اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

کجاست آنکه دوباره مرا تکان بدهد؟وچشم های خودم را به من نشان بدهد؟

اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

کجاست آنکه دوباره مرا تکان بدهد؟وچشم های خودم را به من نشان بدهد؟

مشخصات بلاگ
اینجا دل منه،که چیزی نمونده جون بده

حیران شدم، حیران شدم
مجنون و سرگردان شدم
از هر دری گوید بیا
کین جا منم، کین جا منم
چون سوی آن در میروم
بینم که گردد بسته در
از هر رهی گوید بیا
دنبال من، دنبال من
چون میروم دنبال او
نی زو خبر، نی زو اثر

دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عماد» ثبت شده است

قبل هرچی یه خرده درباره اشتباهی که کردم، توجیه کنم و دلیل بیارم! قبلا هم گفتم و نوشتم، اینجا برای من اول از همه حکم یه چاه رو داره که میشه توش یواشکی داد زد، وقتی خیلی بهش احتیاج دارم. 

حکم بارانداز فکرای درهم و برهمم. حکم جایگاه تخلیه حرفاییه که تو مغزم وول میخورن و نمیتونم به کسی بگم. 

به همین خاطر هم دیگه حتی به نرگس هم آدرس ندادم.

چرا تو یه دفتری چیزی نمینویسم؟ پیداش میکنن بچه ها!  

بیشتر درد و دلایی که اینجا با خودم میکنم، در عرض کمتر از 24 ساعت از ذهنم برای همیشه پاک میشن. اصلا دیگه یادم نمیمونه همچین غم و غصه ای هم داشتم.

این مورد آخر، ام اس، رو هم از همین جهت نوشتم. تو این دو سه هفته ای که متوجه شدم یحتمل بیست ساله داریم با مسالمت در کنار هم زندگی میکنیم، کلی دغدغه های جدید گوشه و کنار مغزم روشن شده بودن و داشتن واسه خودشون سر و صدا میکردن. 

اینجا نوشتمشون که ساکت شن، نه اینکه حتی بخوام براشون دنبال راه بگردم. 

نمیخوام ادای عرفا رو دربیارم و شما هم بهتر میدونید که خیلی شوتم. 

ولی خداییش نگران احتمالات این بیماری نیستم. 

تنها و تنها نگرانی ام اطرافیانم هستن، مخصوصا مادرم. که نوشتم خیلی خیلی حساس هستن. 

ایشون به دلیل حس بالای همدردی که نسبت به بقیه دارن، با هر اتفاق کوچیکی مریض میشن. به قول دکترهای مختلفی که رفتن، راه چاره شون رفتن و رها کردن همه چیزه. که خب اصلا راضی نمیشن. 

رو این حساب، از خدا میخوام یه کاری کنه مادرم متوجه نشن. 

دیروز عصر پیش دکتر صحراییان نوبت داشتم. ایشون هم نظرشون ام اس بود. گفتن میتونن 5 روز برام دستور بستری بنویسن تا با تزریق دوز بالای کورتون، این بی حسی سمت چپم تا حد زیادی برطرف بشه. 

ولی قبول نکردم. چون به قول ایشون، این کار درمان نیست. فقط برطرف شدن علائمه. و باعث برطرف شدن پلاک های مغز نمیشه. 

پرانتز باز: پلاک ها رو که تو عکس ام آر آی دیدم، گفتم اینا همون حرفای دست و رو نشسته کله ام هستن! پرانتز بسته. 

چرا قبول نکردم؟ چون الان ده روزه با این بی حسی دارم زندگی میکنم و کسی متوجه نشده. بی حسی ام شبیه خواب رفتنه. سعی میکنم از دست چپم کمتر کار بکشم. موقع راه رفتن هم کمی با مکث بیشتر راه میرم. 

بچه ها رو هم با دست راست بغل میکنم. 

خلاصه الان مشکل ندارم اونچنان. البته ممکنه تا یکی دو ماه آینده بی حسی پیشرفته تر بشه. اون موقع شاید برم بیمارستان. 

همون دیروز با آقای دکتر پرما هم تلفنی صحبت کردم. ایشون خیلی ساده توضیح دادن که پلاک یعنی فریز شدن مایع غشای مغز که در اثر سردی ایجاد میشه و راه درمانش هم استفاده از گرمی هست. 

تو این مورد راستش تقصیر خودمه. از ابتدای زندگی ام، از شیرینی و گرمی متنفر بودم. و در عوض سردی از هر نوعش رو میخورم. 

از همون دیروز عزمم رو جزم کردم سردی جات رو کلا بذارم کنار و برم سراغ گرمی. اول از همه یه شیشه کوچیک شیره انگور گرفتم.

از دیشب تا الان نصفش رو خوردم. تو این 24 ساعت هم لب به لبنیات، مخصوصا دوغ نزدم. 

خرما هم تو لیستم هست که از فردا شروع میکنم روزی 10 تا میخورم. 

و فعلا همین. 

جالبه، اینقدر که مردم از این بیماری و اسمش وحشت دارن و حتی متخصصین رادیولوژی، اساتید این رشته خیلی باهاش رفقین و انگار نه انگار چیزی مهمیه! 

همین دیروز تو مطب، قبل از من خانوم جوونی نوبت داشت که رو ویلچر نشسته بود و به شدت پکر بود. مادرش هم بود و داشت برای همه با کلی آه و ناله از ماجرای بیماری دخترش تعریف میکرد و اینکه باردار هم هست و میخوان ببینن بچه رو چی کار کنن. 

تا قبل اینکه برن تو مطمئن بود نظر دکتر اینه که بچه رو باید سقط کرد و اجازه بارداری بهش نمیده. 

ولی اومدن بیرون اصلا انگار شفا گرفته بود خانومه. اینقدر که خوشحال بودن. تند و تند و با هیجان داشتن حرفای دکتر رو برای بقیه میگفتن که خیلی هم موافق بچه است و گفته بارداری یکی از روش های درمان این بیماریه. حتی اگه درمان هم نشه، چون سبک زندگی رو تغیرر میده، خیلی خوبه! 

