اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

کجاست آنکه دوباره مرا تکان بدهد؟وچشم های خودم را به من نشان بدهد؟

اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

کجاست آنکه دوباره مرا تکان بدهد؟وچشم های خودم را به من نشان بدهد؟

مشخصات بلاگ
اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

حیران شدم، حیران شدم
مجنون و سرگردان شدم
از هر دری گوید بیا
کین جا منم، کین جا منم
چون سوی آن در میروم
بینم که گردد بسته در
از هر رهی گوید بیا
دنبال من، دنبال من
چون میروم دنبال او
نی زو خبر، نی زو اثر

دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

به نظرم دیگه لازم نیست بگم چقدر وقت ندارم و چقدر کم میتونم بیام اینجا؟! البته با همین حال و اوضاع، باز هم کوتاه نمیام،  دو هفته است دارم هر شب چند تا فایل صوتی پرسش و پاسخ از یه استاد اخلاقی رو پیاده میکنم. کار به شدت سختیه، مخصوصا با موبایل. ولی دوستش دارم، یهو وسط صحبتش یه جمله میگه، انگار جواب من! دقیق ها! حیف که مدیر کانالی که متن های پیاده شده ام رو میذاره، اسم و رسم من رو کامل مینویسه. و الا آدرس میدادم گوش کنید، خدایی اش هر کی گوش کرده به همین نتیجه رسیده.شنیدین میگن فلانی نفسش حقه؟! ایشون مصداق بارزشه. 

یه چند تا کتاب هم خوندم، بهترینش با اختلاف، از نظر من، نخل و نارنج آقای یامین پور. اصلا یه چیز عجیبیه، بحث تاریخی و فقهی و سیاسی و جامعه شناسی اش به کنار، به قول عماد هنوز تو کف رابطه بین شیخ مرتضی انصاری و سید علی شوشتری ام! 

کتاب بعدی: آن سوی مرگ، البته همراه با توضیحات استاد امینی خواه که به صورت فایل صوتیه. سایت روشنگری داره فایلای استاد رو. خود کتاب خوبه، ولی توضیحات استاد فراتر از عالیه. 

کتاب «شهر گمشده: فاطمه چه گفت؟ مدینه چه شد» هم تو صفه. یه سری هم کتاب از آیت الله حسن زاده آملی گرفتیم که داریم دور هم میخونیم. شبا، زهرا یا محسن یا عماد میخونن، بعد درباره اش صحبت میکنیم. خدا رو شکر، مادر و پدر هم استقبال کردن و دیگه کمتر تلویزیون روشن میکنن. البته اون موقع هم که روشن میکردن، بیشتر محض ایجاد سر و صدا بود، خیلی کم میشد خودشون چیزی تماشا کنن.

چند سالی هست که با پدرم همسایه ایم، ولی اینکه امسال دو تا واحد کنار هم تو یه آپارتمان داریم، خیلی بیشتر همسایه مون کرده. رفت و آمد مون مخصوصا برای خانما که لازم نیست خیلی حجاب داشته باشن، راحت تر شده.

قبلا شبا کمتر پیش میومد که دور هم باشیم، ولی الان تقریبا تا موقع خواب همه هستیم، و این خیلی تجربه خوبیه.

راستی، من و نرگس تصمیم گرفتیم برای نجم مراسم نگیریم. یعنی هر چی فکر کردیم، دیدیم نتیجه ای جز اعصاب درب و داغون برامون نداره. هرچقدر نرگس بزرگواری میکنه، حرف نمیزنه، انواع و اقسام حرف و حدیثا رو بهش میگن و باید تحمل کنه. فرقی هم نمیکنه، چه اونایی که تهرانن و چه اونایی که اصفهانن. همه شون. 

این شد که ترجیح دادیم، خودمون یه بهونه جدید دیدار ندیم دستشون. همون از راه دور، هر چند روز یه بار تلفنی یا پیامکی، زخم زبون میزنن کافیه.

