. 

15- سؤال: پرتقال فروش مورد یک چه نسبتی با صادق زیبا کلام و شیخ صانعی دارد؟ 

  • شهاب الدین ..

آخ که چقدر دلم میخواد بشینم گریه کنم! گریه ها! 

من روضه میخونم، دلتون گرفت همراهی کنید:

امروز نرگس و بچه ها از صبح رفته بودن خونه مادرم. آبجی خانوم از بندرعباس اومدن. منم برگشتنی، یک راست رفتم اونجا. 

خیلی هم خوب و خوش. بعد مدتها زینب و رقیه رو دیدیم. خواهر کوچیکه و بچه هاشون هم بودن. 

خلاصه که یه دل سیر خواهر زاده ها رو چلوندیم.

تا نیم ساعت پیش که دیگه زحمت رو کم کردیم و رفتیم خونه. همین که وارد حیاط شدیم، دیدیم در ورودی راهرو کمی به اندازه شاید 5 سانت لاش بازه. 

اصولا روی بسته بودن این در، حتی وقتی خونه هم هستیم، حساسیم. حالا کی آخرین نفر بیرون اومده و باز گذاشته، نمیدونم. ولی همین که در رو باز کردیم و چراغ روشن شد، دیدم از همون جلوی در موکت خونیه. 

خدایی اش ترسیدم. گفتم همه تو حیاط بمونن و خودم رفتم تو ببینم چه خبره. 

تمام خونه، جا به جا، رد خون بود. پرده ها، روی کابینتا، سرامیک دیوار،  حتی روی در یخچال و... 

البته نه اینکه مقدارش زیاد باشه، ولی همه جا هست. 

تا رسیدم بالا، تو اتاق خودمون. 

اینجا اصل روضه است ها! 

تو اتاق، دقیقا روی تخت، چی دیدم؟ یه گربه با نمیدونم 5 یا 6 تا بچه گربه!!! 

مگه گربه ها تو بهار زایمان نمیکنن؟؟؟ آخه چرا الان؟ اونم دقیقا وسط تخت ما؟؟؟

گربه هم که ترسیده بود حسابی و کلی جیغ و جیغ کرد و یه دور هم جلوی چشمم پرید به همه جا و اتاق رو به هم ریخت. 

دیگه با چه حال زار و نزاری رفتم پایین و گفتم چه خبره، بماند. 

به خاطر شوک اولیه ای هم که بهم وارد شد، که نمیدونستم خون چیه، حالم خیلی بد شد. هنوزم حالم بده. سمت چپ بدنم یاری نمیکنه. 

خلاصه که دیدیم نمیشه موند، دوباره اومدیم خونه پدرم. 

عماد و نجم هم گربه و بچه هاش رو گرفتن و آوردن بیرون. عجالتا گذاشتنشون تو انباری. ان شاءاللّه که بعدا بتونیم بیرونشون کنیم.

حالا نرگس خودش نرفت ببینه، خیلی نمیتونه عمق فاجعه رو درک کنه. داره برای خودش برنامه ریزی میکنه فردا همگی با هم خونه رو تمیز کنیم. 

ولی به نظر من تنها راه چاره اینه که تلفن کنیم آتش نشانی!! از همون بالا با فشار آب، بشوریم بیایم پایین! 

مخصوصا با این حال من که به زور دو قدم راه اومدم. ان شاءاللّه که تا فردا بهتر شم. ولی بازم در توانم نیست.

فقط جای شکرش باقیه بغرنج بودن ماجرا باعث شده کسی حواسش به من و حالم نباشه. 

البته به جز فاطمه. که هم سر شام یهو گفت بابا چرا چند وقته چشمای انگشتات دیگه نمیبینه! و هم الان خیلی حواسش بهمه. 

خدایی خیلی سخته. کل زندگی رو باید یه جا شست. 

یه پیام هم هست که ان شاءاللّه بعدا جواب میدم. 

بیمارستان نوشت:

امروز، صبح دیدم جدی جدی واسه حتی سر پا ایستادن هم مشکل دارم. ناچار شدم اختصاصی به نجم بگم مریضم. 

خدا خیر دنیا و آخرت بهش بده، کاملا درک کرد که دوست ندارم کسی چیزی بفمهمه. کلی کمکم کرد. 

بعدم که تلفن کردیم بیان فرشا رو ببرن. خودش و عماد رفتن تمام فرش و موکتا رو جمع کردن. پرده ها رو هم باز کردن. 

آخه من نمیدونم چرا به پرده ها پریده؟ اصلا با اون حالش چه جست و خیزی کرده! 

بعد هم که چقدر قیمتای قالیشویی بالاست! اینقدر که دارم میگردم ببینم موکت ارزون متری چنده، بی خیال شستن موکتا بشیم، از نو بخریم! 

هر چند که اینم گرونه. آقا جان همه چی گرونه. گرون! 