دکتر حتی به من هم گفت تو که بیست سال باهاش زندگی کردی، خب برو بقیه اش رو هم سر کن دیگه! دارو میخوای چی کار؟!

در نهایت گفتن اگه تونستی 11 تا آمپول رو پیدا کنی، بخر و هفته ای یه دونه بزن. وگرنه بی خیالش شو. دو تاش فایده نداره.

یه نگرانی دیگه ای هم که داشتم به خاطر اربعین بود. هم هزینه اش و هم توانایی ام. که دیروز خیلی بی مقدمه طلبی بابت یه کاری که دو سال پیش انجام داده بودم وصول شد: 5 تا سکه دادن بهم. ان شاءاللّه که برکت کنن و تمام مخارج سفرمون در بیاد. 

البته هنوز شک دارم خودم هم برم یا نه. بیشتر تصمیم دارم نرگس و بچه ها رو بسپرم به نجم. فقط یه بهونه ای پیدا کنم که مشکوک نشن. 

در نهایت بازم معذرت میخوام که نگرانتون کردم. واقعا چیز مهمی نیست. اینقدر که حتی ....

و اما ...

باز دیروز این عماد ما رو سر کار گذاشت در حد چی. پریشب از بسیج مسجد باهاش تماس گرفتن که بیا پایگاه تا صبح بعد از اذان بریم به سمت استادیوم.

نجم هم رفت دانشگاه تا با بسیج دانشگاه برن. 

هر دو هم موبایلشون رو نبردن که براشون درد سر نشه.

ما رو حساب اون سری که رهبر اومدن مصلی، سال 79 فکر کنم، و ترافیکی که شد، توقع نداشتیم زودتر از 3 و 4 برسن. 

با این حال نجم 2 رسید خونه. اما ساعت 4 نرگس خبر داد که عماد هنوز نیامده. منم که تو مطب بودم، نمیتونستم کاری کنم. 

به نجم گفتم بره از فرمانده بسیج مسجد سؤال کنه اگه اومده. 

که ایشونم تشریف آورده بودن و خیلی خونسرد جواب داده بودن چون عماد موبایل نیاورده بود، موقع برگشت که داشتیم موبابل بچه ها رو پس میدادیم، حواسمون پرت شد و منتظر عماد نشدیم! 

در واقع جا گذاشته بودنش.

بازم جای نگرانی نبود. مترو و بی آرتی داره استادیوم. 

ولی وقتی ساعت 7 رسیدم و دیدم هنوز نرسیده، دیگه نگران شدم! 

فقط جای شکرش باقی بود نرگس خبر نداشت مترو و بی آر تی هست، توقع داشت هنوز تو راه باشه. 

با این حال کاری ازم بر نمیامد جز منتظر بودن. با خودم گفتم یه ساعت دیگه صبر میکنم، نرسید، میرم کلانتری.

تا حالا یواشکی دلم شور نزده بود، خیلی سخت بود به روی خودم نیارم و فقط زیر لب صلوات بفرستم.

که خدا رو شکر رسید. کجا بود دقیقا؟ همون تو راه. منتها پیاده! از اونجایی که قرار بوده با بسیج برن، یه قرون پول تو جیبش نذاشته! حتی کارت مترو اش رو هم نبرده بود. 

تازه وقتی رسید و تعریف کرد چه دسته گلی به آب داده، مادرش نگران شد که وای! چرا پیاده؟ اینهمه راه؟ خب از یکی تلفن میگرفتی زنگ میزدی!  

بهش میگم خب یه تاکسی دربست میگرفتی تا خونه، اینجا باهش حساب میکردی. میگه: گرون میشد خب! 

حتی فاطمه هم برگشته میگه خب میتونستی سر راه بری یه درمانگاهی، چیزی، تلفن کنی و خبر بدی.

چی کار میشه کرد، عماده دیگه. وقتی بخواد ثابت کنه میتونه از این سر شهر تا اون سر شهر پیاده بره، این کار رو میکنه. 

  • شهاب الدین ..

دنیا همه چیزش وارونه است!  یعنی اینکه میگن مثه دنبال سایه دویدنه، دقیقا همینه. 

تا وقتی من اصرار داشتم که یهمعلم سر خونه منظم و سخت گیر باشم برای بچه ها، مخصوصا عماد، به هیچ عنوان زیر بار نمیرفتن، مخصوصا عماد! 

حالا که نه وقتش رو دارم و نه دیگه برام اهمیتی داره و به این باور قلبی رسیدم که خودشون باید علاقه و پشتکار داشته باشن، بچه ها، هر کدوم، هر شب ازم توقع دو ساعت درس جدی و امتحان و سؤال و... دارن، مخصوصا عماد! 

قبل از مهر، فاطمه نمیدونم برق سه فاز گرفتش یا چی، که یهو خیلی جدی ازم خواست جبر بهش یاد بدم!  معادله خط و اتحاد و حل عبارات جبری و.. 

اتفاقا گیرایی اش هم خیلی بالاست و کافیه یه اشاره کوچیک بکنم، تا تهش میره. الان تقریبا داریم به معادلات درجه دو میرسیم و مشتق گرفتن و رسم منحنی و پیدا کردن نقطه عطف. 

خب اولین حسود ماجرا کی بود؟ بله، خدیجه. که از شب دوم دفتر نقاشی و مداد رنگی هاش رو آورد و ازم خواست بهش یک دو سه یاد بدم! خب منم از کشیدن گل و درخت و خورشید شروع کردم. تنها نقاشی هایی که بلدم بکشم! و اینکه مثلا بگه چند تا گل کشیدم؟ یا چی از همه بالاتره یا چی سمت راسته و.. .

از شب سوم، آمنه خانوم هم با قلدری تمام به جمعمون اضافه شد. با همون ام ام مخصوصش که بسته به موقعیت معنی های مختلف میده. و در حال حاضر معنی اش اینه که فقط با من حرف بزن و لاغیر!!