ولی سه هفته پیش یه چند نفر از همون روستایی که نجم میرفت، از سردار قاسمی آدرس گرفتن اومدن اینجا دیدنمون و با اصرار من و پدرم رو با خودشون بردن اونجا. خودشون مراسم گرفته بودن. چقدر هم که مهربون، انگار بچه خودشون بوده. 

عماد هم خیلی دوست داشت بیاد، ولی اوضاعمون با هم میزون نبود، نبردمش. دو روز قبلش، یکی از همون روزای آشوب که هوا هم برفی و بارونی بود، کتش رو، همون که نرگس براش دوخته بود، تو مدرسه به یکی از همکلاسی هاش فروخته بود! یعنی دقیقا تو همون روز برف و بارون و سرما، لخت اومده بود خونه! لخت که یعنی، با یه لا پیرهن مدرسه. کلاه هم که تو مرام نامه اش نیست، چتر هم که سنگین و دست و پا گیره.... خلاصه همه از دم باهاش دعوا کرده بودن. منم تا رسیدم کلی باهاش جر و بحث کردم. آخه بچه که نیست، یه کم از اون عقل و شعورش استفاده کنه دیگه. یعنی که چی لباس تنش رو فروخته؟!! 

بعد چی، برگشته نصف پولش رو داده به نرگس!

یعنی نرگسی که بکشیش عصبانی نمیشه، تا یه هفته جواب سلامش رو نمیداد. خودم بعد که برگشتیم، پادرمیونی کردم.

چند روز پیش بچه ها، به سرکردگی آمنه خانم داشتن تو خونه بدو بدو میکردن، که با هم تصادف کردن و خوردن زمین. با وجود همه ایمن سازی هایی که کردیم و خونه تقریبا مسجده، ولی باز گوشه پیشونی آمنه خورده به یه قسمتی از قرنیز دیوار که شاید نهایتا چند میلیمتر تیزی داره. یعنی واقعا هر چی حساب میکنم، تنها راهش این بوده که خودش بره نشونه گیری کنه، محکم سرش رو بزنه اون گوشه! 

خونریزی اش زیاد نبوده، ولی شکاف برداشته و نرگس هم با پدرم بردن بیمارستان و بخیه زدن. شب که اومدم، با کلی ناز اومده، سرش رو نشونم داده و میگه: دیدی سلم اوخ شد، دلیه دلدم؟! 

بعد هم عروسکش رو نشونم داده که اونم سرش اوخ شده، دقیقا همون قسمت پیشونی اش رو برداشته با ماژیک قرمز خط خطی کرده!

ولی بگو یه ذره درس عبرت برای این بچه شد؟ نه! معصومه و خدیجه بیشتر عبرت گرفتن. اون دو تا حداقل تا چند روز، دیگه بدو بدو نمیکردن، ولی ایشون همون شب هم دوبار از اوپن افتاد! تا چشم ازش برداری، به طرفةالعینی از لبه اوپن آویزون میشه و خودش رو میکشه بالا و زرت، از اون سمت میفته پایین!

متأسفانه قابل برداشتن هم نیست، و الا برش میداشتیم.

امروز خونه خواهرم بودیم، یهو یه تبلیغ از تلویزیون دیدم که دختره داشت با ذوق آشپزی میکرد، حالا با کلی ریخت و پاش، که پدر و مادرش رسیدن. بعد چه کردن؟! هیوی بردنش فروشگاه و یه سبد انواع کنسرو خریدن! عجب تربیت نابی! همچین پدر و مادری رو باید بهشون جایزه نوبل داد! بعد من میگم در این صدا و سیما رو باید گل گرفت، میگن چرا؟

گفتم گوشی ام تابستون به فنا رفت و عوضش کردم؟ تو این جابجایی یه اتفاق خیلی عجیبی افتاد. یهو بعد از مدتها، یه پیامک از عمورضا برام رسید! یه پیامک که قبلا داده بود، و من مطمئنم پاکش کرده بودم همون وقتا. کلا چند وقت یه بار کل پیامک ها رو پاک میکنم. 