دیگه اینکه با کلی گانگستر بازی، تونستم با دکترم تلفنی صحبت کنم. نظرشون این بود که فورا برم بیمارستان بستری شم. 

ما هم با نجم یه داستان سر هم کردیم و بعد از ظهر اومدیم بیمارستان. برنامه اینه که باید 5000 واحد کورتون رو در طی 5 روز، دریافت کنم. به صورت آمپول داخل سرم. روزی دو نوبت. و ان شاءاللّه بعدش موقتا علائم برطرف میشه. تا درمان.

ما هم با پرستاری و مدیریت بیمارستان چک و چونه زدیم تا بالاخره رضایت دادن بستری نشم. هر روز صبح و شب بیام سرم بزنم و برم. 

هم به خاطر کار و زندگی خودم و هم اینکه هیچ دلیل موجهی واسه شب خونه نرفتن ندارم. ضمن اینکه موندنم تو بیمارستان هم توجیه نداره. نه احتیاج به مراقبت خاصی دارم و نه درمان ویژه ای قراره انجام بشه. 

البته که کلی فرم پر کردیم و امضا دادیم و چه و چه که مسئولیتش با خودمون باشه. 

به هر حال الان که اذان دارن میگن رو تخت هستم و منتظرم تا سرمم تموم بشه و برم. نجم هم رفته نماز بخونه بیاد.

دکتر گفتن احتمالا با همین نوبت اول، کلی حالم بهتر میشه. ولی بایستی تا نوبت آخر رو بیام. 

  • شهاب الدین ..

صحبتای دیروز آقا رو اگه نخوندین، حتما بخونید. جمله جمله اش مهمه و پر از نکته است. اما یه قسمتش رو به نظرم باید توضیح داد. اینکه آقا فرمودن تو قضیه برجام اشتباه کردم اجازه دادم مذاکره کنن. 

واقعش این "اشتباه کردم" خیلی روشن و واضح یعنی شما مردم اشتباه کردین که رفتین به یه عده لیبرال ترسو رای دادین و بعد هم دلتون رو به وعده هاشون خوش کردین.

هرچقدر هم گفتم این برجام بی سرانجامه و فایده نداره، حرف تو گوشتون نرفت و اصرار که باید توافق کنیم با غربیا.

حتی خط قرمز تعیین کردم واسه مذاکراتتون، ولی اهمیت ندادین و سر خود رفتین هر... که دوست داشتین کردین. 

تا بالاخره بعد5 سال رسیدین به حرف من و فهمیدین که غرب واقعا دشمن ماست و هیچ عاقلی با دشمنش نمیره سر میز مذاکره. 

بله، "اشتباه کردم" آقا از همون اشتباهاتیه که خوارج به امام علی علیه السلام نسبت میدادن. 

این دقیقا فرق دموکراسی الکی غربی با اختیار داشتن حقیقی مردم تو حکومت اسلامیه. 

تو حکومتای مثلا از نوع دموکراسی غربی، فقط ظاهرا همه چیز طبق خواست اکثریته. و الا که در واقع هر اتفاقی که بیفته، مطابق خواست سرمایه داراست که با تبلیغات و رسانه، خواست مردم رو هم جهت میدن. 

ولی حکومت بر پایه اسلام و ولایت، قرار نیست چیزی بر مردم تحمیل بشه و مردم باید عاقبت خواست اصلی شون رو ببینن. به همین دلیل گاهی امام و رهبر جامعه با چیزی که میدونن اشتباهه و به مصلحت نیست، موافقت میکنن تا مردم خودشون بفهمن و درس بگیرن.

فقط کاش مردم این بار خوارج نشن و اشتباهشون رو گردن بگیرن. 

...

درباره اون کاری که تو مطلب قبل درباره اش صحبت کردم، یه استفتا پیدا کردم از آقا به این مضمون که کلا تو هر معامله و خرید و فروشی گرفتن پورسانت حرومه.

شیوه این شرکت هم اینه که هر فروشنده به ازای فروش محصول یه مقدار سود میگیره ولی سود اصلی اش، از اضافه کردن فروشنده جدید به مجموعه است. که این دیگه در واقع همون پورسانته و سود فروش نیست. 

واقعش اینه فروش محصول به صورت اینترنتی، البته اگه مطابق قوانین کشور باشه و دروغ و کلک تو کارشون نباشه، کار محسوب میشه و سودش حلاله.

ولی پیدا کردن یه فروشنده جدید چی؟ چه تولید یا خدمتیه که بخواد در ازاش مزد دریافت کنه؟

این ترفند شرکته برای کسب درآمد بیشتر. واسه فروش محصولش به هر قیمت. چون به هر حال هر فروشنده جدید مجبوره یه مقداری از محصولات رو بفروشه، و الا سودی عائدش نمیشه. 

در حالی که راه درست رقابت اینه که محصولی با کیفیت بالاتر و قیمت مناسبتر تولید کنه تا مردم خودشون، به اختیار انتخابش کنن. 