عماد البته یه کم صبر کرد و به روی خودش نیاورد، ولی دیگه از اول هفته، رسما با کیفش میاد بالا و از هر درسی، کلی سؤال داره. مخصوصا از شیمی. و هر چی هم بهش میگم بین تمان درسای دبیرستان، شیمی تنها درسی بود که نه میفهمیدش و نه میخوندمش و با نمرات ناپلئونی پاسش کردم، به خرجش نمیره! 

در واقع حالا که دوباره دارم مرور میکنم این درس رو، میببینم مشکلم فرضی بودن تمام نظریاتش بود. که با اینکه اتم غیر قابل رؤیته، چطور و از کجا با این اطمینان میان از نحوه قرار گیری الکترونهاش به دور هسته میگن. 

امشب نجم هم به زبون اومده میگه: پس کی نوبت من میشه؟ من کی دفتر کتاب بیارم؟!

...

چند شب پیش نرگس داشت یه خاطره تعریف میکرد که فلان جا رو یادتونه رفته بودیم؟ میدونید چه حسی داشت؟ انگار عرشه کشتی بود. به خاطر پنجره های بلندش که کنار دریاچه بود و...

که عماد جواب داد: نه. ما موادمون خیلی اصل نبود، تا این حد فازمون بالا نرفت!!!

یعنی فقط فاصله مون باعث شد ازم درجا چک نخوره! 

البته که بعد از دو سه ثانیه، خودش فهمید طرف صحبتش مادرشه، نه یکی از هم کلاسی هاش و شروع کرد معذرت خواهی خیلی جدی. 

نرگس هم که از اساس بهش برنخورده بود و کلی هم خندید بهش و باهاش شوخی کرد. 

خلاصه اش که هنوز ازش دلخورم و خودش هم در جریانه، ولی زیر آبی میره و به روی خودش نمیاره. توقع دارم چی کار کنه دقیقا؟ یه معذرت خواهی از نرگس، بدون اینکه نرگس بخواد جلوش رو بگیره. 

یعنی واقعش از نرگس توقع دارم برای یه بار هم که شده، از تیکه پرونی عماد ناراحت بشه. 

...

زهرا رو بالاخره راضی کردم درسش رو ادامه بده. حالا دوباره چه بهونه ای داره درمیاره؟ که چون مامانم دوباره باردار شده و به خاطر موقعیتش، استراحت مطلقه، باید برم کمکش. 

محبوب بچه قبلی اش رو از دست داد متأسفانه.

البته که زهرا وظیفه داره به مادرش کمک کنه. ولی مطمئنا میتونه به درس و مدرسه اش هم ادامه بده. بعد از کلاسش بره خونه مادرش تا شب باشه پیشش. محسن هم که بنده خدا حرفی نداره. 

میگم که دنیا وارونه است. حالا اگه شرایط جوری بود که نباید میرفت مدرسه، خودش رو به آب و آتیش میزد و میرفت! 

...

با بیماری و درد، مشکلی ندارم. واقعا غصه اش رو نمیخورم. اما دوست دارم تا جایی که ممکنه، بقیه رو شریک نکنم. مخصوصا خونواده رو. دارو هم داشته باشم، جلوی بقیه نمیخورم. 

اما حالا که فهمیدم بیست ساله ام اس داشتم و داره به مرحله ای میرسه که احتمالا تا چند وقت دیگه نیاز به ویلچر پیدا میکنم، خیلی سختمه.

جالبه، من از همون بیست سی سال پیش، وقتی برای اولین بار موقع بلند شدن دیدم دست چپم خیلی خفیف بی حس میشه، مطمئن بودم یه مورد غیر عادیه. و همیشه منتظر بودم علامتی بیشتر ببینم. 

اما تا چند ماه پیش فقط همین بود. که سمت چپم موقع بلند شدن، خیلی خفیف بی حس میشد. حالا ولی، کار به بی حسی های چند دقیقه ای و خواب رفتن چند روزه رسیده. و خیلی سخته پنهان کردنش. توضیح دادنش از پنهان کردنش هم سخت تره. 

مشکل دارو هم هست. یه آمپول باید تهیه کنم حداقل 11 تا. برای 11 هفته. قیمت یک میلیونی اش به کنار، بیمه حساب نمیکنه، فقط دو تا موجود هست تو تهران فعلا! و احتمالا تا دو ماه آینده موجود نمیشه. 

همه اینا به کنار، اربعین چه کنم؟!!

و تازه جراحی زانوی چپم هم هست. که اصلا نمیدونم میصرفه یا نه؟!

...

یه معادله حل کنیم؟

بعد از گذشت 9 ماه از وعده کنترل بازار ارز، دلار به 20 هزار تومن رسید. و حالا ظرف دو روز بعد از پرتاب 6 تا موشک به فاصله سه مایلی از پایگاه آمریکایی ها، دلار 14 هزار تومن و بلکه بیشتر ارزون شد.

سؤال: موشک های بعدی از کجا و با چه زاویه و بردی پرتاب بشن، تا اسرائیل از صفحه روزگار حذف شود؟!

...

اصلا از بابت از دست رفتن سرمایه های مردم و ناراحتی شون خوشحال نیستم، ولی کاش همه مون عبرت بگیریم و دست از احتکار به امید سود بیشتر برداریم. 

پی نوشت:

حقیقتش میخواستم بابت حرفای دیشبم عذرخواهی کنم. حواسم نبود جدا. من واقعا قصد شریک کردن کسی رو تو درد و بیماری ام ندارم. نه اطرافیان و نه دوستان مجازی.

هرچند که جدا هم نگرانی ندارم از این بیماری. اسمش ترسناکه شاید. 

الان یه کم خسته ام، ان شاءاللّه فردا شب میام توضیح بیشتر میدم. 

  • شهاب الدین ..

امشب عماد بعد از شام شروع کرد زیر لب مداحی کردن، تو حال و هوای خودش بود. خدیجه یه کم با تعجب نگاه کرد، بعد یهو گفت: مگه تو خانوم " دعاخون گری" ؟!