ولی یهو اون پیامک دوباره برام ارسال شد، و من هنوز نفهمیدم چرا و چطور. 

این پیام برام اومد:

«عماد عزیزم...شاید تا وقتی که این بابات دلش بیاد اینجار بت نشون بده من مردم.پس اول واسم یه فاتحه بخون.

ولی عزیز عمو دنیا سختی و اسونیش با همه.اگه هیچ مشکلی نداسنه یاشه بیمزه میشه.من نمیدونم خدا تو بهشتش چه برنامه ی واسمون ریخته که حوصلمون سر نره.

راسش من دیروز از افریقا اومدم.نمیدونم تا اونموقی که اینا رو بخونی هنوزم جنگ هس یا نه.ولی الان جنگه.همهجا.خیلی زیاد.نمونش تو افریقا عین اب خوردن ادم میکشن

بچه و زن ومرد.همه جا همینه.منم باید برم فیلم و عکس بگیرم ازشون...

خب حالا میری یه دسته گل قشنگ میخری میری سر قبرم میزاریو به بچت میگی این همون عمومه که بابام نمیزاش منو بچلونه!!»

در واقع این پیام رو برای عماد داده بود، به خاطر فوت معلمش. و من نگفته بودم به عماد، به نظرم صحبتش از مردن، برای عماد خوب نبود. 

از اون روز همه کلی خیرات برای عمو دادیم، ولی باز فکر میکنم منظور خاصی داشته. انگار عماد باید کار خاصی بکنه.

درباره انتخابات پیش رو، و اینکه چقدر مهمه با تحقیقات کامل به متخصص رأی بدیم و حزب و گروه و باند بازی رو بذاریم کنار،هم میخواستم بنویسم که یادم افتاد قبلا یه چیزی نوشتم. ادامه مطلب میذارمش، دوست داشتین بخونین.دیشب روحانی تو صحبتشون با مردم فرمودن که این پیروزی صلح و آشتی بر خشونت بود.

به غیر از ایشونم، خیلی از افراد دیگه، همین مدلی اظهار نظر کردن. 

درباره استفاده از لفظ "پیروزی" میخوام بنویسم. 

چقدر خوب میشد اینقدر باشعور میشدیم که میفهمیدیم انتخابات، مسابقه فوتبال نیست که برنده و بازنده داشته باشه. 

که در نتیجه اش برنده طلبکار جایزه باشه. و مثلا اجازه داشته باشه بازنده رو مسخره کنه و دست بندازه و بهش بی احترامی کنه. 

کاش میفهمیدیم انتخابات نوع پست مدرنی از فتح و لشگر کشی نیست تا در نتیجه اش، مخالفین رو بشه به عنوان غنیمت به اسارت گرفت.

کاش میفهمیدیم نتیجه انتخابات، فقط تعیین کننده میزان اقبال مردمی به اشخاص هست، نه ملاک تشخیص حق و باطل و درست و غلط. و در نتیجه حامیان منتخب مردم، لزوما اشخاص عاقل تر و فرهیخته تر و با فرهنگ تری نیستن.

کاش میفهمیدیم هدف انتخابات سپردن مسئولیت اداره جامعه، دقت کنید، سپردن مسئولیت اداره جامعه به رئیس جمهور هست، نه دادن کاپ طلای قهرمانی! 

و به همین دلیل هم اصلا شوخی بردار نیست. نمیشه با رودربایستی و جناح بازی و قبیله گرایی توش شرکت کرد. 

این مدل انتخابات از خودکشی تو مترو بدتره. چون داریم با سرنوشت یه ملت بازی میکنیم و فقط خودمون رو فنا نمیدیم. 

اگه این فرهنگ عقلانیت و تفکر برای انتخاب در جامعه به وجود بیاد، دیگه کسی برای تبلیغات از بازیگر و خواننده استفاده نمیکنه و وزیر محترم ارشاد برای کسی هنرمند جور!!! نمیکنه. 