خلاصه که با همین فتوا، هم عماد قانع شد و هم آبجی خانوم دست از تبلیغ برداشت. 

...

نرگس خیلی اصرار داره آدرس بدم بهش. حالا سالی یه دفعه هم از حوالی وبلاگ قبلی رد نمیشدا!! 

اگه مطمئن بودم ازش که به کسی نمیگه، بهش میدادم شاید. ولی میدونم که حداقل به مادر و خواهرام میگه، متأسفانه. 

...

نجم...هی میخوام به خودم بگم اشتباه میکنی، ولی باز نمیشه...باید بازم صبر کنم...نمیدونم بگم "خدا کنه اشتباه کرده باشم" یا چی؟!

  • شهاب الدین ..

آدمیزاد همیشه با خودش میگه، این مرحله که بگذره، دیگه تمومه همه سختی ها. بعدش همه چی حله. 

ولی اتفاقا مرحله بعد سخت تره. مثال واضحش بچه ها. تا کوچیکن، با خودت میگی الان عقلشون نمیرسه، نمیفهمن. بذار بزرگ شن، دیگه راحت میشی. ولی هرچقدر هم که بزرگ میشن، مشکلاتت هم باهاشون بزرگ تر میشه. نوعش عوض میشه، ولی تموم نمیشه. 

عماد مثلا. آره خب، الان دیگه نگران تنها و بی اجازه جایی رفتنش نیستم. مشکلی هم با مدرسه اش ندارم، خودش از پس خودش برمیاد. 

ولی با تصمیمایی که واسه پول درآوردن میگیره مشکل دارم و نمیتونم قانعش کنم. 

دو سه هفته پیش مثلا یه چند روز رفت تراکت پخش کرد. خب به نسبت وقت و انرژی که گذاشت، پولش بد نیست. مشکلم اینه که با شغل کاذب به شدت مخالفم. 

اینجور کارها، به نظرم از گدایی بدتره. یعنی که چی بری سر راه مردم یه تیکه کاغذ، به زور، بدی دستشون؟ چه فایده ای داره؟ چه مشکلی حل میشه؟ چی به تو اضافه میشه؟

مخصوصا که کار واقعی هست. بهش میگم اگه واقعا دنبال درآمدی، برو کارگری. هم بلدی، هم توانایی اش رو داری. میگه به زحمتش نمی ارزه. 

خب من با همین مشکل دارم. با این طرز فکر ترجیح منفعت ظاهری. که دنبال راه ساده تر میگرده. چقدر باهاش بحث کردم، بماند. 

البته که از حق نگذریم، ذاتا منغعت طلب صرف نیست. یعنی اینجور نیست که واسه هر کاری اول حساب کتاب کنه ببینه چقدر به نفعشه. واسه مسجد و بسیج، هر کاری میکنه. بدون هیچ توقعی. عیدی هم که یه اردوی جهادی رفت. الانم اگه بسیج اعلام کنه، میره باهاشون. 

حالا  یه چند روزه رفته تو نخ بازاریابی اینترنتی. مقصر اصلی خواهرمه. فاطمه چند شب پیش شروع کرد توضیح دادن که فلان شرکت تولید محصولات بهداشتی، محصولات تماما گیاهی تولید کرده و داره اینترنتی میفروشه. معرف هم برادر دوستشه که تو شرکت کار میکنه. حالا خودش فرصت نداره، داشت میگفت که مثلا نجم و عماد بیان از این شرکت کار بگیرن. 

در نهایت که کامل توضیح داد، دیدم اینم یه نوعی از هرمی هاست که درآمدت برمیگرده به اینکه چقدر تونسته باشی مخ بزنی!! 

یعنی درآمد مستقیما وابسته است به مقدار فروش شرکت. حالا با یه شعار خوش آب و رنگ محصول ایرانی و گیاهی و فلان. ولی در نهایت چی؟ چه فایده داره این کار؟ خب اگه واقعا محصولاتشون بهتر از بقیه است، تو فروشگاه ها و داروخانه ها توزیعش کنن، هر کی خواست بره بخره. 

بله، اگه تمام سیستم توزیع محصول از تولید کارخونه تا رسیدن به دست مصرف کننده، به صورت اینترنتی بود و دیگه مغازه و فروشگاه و فروشنده به این شکل نبود، این نوع بازاریابی کار محسوب میشد واقعا. ولی الان هنوز به نظرم کار نیست این. 

حالا خواهرم هم حسابی عماد رو وسوسه کرده. که درآمدش کم کم ماهی 500 هزار تومنه. که به نظر منم واقعا زیاده. نجم دو سال تمام هفته ای حداقل سه شب میرفت بهزیستی برای کار خدمات، یه قرون بهش ندادن. تمام حقوقش رو خودم دادم. حالا برای هیچی کار، ماهی 500 تومن، خداست واقعا. 

خلاصه که بحث و جدل این روزامون هم سر پول و کاره و به قول عماد از نظر من پول زیاد حرومه!!

  • شهاب الدین ..