توضیح اینکه، ما همچنان خدا رو شکر هفته ای یه بار زیارت عاشورا رو دور هم میخونیم. اما بیشتر ساده است، بدون روضه و مداحی. منتها نرگس خانوم روضه ماهانه دارن و خانوم مداح دعوت میکنه. 

فاطمه کم بود، خدیجه هم به خیل اساتید فرهنگستان خونه مون اضافه شد!

امسال عماد و نجم از قبل تصمیم گرفته بودن برای اربعین با شوهر عمه ام که تو نجف موکب میزنن برن برای کمک. چند سالی هست هیأتشون وسیله میبره نجف برای پخت غذا. پارسال هر وعده تقریبا 12000 تا غذا دادن. 

اما دیشب که تلفنی باهاشون صحبت کردم ببینم امسال کی میخوان برن، گفتن که نمیرن. دولت عراق اجازه برپایی موکب از طرف ایرانیا رو نمیده. چرا؟ چون آمریکا تهدید کرده و گفته تحریم میشید! 

تا به عماد گفتم قضیه رو، خیلی جدی و عصبانی گفت: آقا این تفنگ من کو؟ برم بزنم این آمریکا رو بکشم، یعنی چی آخه؟ اصلا به اون چه؟!!

واقعا هم راه فقط همینه. از آمریکا که البته غیر از این نمیشه انتظار داشت، دشمنه. ولی همین چند وقت پیش خوندم یکی از مسئولین ایلام گفته تو ایام اربعین نمیذاریم کسی ایستگاه صلواتی تو شهر بزنه تا کسب و کار مردم کساد نشه!! 

یعنی از این واضحتر نمیتونن اعلام دشمنی کنن. و الا که ایستگاه صلواتی چه دخلی به کسب و کار داره؟ به هر حال همون اجناس رو هم باید از یه جایی بخرن دیگه. 

خلاصه که هر دم از این باغ بری میرسد.

ولی به کوری چشم دشمن امسال از همیشه با شکوهتر میشه این مراسم. من مطمئنم. 

درباره نجم نوشته بودم که بهش مشکوکم و... ؟ و نوشته بودم نرگس باور نمیکرد حدسم درست باشه؟

خب الان که هیچکدوم اینجا رو نمیخونن، حیف. اما به هر حال حدسم دقیقا درست بود. در واقع خیلی دوست داشت با دختر یکی از خونواده های روستایی که توش کار میکردن ازدواج کنه. 14،15 سالشه با 7،8 تا خواهر و بردار کوچکتر از خودش و پدرشون. مادرشون دو سه سال پیش فوت کرده. 

وقتی بالاخره مجبور شد حرف بزنه و توضیح بده، راه حل میخواست که چطور مطرح کنه. بهش گفتم بره رک و راست با پدرش صحبت کنه اول، اگه نشد شماره بگیره من تلفن کنم. 

که تا بیاد جرأت کنه و بره، دختره شوهر کرد! به یکی از هم ولایتی هاش.

نجم هم یه چند روزی به شدت پکر بود. ولی دیگه محرم شد و تموم شد ماجرا خدا رو شکر. 

...

نظر من اینه: اونی که دانسته و به عمد، کاری کرده که الان اینا، حسن کچل و اهل و عیالش، مسئولیت دستشون باشه، با شناخت ازشون که چقدر غرب زده ان و اینکه چقدر مال مردم خورن، حالا هزار تا هم خیریه راه بندازه، فایده نداره. مردم اگه ازشون دزدی نشه، چپاول نشن، احتیاج به صدقه ندارن آقا!!

منظورم افراد عادی نیستن. 

  • شهاب الدین ..

خیلی دوست داشتم امسال یه برنامه درست درمون برای عید غدیر داشتیم، ولی هنوز ایده ای به ذهنمون نرسیده. فعلا برنامه یه مهونی کلیه اگه خدا بخواد.

مرکز بهزیستی رو هم پدرم امسال میخوان غذا بدن. ولی من دوست داشتم یه جمعی از اهل سنت رو میتونستیم مهمون کنیم. آشنا نداریم متأسفانه. 

...

نجم قرار بود دیشب بیاد. هنوز راه نیفتاده بود که خبر زلزله رو شنیدم. دروغ چرا، یه لحظه حالم بد شد. مخصوصا که از شب قبلش با هم صحبت نکرده بودیم. 

ولی به چند دقیقه نکشید. تلفن کردم و جواب داد و گفت مشکلی نداره. روستایی که کار میکنن تقریبا کامل بازسازی شده و جز قطع چند ساعت آب و برق، خسارتی ندیدن. آب هم انگار دارن با تانکر میارن براشون. 

با اینکه همون لحظه ای هم که خبر رو شنیدم، ته دلم میدونستم اتفاقی براش نیفتاده، ولی باز دلم ریخت. حالا اون بنده خداهایی که اونجا زندگی میکنن تا بیان از حال و روز همه اقوام خبر بگیرن، چی میکشن. 

وسط صحبتاش یه اسمی از هم یه آقایی و خونواده اش آورد که قبلا صحبتی ازش نکرده بود. که خدا رو شکر همگی خوبن. منم به روی خودم نیاوردم که چی؟ و کی؟ این احتمالا مقدمه همون توضیحاتیه که باید بده وقتی برگشت. اینا بهم گفت که بعدا به عنوان مدرک بخشون استناد کنه! 

...

فردا انگار قراره ساعت 8 صبح حسن خان مجلس باشن برای ادای پاره ای توضیحات. میگم کی خونه اش نزدیکه؟ بی زحمت 7 صبح زحمت بکشه بره زنگ خونه شون رو بزنه، بلکه بیدار شن. گویا که عادت ندارن زودتر از 9 بیدار شن. اینطور که همسایه ها و محافظاشون میگن. 

هرچند که رفتن و نرفتنش خیلی هم فرفی نداره. بره هم فقط چند تا فحش جدید بارمون میکنه و نماینده ها هم ازش به خاطر زحمات بی دریغش تشکر میکنن و خلاص! من که میگم این مجلس و رئیسش رو فقط باید سپرد دست همون کنلل معروف!! 