دیگه لیست حامیان و تکذیب لیست حامیان و... خریداری نخواهد داشت.

اون موقع دیگه کسی تو مناظرات برای اثبات خودش، دیگران رو نفی نمیکنه. و اونی که به جای ارائه برنامه و راهکار، طریق فحش و ناسزا رو در پیش بگیره، از همون اول منفور مردم خواهد شد. 

نتیجه همین استفاده از کلمه برد و باخت هست که عده ای رو برای به دست آوردن نتیجه دلخواه به هر کاری مجاز میکنه:

دستشون به تقلب و تغییر نتیجه برسه، همین کار رو میکنن.

و اگه نتونن و نتیجه انتخاب مردم مطابق میلشون نباشه، کشور رو به آشوب میکشن. 

و این بدترین نوع دیکتاتوریه که اتفاقا سردمدارانش، ادعای طرفداری آزادی بیان دارن...

 و یه نکته دیگه هم با توجه به دستور زبان جناب آقای روحانی و سابقه شون در استفاده از افعال معکوس، کاملا نسبتی که به مای خشونت طلب!! دادن درسته و با کمال میل میپذیریم!

نظرات  (۲)

  • دُردانه ⠀
  • یه بارم هفت هشت سال پیش برای من پیش اومده بود که یکی از هم‌کلاسیام پیام داده بود که فلان جزوه رو داری؟ بعد من کلی گشته بودم دنبال جزوه و وقتی فرستاده بودم براش، گفته بود من اون پیامو یه سال پیش فرستادم! :))
    پاسخ:
    سلام
     اگه پیامی دیر ارسال بشه، ولو یک سال، بازم توجیه داره‌ ولی ارسال دوباره، اونم بعد از ۶ سال و از شماره ای که مدتهاست خاموشه، خیلی عجیبه.
    راستی، عماد یکی از موضوعات مورد علاقه اش تاریخه، منتها نه تاریخی که به سبک کتابای تاریخ باشه: فلانی فلان سال به دنیا آمد و پیش فلان استاد درس خواند و ...، نه دوست داره از سبک زندگی مردم، از طرز تفکرشون سر در بیاره.
    یه کتاب بود معرفی کرده بودین: «شرح زندگانی من»؟
    بهش معرفی کردم، خیلی بهش چسبیده! دقیقا همون چیزیه که لازم داشت. بازم کتاب اینجوری، دست نوشته و خاطرات روزمره، سراغ دارین؟ ایرانی یا غیر ایرانی؟ مال حدود ۱۰۰ الی ۲۰۰ سال پیش؟
  • دُردانه ⠀
  • سلام
    حتماً باید قدیمی باشه؟ قدیمی بخواین سفرنامۀ ناصرخسرو هست. کلاً سفرنامه‌های قدیمی جالبن. خاطرات ناصرالدین شاه و سایر شاهان قاجار هم جالبه. الان حضور ذهن ندارم. یادم بیفته می‌گم بهتون. یه کتابم هست به اسم خاطرات سفیر. البته معاصره.
    بادبادک‌باز و عطر سنبل عطر کاج رو هم خوندم. جالب بودن.
    پاسخ:
    سلام مجدد
    قدیمی در حدهمون ۱۰۰, ۲۰۰ سال پیش
    بیشتر میخواد سبک زندگی عامه مردم رو متوجه بشه، چه اصطلاحاتی داشتن، تفریحاتشون، نوع شوخی ها، مدل رفت و آمد و مهمانی و...
    کتابای جلال آل احمد رو هم خونده، منتها به نظرش خیلی خلاصه و کلیه. جزئیاتش کمه.
    این دو تا رو همین الان دانلود کردم، به نظرم جالب اومدن، بهش میگم.
    خیلی جالبه، با این همه علاقه اش به حوزه علوم انسانی، ولی رفته رشته ریاضی و قصدش فعلا ادامه تحصیل برای علوم پایه است!
    ممنون از لطفتون.