تمام این بازی ها هم که میخوان از رئیس جمهور سوال کنن، نکن، میاد، نمیاد، هم واسه گرم کردن سر مردمه. تا آقایون با خیال راحت به چپاولشون برسن. 

...

امشب یه کوچولو هم با فاطمه گفتگو داشتیم. نمیدونم چرا این دختر اینقدر تو حرکت حسابگره؟! واقعا سانت سانت حرکتاش رو حساب میکنه، مبادا میلیمتری بی جهت جابجا بشه! از اون طرف برای اینکه وزنش هم زیاد نشه، خیلی کم میخوره. 

ولی این که نشد، نه چیزی بخوره و نه کاری کنه! نه اینکه فقط بخوابه، نه. کاردستی و هنری انجام میده. کتاب هم گاهی میخونه. با خدیجه هم به این حالت که خودش بشینه و خدیجه راه بره بازی میکنه. 

ولی به اندازه برداشتن یه لیوان از زمین، حاضر نیست حرکت کنه. قبلا اینقدر به آشپزی علاقه داشت، هنوزم داره، ولی انجام نمیده. به حاطر عواقب بعدی اش که باید آشپزخونه رو مرتب کنه. 

خلاصه که نرگس هم از دستش شاکیه. شاکی که نه، بیشتر نگرانه. که بعدا مشکل براش پیش میاد و نباید تنبلی عادتش بشه. 

دیگه امشب دو تایی باهاش صحبت کردیم. یه سری مسئولیت هایی بهش دادیم که لازمه برای انجامشون راه بره. از پله ها بالا و پایین بره. خدا رو شکر خیلی چک و چونه نزد. عماد بود، مغزمون رو رنده میکرد تا قبول کنه. 

...

با همه اتفاقات ریز و درشتی که برامون میفته، گاهی شنیدن یه خبری که حقیقتا ربطی به ما نداره و تو حال و اوضاعمون هیچ تاثیری نداره و نخواهد داشت، چقدر میتونه حالمون رو خوب کنه! نمیدونم، شاید حس دل خنکی شه که خیلی خوبه. 

به هر حال ما که دلمون خنک شد، دستشون درد نکنه.

  • شهاب الدین ..

شهید محمدحسن قاسمی،که اولین شهید مدافع حرم از جامعه پزشکی بودن...

لیاقت که ندارم، کاری هم که نمیکنم، دلم خوشه به دیدن عکسا و فیلماشون. به حال خوشی که پیدا میکنم. به اون دلی که ازم میبرن.. دعا کنید آرزو به دل نمونم. 

...

همین اول بگم که امشب شب گلایه است، غرغر محض. 

نفر اول زهرا: که خیلی زیرپوستی و شیک، داره مدرسه شو دور میزنه. امسال، ترم اول رو کامل مرخصی گرفت، به خاطر معصومه. اما ترم دوم قرار بود امتحانا رو بره بده که نرفته و نداده و نمیخواد شهریور هم بده. 

اینکه مدرسه اشون رسمی آموزش و پرورش نیست و مدرکش اعتبار نداره، به هیچ وجه دلیل موجه نصفه رها کردنش نیست از نظر من. مخصوصا که با اخلاق "حالا حسش نیست" دخترم به خوبی آشنام و میدونم داره صرفا از روی تنبلی بهونه میاره. 

و الا که شرایطش اصلا شاق تر از بقیه نیست و قرار نیست هیچ شاخ غولی رو بشکنه. ضمن اینکه مطمئنم الان اگه به بهونه بچه داری و خونه و زندگی، درسش رو ول کنه، چند سال دیگه قطعا پشیمون میشه. 

محسن هم آخه نمیدونم رو چه حسابی کوتاه اومده و میگه حالا نرفتم مدرسه، نرفت! اونم محسنی که خودش شبانه روز 24 ساعت باشه، 28 ساعتش رو داره درس میخونه،12 ساعت باقیمانده هم سر کاره. 

یعنی انرژی این بشر رو فقط با واحد اورانیوم میشه اندازه گرفت. حوزه و دانشگاه همزمان+ کار+ تبلیغ+ اردوهای جهادی+...

کارش هم از انبار گردانی دانشگاه تا غرفه داری انتشارات علامه تهرانی تا تایپ و ویرایش پایان نامه تا حتی کارگری رو شامل میشه. 

خب معلومه با این وضع چند سال دیگه زهرا خودش از اینکه نسبت به شوهرش جا مونده، احساس بازندگی میکنه. مگه اینکه یا خیلی بی خیال باشه یا بسیار بسیار زیاد رو خودش کار کنه. 

اینه که دارم آماده میشم برای یه دعوای مفصل که نه، یه راند طولانی بحث و جدل تلفنی شبانه با زهرا. تا بلکه قانعش کنم واسه شهریور، این چند تا درس رو بخونه امتحان بده و برای مهر هم حتما ثبت نام کنه. 

نفر بعد: عماد. خب عماد مشکلش چیه؟! هیچی. به واقع الان هیچی. فقط... 

خب من قبلا هم چند باری به مناسبتای مختلف چند تا از خوابام رو اینجا تعریف کردم. اصولا خودم به خوابای روزانه ام اعتقادی ندارم که بخوام تعبیرشون کنم. ولی بیشتر اوقات ظرف یکی دو روز، مشابه صحنه ای که تو خواب دیدم برام اتفاق میفته. هر چقدر صحنه های عجیب تر و نامعقول تری ببینم، بیشتر احتمال داره مشابهش به نوعی برام اتفاق بیفته. 

خب هیچی دیگه، خوابی که تو این هفته دو سه مرتبه دیدم درباره اش، خیلی داره اذیتم میکنه. صدقه دادم، دعا هم کردم و میکنم. ولی...

نجم: بالاخره دیروز که دوباره داشت آماده میشد که بره، بهش با چند تا تیکه فهموندم که اونقدرا هم هر هفته کرمانشاه رفتنش موجه نیست. کاملا واضح و روشن، به من من افتاد. که چیزی نیست. ولی بهش گفتم تا برمیگرده خوب فکراش رو بکنه. چون به محض اینکه برسه، هر موقع از شبانه روز که باشه، مراسم توضیح "بگو ببینم، دقیقا گلوت به کجای کرمانشاه گیر کرده" داریم!! 

نرگس البته به طرفداری ازش میگه نه، محاله ممکنه و هیچ خبری نیست. ولی من برعکس، حتی حدس میزنم دلیل نگفتش تا الان احتمالا اختلاف مذهب باشه...

از خدیجه هم بنویسم؟! خیلی رئیس شده جدیدا! نرگس غذا کشید و گذاشت رو میز، صدای آمنه بلند شد. دو دقیقه رفت آمنه رو بیاره، داشتم یه ناخنک کوچولو به ته دیگ میزدم، شِرپ!! دقیقا شِرپ زد رو دستم!! 

که چی؟ صب کن مامان بیاد!! نیم وجبی...

دیگه از کی ناله کنم؟! اصل کاری؟! یعنی واقعا لازمه بنویسم دولت محترم بالاخره کرم درونش رو، که البته بیشتر میشه گفت مار کبری بود، بیرون ریخت و پروژه مون رو تعطیل کرد؟!

البته اگه بقیه گروه همکاری کنن و پای کار بمونن، میشه رفت کل پروژه رو با ستاد کل از نو شروع کرد. ولی خب یه دو سه نفری تو فکر مهاجرتن کلا.

پی نوشت:

راستی یه سوال: به نظرتون اگه جای جناب حسن خان، یه نفر از طرف سیا مأمور میشد بیاد رئیس دولتمون بشه، بیشتر از اینی که ایشون کشور رو به فنا دادن توانایی داشت خرابی به بار بیاره؟! نه جدا، اوضاع از این خرابتر میشد؟!!

  • شهاب الدین ..

امروز یکی از روزای حال خوبم بود، اگه با پیشنهاد یه ساعت پیش فلانی به فنا نمیرفت. 

خونه پدرم بودیم و بودن که پیشنهاد دادن تلویزیون ببینیم، خنداونه. و اصرار که هیچ موردی نداره و فقط مسابقه کمدیه و کلی میخندیم. 

با خندیدن اصلا مشکل ندارم. لطیفه گفتن، اگه بی ادبانه نباشه و توهین نداشته باشه هم دوست دارم. ولی هیچ وقت به صدا و سیما و بی غرض و مرض بودن برنامه هاش اعتماد نداشتم. 

با این حال وقتی دیدم پدر و مادرم موافقن و اگه بخوام بچه ها رو بلند کنم، ناراحت میشن، نشستیم به تماشا. 

خدا وکیلی عین 10,12 دقیقه رو داشتم حرص میخوردم. 

این چی بود آخه؟!!!

چرا اینقدر بی ادب بود و چرا هیچ کس صداش درنیومده؟!

از صحبتاش هم معلوم بود که حرفاش در ادامه برنامه های قبلشه و جدید نیست.

فقط خدا رو شکر که تا تموم شد اجراش، پدرجان خودشون سریع تلویزون رو خاموش کردن. و بعد که اوشون اعتراض کردن که هنوز برنامه تموم نشده و یه اجرای دیگه مونده، با شوخی، پیچوندن ماجرا رو. 

فی الواقع اوشونی هم که دوست ندارم اسم و نسبتش رو اینجا بنویسم فقط از روی سادگی اشه که متوجه بی ادبی برنامه نشد. اینجاست که به قول بعضی خوبه آدم بلد باشه چه حرفایی و اصطلاحاتی معنی زشت دارن. 

فاطمه هم خدا رو شکر تقریبا هیچ چی از حرفای بی سر و ته برنامه نفهمید و هی میپرسید چرا مردم میخندن؟ کجاش خنده داشت؟

عماد ولی همون شوخی اول و دوم که دستش اومد طرف چی میخواد بگه، به بهونه آب خوردن پا شد رفت و آخرش اومد که عه، تموم شد؟!

خلاصه که هر چی بیشتر میگذره، بیشتر مطمئن میشم به اینکه باید به توپ بست کل این صدا و سیما رو. 

...

و اما نجم، که خیلی دیگه زیادی نیستش و هر چی حساب کتاب میکنم میبینم، نمیشه هیچی نباشه. 

یعنی باور کنم محض محض اردوی جهادی و کار خیره که از بعد تعطیل شدن دانشگاه، حتی یه هفته هم تهران نبوده و هر هفته رفته کرمانشاه؟! و حتی تر اینکه پادگان هم نرفته؟!

و خب اگه دلیل دیگه ای داره، که احتمال زیاد داره، چرا رک و راست نمیاد بگه؟! مشکل چیه؟

چند بار تا حالا برخورد غیر منطقی ازمون دیده که میترسه حرفی بزنه؟

یعنی حتما باید نامه فدایت شوم واسش بنویسم که تو رو خدا بیا باهام حرف بزن؟!

بدبختی تمام مدارک و دلایلم هم به حس ششم برمیگرده و نمیتونم حتی به نرگس چیزی رو ثابت کنم. 

همین دیگه، خیلی سختمه که ببینم یه چیزایی هست که نمیدونم چیه. 

  • شهاب الدین ..

صحبتای دیروز آقا رو اگه نخوندین، حتما بخونید. جمله جمله اش مهمه و پر از نکته است. اما یه قسمتش رو به نظرم باید توضیح داد. اینکه آقا فرمودن تو قضیه برجام اشتباه کردم اجازه دادم مذاکره کنن. 

واقعش این "اشتباه کردم" خیلی روشن و واضح یعنی شما مردم اشتباه کردین که رفتین به یه عده لیبرال ترسو رای دادین و بعد هم دلتون رو به وعده هاشون خوش کردین.

هرچقدر هم گفتم این برجام بی سرانجامه و فایده نداره، حرف تو گوشتون نرفت و اصرار که باید توافق کنیم با غربیا.

حتی خط قرمز تعیین کردم واسه مذاکراتتون، ولی اهمیت ندادین و سر خود رفتین هر... که دوست داشتین کردین. 

تا بالاخره بعد5 سال رسیدین به حرف من و فهمیدین که غرب واقعا دشمن ماست و هیچ عاقلی با دشمنش نمیره سر میز مذاکره. 

بله، "اشتباه کردم" آقا از همون اشتباهاتیه که خوارج به امام علی علیه السلام نسبت میدادن. 

این دقیقا فرق دموکراسی الکی غربی با اختیار داشتن حقیقی مردم تو حکومت اسلامیه. 

تو حکومتای مثلا از نوع دموکراسی غربی، فقط ظاهرا همه چیز طبق خواست اکثریته. و الا که در واقع هر اتفاقی که بیفته، مطابق خواست سرمایه داراست که با تبلیغات و رسانه، خواست مردم رو هم جهت میدن. 

ولی حکومت بر پایه اسلام و ولایت، قرار نیست چیزی بر مردم تحمیل بشه و مردم باید عاقبت خواست اصلی شون رو ببینن. به همین دلیل گاهی امام و رهبر جامعه با چیزی که میدونن اشتباهه و به مصلحت نیست، موافقت میکنن تا مردم خودشون بفهمن و درس بگیرن.

فقط کاش مردم این بار خوارج نشن و اشتباهشون رو گردن بگیرن. 

...

درباره اون کاری که تو مطلب قبل درباره اش صحبت کردم، یه استفتا پیدا کردم از آقا به این مضمون که کلا تو هر معامله و خرید و فروشی گرفتن پورسانت حرومه.

شیوه این شرکت هم اینه که هر فروشنده به ازای فروش محصول یه مقدار سود میگیره ولی سود اصلی اش، از اضافه کردن فروشنده جدید به مجموعه است. که این دیگه در واقع همون پورسانته و سود فروش نیست. 

واقعش اینه فروش محصول به صورت اینترنتی، البته اگه مطابق قوانین کشور باشه و دروغ و کلک تو کارشون نباشه، کار محسوب میشه و سودش حلاله.

ولی پیدا کردن یه فروشنده جدید چی؟ چه تولید یا خدمتیه که بخواد در ازاش مزد دریافت کنه؟

این ترفند شرکته برای کسب درآمد بیشتر. واسه فروش محصولش به هر قیمت. چون به هر حال هر فروشنده جدید مجبوره یه مقداری از محصولات رو بفروشه، و الا سودی عائدش نمیشه. 

در حالی که راه درست رقابت اینه که محصولی با کیفیت بالاتر و قیمت مناسبتر تولید کنه تا مردم خودشون، به اختیار انتخابش کنن. 

خلاصه که با همین فتوا، هم عماد قانع شد و هم آبجی خانوم دست از تبلیغ برداشت. 

...

نرگس خیلی اصرار داره آدرس بدم بهش. حالا سالی یه دفعه هم از حوالی وبلاگ قبلی رد نمیشدا!! 

اگه مطمئن بودم ازش که به کسی نمیگه، بهش میدادم شاید. ولی میدونم که حداقل به مادر و خواهرام میگه، متأسفانه. 

...

نجم...هی میخوام به خودم بگم اشتباه میکنی، ولی باز نمیشه...باید بازم صبر کنم...نمیدونم بگم "خدا کنه اشتباه کرده باشم" یا چی؟!

  • شهاب الدین ..

آدمیزاد همیشه با خودش میگه، این مرحله که بگذره، دیگه تمومه همه سختی ها. بعدش همه چی حله. 

ولی اتفاقا مرحله بعد سخت تره. مثال واضحش بچه ها. تا کوچیکن، با خودت میگی الان عقلشون نمیرسه، نمیفهمن. بذار بزرگ شن، دیگه راحت میشی. ولی هرچقدر هم که بزرگ میشن، مشکلاتت هم باهاشون بزرگ تر میشه. نوعش عوض میشه، ولی تموم نمیشه. 

عماد مثلا. آره خب، الان دیگه نگران تنها و بی اجازه جایی رفتنش نیستم. مشکلی هم با مدرسه اش ندارم، خودش از پس خودش برمیاد. 

ولی با تصمیمایی که واسه پول درآوردن میگیره مشکل دارم و نمیتونم قانعش کنم. 

دو سه هفته پیش مثلا یه چند روز رفت تراکت پخش کرد. خب به نسبت وقت و انرژی که گذاشت، پولش بد نیست. مشکلم اینه که با شغل کاذب به شدت مخالفم. 

اینجور کارها، به نظرم از گدایی بدتره. یعنی که چی بری سر راه مردم یه تیکه کاغذ، به زور، بدی دستشون؟ چه فایده ای داره؟ چه مشکلی حل میشه؟ چی به تو اضافه میشه؟

مخصوصا که کار واقعی هست. بهش میگم اگه واقعا دنبال درآمدی، برو کارگری. هم بلدی، هم توانایی اش رو داری. میگه به زحمتش نمی ارزه. 

خب من با همین مشکل دارم. با این طرز فکر ترجیح منفعت ظاهری. که دنبال راه ساده تر میگرده. چقدر باهاش بحث کردم، بماند. 

البته که از حق نگذریم، ذاتا منغعت طلب صرف نیست. یعنی اینجور نیست که واسه هر کاری اول حساب کتاب کنه ببینه چقدر به نفعشه. واسه مسجد و بسیج، هر کاری میکنه. بدون هیچ توقعی. عیدی هم که یه اردوی جهادی رفت. الانم اگه بسیج اعلام کنه، میره باهاشون. 

حالا  یه چند روزه رفته تو نخ بازاریابی اینترنتی. مقصر اصلی خواهرمه. فاطمه چند شب پیش شروع کرد توضیح دادن که فلان شرکت تولید محصولات بهداشتی، محصولات تماما گیاهی تولید کرده و داره اینترنتی میفروشه. معرف هم برادر دوستشه که تو شرکت کار میکنه. حالا خودش فرصت نداره، داشت میگفت که مثلا نجم و عماد بیان از این شرکت کار بگیرن. 

در نهایت که کامل توضیح داد، دیدم اینم یه نوعی از هرمی هاست که درآمدت برمیگرده به اینکه چقدر تونسته باشی مخ بزنی!! 

یعنی درآمد مستقیما وابسته است به مقدار فروش شرکت. حالا با یه شعار خوش آب و رنگ محصول ایرانی و گیاهی و فلان. ولی در نهایت چی؟ چه فایده داره این کار؟ خب اگه واقعا محصولاتشون بهتر از بقیه است، تو فروشگاه ها و داروخانه ها توزیعش کنن، هر کی خواست بره بخره. 

بله، اگه تمام سیستم توزیع محصول از تولید کارخونه تا رسیدن به دست مصرف کننده، به صورت اینترنتی بود و دیگه مغازه و فروشگاه و فروشنده به این شکل نبود، این نوع بازاریابی کار محسوب میشد واقعا. ولی الان هنوز به نظرم کار نیست این. 

حالا خواهرم هم حسابی عماد رو وسوسه کرده. که درآمدش کم کم ماهی 500 هزار تومنه. که به نظر منم واقعا زیاده. نجم دو سال تمام هفته ای حداقل سه شب میرفت بهزیستی برای کار خدمات، یه قرون بهش ندادن. تمام حقوقش رو خودم دادم. حالا برای هیچی کار، ماهی 500 تومن، خداست واقعا. 

خلاصه که بحث و جدل این روزامون هم سر پول و کاره و به قول عماد از نظر من پول زیاد حرومه!!

  • شهاب الدین ..

به عنوان اولین مطلب رسمی اینجا، میخوام یه نقل قول از عماد رو بنویسم. چیزی که درباره من به پسر دوستم گفته و اونم به پدرش منتقل کرده و ایشونم دو دستی تحویل خودم داده. با وجودی که فکر میکردم عماد نمیذاره هیچ حرفی تو دلش بمونه، ولی انگار هنوز یه چیزایی هست که دوست نداره مستقیم به خودم بگه.

گویا داشتن درباره روحیات من و دوستم صحبت میکردن و اینکه کی و کجا و چرا عصبانی میشیم که اینطور توضیح داده:

"بابای من، کلا خیلی دیر عصبانی میشه. عصبانی هم بشه، عکس العملش سکوته. تا وقتی که آروم بشه. ولی یه سری خطوط قرمز داره که رد شدن ازش مساویه با برخورد مستقیم با اشعه لیزر!!

از پایین به بالا بخوام بگم، ساعت رفت و آمدمون، یا در واقع ساعت رفت آمد من خیلی مهمه. چون داداشم که دیگه کلا از این قوانین خارج شده، خواهرمم که تنها جایی نمیره.

یعنی اینجوریه که توقع داره اگه دارم جایی میرم، از قبل بگم چه ساعتی خونه ام. هر چقدرم بگم: پدر جان! واقعا نمیدونم کارم چقدر طول میکشه، یا کار دیگه ای برام پیش میاد یا نه، قبول نمیکنه. باید ساعت بدم. منم ناچارا یه ساعت خیلی دیر میگم که دیگه مطمئن باشم میرسم.

ولی نمیدونم دست تقدیر چه لجاجتی با من داره که دقیقا همون ثانیه های آخر یه اتفاقی میفته که باز دیر میشه! حالا باز الان خوبه، اکثرا توضیحاتم مقبول میفته. تا دو سه سال پیش که باید گواهی فوت موقت از جناب عزرائیل میدادم دست بابام تا رضایت بده. 

مورد بعدی خط قرمز بابام، ادبیاتمونه. تو این موردم داداشم که از اولش پاستوریزه بود و هست، هیچی. دخترا هم که رکیک ترین حرفشون لوسه! این وسط کیه که ریز مکالماتش مورد بازبینیه؟ من! منم که به لطف همکلاسی های نابابم، یه لغتنامه کامل از فحشای جدید و قدیمی و ناموسی و غیره بلدم! دیگه خودت حساب کن مواقع هیجانی چقدر باید مواظب حرفام باشم.

ولی اصلی ترین خط قرمز بابام، مامانمه. اصلا تو خونه ما، میزان حال مادر است! مامانم حالش خوب باشه، سر حال باشه، خنده اش به اندازه همیشه باشه، خب هیچی. 

ولی فقط کافیه مامانم سر سوزنی خسته باشه، سرش درد بکنه، خنده اش نیم سانت کمتر از حد معمول باشه، دلیلش هر چی که باشه فرق نمیکنه؛ حتی اگه به خاطر خودکشی دست جمعی نهنگای استرالیا هم دلش گرفته باشه، باز بابا همه ما رو به خط میکنه واسه بازجویی. بازجویی ها! یعنی در نهایت مجبورت میکنه به جنگ جهانی اول که هیچی به دخالتت تو انقراض دایناسورها بر اثر برخورد شهاب سنگ هم اعتراف کنی!!

تازه جالبه جدیدا حتی مقصر سردردای میگرنی مامانم هم ما هستیم. چون میگن میگرن باید حدود 40 سالگی خوب بشه و حالا که مامانم هنوز خوب نشده، پس یقینا ما به اندازه کافی هواشو نداشتیم!

یعنی ما هر غلطی هم بکنیم، تا قبل اومدن بابا، مامان رو راضی اش میکنیم، خنده اش رو تنظیم میکنیم تا همه چی به خیر و عافیت بگذره..."

نماز هوایی، نماز زمینی. تقسیم بندی نماز از نظر خدیجه است. وقتی پشت اپن و رو صندلی نماز میخونم میگه هوایی، وقتی ایستاده میخونم میگه زمینی. به شرطی که ظرف کنجد و شادونه اش دستش باشه، حاضره کنارم نماز بخونه. البته که از اول هم میگه نماز دو تایی بخون. یعنی دو رکعتی.

یه چیزایی هم درباره نجم و زهرا میخوام بنویسم که ان شاءالله بعدا...

  • شهاب الدین ..